💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدوسیزده
چادرم رو برداشتم و سمت در رفتم که صدای آروم زینت رو از پشت سرم شنیدم
-کجا میری ثمین خانم؟
به سمتش چرخیدم و گفتم
-میرم تا دم در یکی یه امانتی برام آورده
سری تکون داد و چیزی نگفت.
نیم نگاهی سمت اتاق کردم و گفتم
-زندایی خوابید؟
-آره، قرصاشو دادم خیلی زود خوابش برد.
-خیلی خب، من الان برمی گردم.
چادرم رو روی سرم مرتب کردم و سمت در حیاط رفتم.
در رو باز کردم اما کسی رو ندیدم.
با احتیاط بیرون رفتم و نگاهی اطراف کوچه کردم.
چندتا ماشین کنار کوچه پارک بود، و با نگاهم دنبال ماشین امیر حسین می گشتم.
در یکی از ماشین ماشینهایی که با فاصله از خونه پارک شده بود، باز شد و امیر حسین پیاده شد و جلو اومد.
اینقدر که این مدت براشون درد سر و زحمت داشتم حالا از دیدنش هم خجالت می کشیدم.
-سلام، شبتون بخیر
خجالت زده سر به زیر جوابش رو دادم
-سلام، شب شما هم بخیر.ببخشید من دوباره شما رو به زحمت انداختم.
-نه خواهش می کنم این چه حرفیه؟ وظیفه بود.
مکثی کرد و سر بلند کردم و نگاهش کردم.
نگاهش رو به اطراف داده بود و گفت
-این ماشین ماهانه؟
-این؟ بله
تک خنده ای کرد و گفت
- دیدم اینجاست گفتم شاید من رو ببینه شاکی بشه، بخاطر همین اون طرف پارک کردم.
-الان خونه نیست، رفته بیرون
-عه؟ خب الحمدلله، بفرمایید اینم داروها.
اگه باز هم دارویی لازم شد که پیدا نکردید به خودم بگید براتون میارم.
یکی از رفقا توی دارو خونه اس، می تونه کمکم کنه.
دست دراز کردم و کیسه ی دارو رو ازش گرفتم، لبخندی روی لبم نشست و گفتم
-کمک بزرگی بهم کردید. حالا دیگه با خیال راحت برمی گردم. خیلی نگران داروهای زندایی بودم.
سر به زیر انداخت و نگاهش رو به زمین داد و گفت
-نرگس گفت دارید برمی گردید
-بله، همین یکی دو روز میرم دیگه،
سری تکون داد و دست توی جیبش کرد. جعبه ی کوچکی از جیبش بیرون آورد و به سمتم گرفت و با لبخند گفت
-این امانتی رو بدید به سعید، منتظر بودم خودش بیاد تهران بدم به خودش ولی حالا که شما می خواید برید بهش بدید.
جعبه رو ازش گرفتم و نگاهی کردم.
-این چی هست؟
لبخندش عمیق تر شد و گفت
-یه یادگاری کوچیک، تو سفر کربلا خیلی یادش بودم. اینو از نجف براش گرفتم.
در جعبه رو برداشتم، یه انگشتر نقره ی مردونه با سنگ نگین سفید رنگ بود.
-این دُر نجفه، یکی برای خودم خریدم یکی هم به نیت سعید گرفتم.امیدوارم خوشش بیاد.
زیبایی انگشتر یه جوری چشمم رو گرفت که بی اختیار لبخندی روی لبم نشست
انگشتر رو از جعبه اش بیرون آوردم و با دقت بیشتری نگاهش کردم
-این خیلی قشنگه، حتما خوشش میاد. دست شما درد نکنه.
محو تماشای انگشتر بودم که با صدای مردونه ای از جا پریدم
-بفرما تو خونه، اینجا دم در که بَده
سر بلند کردم و توی تاریک و روشن فضای کوچه، ماهان رو دیدم
کیسه ی حاوی چند ظرف یکبار مصرف غذا توی دستش بود و با چهره ی پر اخم، نگاهش رو به امیر حسین داده بود.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫