eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
530 عکس
119 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# جعبه ی انگشتر رو توی جیب لباسم گذاشتم و وارد سالن شدم اما ماهان رو ندیدم، لحظه ای متوجه ایما اشاره های زینت شدم که توی در آشپزخونه ایستاده بود و اشاره می کرد که پیشش برم. متعجب از کارش جلو رفتم و وارد آشپز خونه شدم -چی شده زینت خانم؟ انگشتش رو به علامت سکوت جلوی دهانش گرفت و با تن پایین صداش گفت -آقا اومد خیلی عصبانیه، این که حالش خوب بود وقتی رفت. نفس سنگینی کشیدم و سری تکون دادم -ولش کن چیزی نیست، الان کجاست؟ نیم نگاهی به ظرفهای غذا کرد و گفت -اینا رو گذاشت گوشیش زنگ خورد، داشت بلتد بلند با تلفنش حرف می زد گفتم خانم تازه خوابیده رفت تو اون اتاق ظرفهای غذا رو جابحا کرد و گفت -بیا بشین شام بخوریم، من دلم شور بچه ها رو میزنه می خوام زودتر برم. سری تکون دادم و سر میز نشستم. کیسه ی داروها و رو روی میز گذاشتم زینت یکی از ظرفها رو باز کرد و جلوی من گذاشت و با دهان پر گفت -اونا چیه؟ لبخندی زدم و با خوشحالی گفتم -بالاخره داروهای زندایی پیدا شد متعجب نگاهم کرد و محتویات دهانش رو قورت داد -واقعا؟ وای خدا رو شکر.‌ امشب که حال خانم بد شد خیلی نگران شدم گفتم کاش زودتر داروهاش پیدا می شد. -آره، منم خیلی خیالم راحت شد.‌ خیلی تلاش کردم قبل از رفتنم داروها رو پیدا کنم. الان دیگه می خوام برم خیالم راحته. فقط شما هم قول بده همیشه حواست به زتدایی باشه. -چشم، نگران نباش. حالا غذات رو بخور. یک قاشق از برنج داخل ظرف برداشتم و هنوز نخورده بودم که صدای عصبی و شاکی ماهان مانع از غذا خوردنم شد. -هتله دیگه؟ خوش می گذره. به بهونه ی کمک به مامان من مهمونی می گیرید اینجا. متعجب نگاهم رو به ماهان دادم و قاشق رو توی ظرف گذاشتم. طلبکار نگاهم کرد و گفت -تو که صدتا مزاحم داری بیجا می کنی این وقت شب تو کوچه وایمیسی با اون یارو دل و قلوه میدی. دیگه داشت از حد می گذروند، تیز از جام بلند شدم و خواستم دلیل اومدن امیر حسین رو بگم که اجازه ی حرف زدن بهم نداد و با عصبانیت گفت -چیه؟ مگه دروغ میگم؟ یه شب که راه میوفتی تو خیابون اراذل و اوباش دونبالت راه میوفتن، اگه من نرسیده بودم که معلوم نبود چی می شد. یه روز که شوهرت فیلش یاد هندستون می کنه و دلش برات تنگ میشه. پوز خند عصبی زد و گفت -حالا هم که اون پسره اومده امانتی بهت بده! حرفهاش به قدری برام سنگین بود که زبونم توی دهانم خشک شده بود و هیچ جوابی نمی تونستم بدم. فقط با چشمهای گرد شده نگاهش می کردم و باورم نمی شد این آدم جلوی من ایستاده و اینجوری من رو به باد توهین و تهمت بسته! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫