💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدوده
ماهان یکی دو قدم سمت در حیاط رفت.
هر دو دستش رو توی جیب شلوارش کرد و خیره به در بسته، وسط حیاط ایستاد.
بعد از چند لحظه نگاه از در گرفت و سر به زیر انداخت.
با نوک کفشش ضربه ای به سنگ کوچک جلوی پاش زد و با نگاهش ردّ سنگ را تا باغچه دنبال کرد.
کمی داخل حیاط قدم زد و چنگی لای موهاش کشید.
انگار نگران بود.
انگار حرفهای مهران ذهنش رو مشغول کرده بود!
دوباره نگاهش سمت در رفت و کمی همونجا موند.
-ماهان!
با صدای زندایی، نگاه من از ماهان و نگاه ماهان از در گرفته شد.
با ویلچرش خودش رو جلوی در سالن رسونده بود و نگران، پسرش رو صدا زد.
ماهان نگاهش رو به مادرش داد و منتظر بود تا حرفش رو بزنه.
-مهران رفت؟
سری تکون داد و نفس عمیقی کشید
-آره، رفت
-چکار داشت؟ چی می گفت؟
ماهان کمی خیره به مادرش نگاه کرد و بدون اینکه جوابی بده، با قدمهای سنگین از پله ها بالا اومد.
کفشهاش رو پشت در گذاشت و وارد سالن شد،
اول نگاهش به من افتاد و با لحن ملایمی گفت
-مگه نگفتم برو تو اتاق؟ اینجا گوش وایسادی؟ اگه مهران میومد بالا که میدیدت.
خجالت زده سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم.
نگاه از من گرفت و در سالن رو بست و پشت صندلی مادرش ایستاد و صندلی رو سمت مبلها چرخوند.
جلو رفت و خودش روی مبل نشست.
دستهاش رو روی پاش، تکیه گاه بدنش کرد و به جلو خم شد.
سیبی از داخل ظرف روی میز برداشت و مشغول پوست کندن شد.
نگاهش به سیب توی دستش بود، اما فکرش جای دیگه.
-ماهان، بگو مهران چی می گفت؟ من دلم شور میزنه، تو چکار کردی؟
ماهان کمر صاف کرد و تکیه داد.
یه پاش روی پای دیگه اش انداخت و رو به زندایی لبخندی زد.
تکه ای از سیب توی دستش رو با نوک چاقو سمت زندایی گرفت و با حالتی که سعی داشت وانمود کنه بی خیاله گفت
-هیچی، اومده بود سر از کار من در بیاره
-خب...مگه تو داری چکار می کنی؟
ماهان گازی به سیبش زد و با حفظ همون لبخند گفت
-هیچی، منصور رو سنگ قلاب کردم.
زندایی که خیلی نگران بود، کلافه سری تکون داد و گفت
-درست حرف بزن من بفهمم چی میگی، داری چکار می کنی؟
سر به سر منصور نذاری یوقت!
ماهان همینجور که سیب توی دستش رو می خورد، تک خنده ای کرد و گفت
-کاریش ندارم، مگه خودت نگفتی تا حسابم رو از حسابش جدا نکنم قبولم نداری؟
خب دارم یکاری می کنم قبولم داشته باشی.
نگرانی زندایی بیشتر شد. فشاری به چرخهای صندلیش داد و خودش رو به مبل نزدیک تر کرد
-من همینجوری قبولت دارم، تو رو خدا خودت رو با منصور در ننداز.
اصلا...اصلا همه چیز رو بسپر به مهران و خودت رو بکش کنار.
-تو الان نگران چی هستی؟ منصور اگه بخواد هم نمی تونه بر علیه من کاری بکنه.
همه دار و ندارش دست منه.
مثل همین زمینی که تو دادگاه از زیر پاش کشیدم، بقیه زندگیشم می تونم ازش بگیرم.
ابرویی بالا انداخت و با حالت پیروزمندانه ای گفت
-اگه گوشتش زیر دندونم نبود که الان مهران رو نمیفرستاد سراغ من، خودش میومد از زندگی ساقطم می کرد.
این رو گفت و قهقه ای زد و دوباره نگاهش رو به مادرش داد.
-نگیر اون قیافه رو به خودت، هر چی نباشه من دست پرورده ی منصورم. رگ خوابش دستمه.
زندایی نفس عمیقی کشید و سری تکون داد
-نمی دونم والا، چی بگم؟
من فقط نگرانتم، چون منصور رو خوب میشناسم.
ماهان گاز آخر رو از سیبش برداشت و با دهان پر گفت
-نباش، نگران هیچی نباش. همه چی خوبه.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫