eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8.1هزار دنبال‌کننده
471 عکس
116 ویدیو
4 فایل
تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت اما قبل از اینکه تکونی به دستگیره بدم، از کاری که میخاستم بکنم پشیمون شدم. من دیگه جونی برای جنگیدن نداشتم. خسته تر از اونی بودم که بخوام با برادرم هم دربیوفتم. اصلا از حرفهای سعید هم فهمیدم به زور و از سر ناچاری داره من رو تو خونه اش تحمل میکنه. لحظه ای حس تنهایی و غربت تمام قلبم رو به درد آورد و چشمهام با پرده ای اشک تار شد. هنوز پر از تلاطم و عصبانیت بودم اما رفتن بهتر از موندن و جنگیدن بود. به اتاق رفتم و آماده ی رفتن شدم. ساکم رو برداشتم و بیرون اومدم. هنوز به در سالن نرسیده بودم که صدای باز شدن در اتاق بلند شد و سعید بیرون اومد و متعجب پرسید -ثمین؟ کجا میری؟ نمی دونم گریه ام از عصبانیت بود یا از بی کسی و تنهاییم. هرچی که بود، حتی توان مقاومت در برابر اون رو هم نداشتم و اولین قطره ی اشک از چشمم پایین ریخت. سمت سعید برگشتم و حق به جانب و بغض دار گفتم -بابا کجاست؟ سعید کمی خیره نگاهم کرد. ناراحت بود، اما اثری از عصبانیت توی چهره اش نبود. شاید هم به قول خودش عصبانی بود و دوست داشت درس خوبی بهم بده ولی داشت تحمل می کرد. نفس عمیقی کشید و با صدایی که از خستگی دو رگه شده بود گفت -نمی دونی؟ رفت خونه ی سمیه. با پشت دستم اشکم رو پاک کردم -منم می خوام برم اونجا نگاه ازم گرفت و در حالی که دکمه های پیرهنش رو باز میکرد، با قدمهای سنگین سمت کاناپه رفت. -باشه، یکم استراحت کنم می برمت. و تن خسته اش رو روی کاناپه رها کرد. سرش رو روی دسته ی کاناپه گذاشت و ساعد دستش رو روی صورتش قرار داد. انگار حرف من اصلا براش مهم نبود. کاش به اندازه ای که برای مرضیه وقت گذاشته بود، به حرف من هم اهمیت می داد. اصلا نمی تونستم حتی لحظه ای بیشتر تو این خونه بمونم. سمت در رفتم و با غیظ و بغض گفتم -باشه، تو بخواب استراحت کن منم راه خونه ی سمیه رو بلدم. -لا اله الا الله،ثمین؟ طلبکار به سمتش برگشتم که حرفی بزنم اما با دیدن چهره ی خسته و درمونده اش چیزی نگفتم. دست از‌ روی صورتش برداشته بود و دردمند نگاهم میکرد و درمونده گفت -بخدا خستم ، سرم داره منفجر می شه. اذیتم نکن. بمون یه چرت بزنم، درد سرم سبک بشه خودم می برمت. اونقدر خستگی از چهره اش شُره می کرد، که راه مخالفت کردن رو برام می بست. ساکم رو دم در روی زمین رها کردم و حرص دار سمت اتاق برگشتم. همزمان مرضیه با چهره ای که هنوز آثار گریه داشت، بیرون اومد. بلافاصله هر دو نگاه از هم گرفتیم. من وارد اتاق شدم و مرضیه سمت آشپزخونه رفت -چایی برات بیارم؟ و سعید حوابش رو داد -نه، فقط می خوام بخوابم.‌فعلا تو آشپزخونه سر و صدا نکن. مرضیه باشه ای گفت و دیگه صدایی نشنیدم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖