💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدوبیستوشش
با حس برخورد آب سرد روی صورتم بی هوا از خواب پریدم.
گنگ و گیج نگاهی به اطراف کردم.
سعید رو بالای سرم دیدم که برای مهار خنده اش لبهاش رو جمع کرده بود.
کمی نگاهش کردم و وقتی لیوان آب رو توی دستش دیدم تازه متوجه شدم.
اخمی کردم و بلند شدم به اعتراض گفتم
-چرا آب ریختی؟ ترسیدم از خواب پریدم.
در حالی که هنوز سعی داشت خنده اش رو مهار کنه و قیافه جدی به خودش بگیره گفت
-خجالت نمی کشی چند روزه اومدی همش خوابی؟
بعد از چند وقت که اومدی خوابت رو آوردی؟
قیافم آویزون شد و گفتم
-کی من همش خواب بودم؟
حالا خوبه اینجا عین پادگانه، صبح کله سحر اینقدر سر و صدا می کنی همه رو بیدار می کنی.
الانم بیکار بودم داشتم با گوشیم کار می کردم خوابم برد.
دستم رو گرفت و کشید و در یک حرکت از جا بلندم کرد.
-عه داداش چکار می کنی دستم درد گرفت
-بسه پاشو کم ناله کن، کم کم مهمونا میرسن تو هنوز خوابی.
-مهمون؟ کی قراره بیاد؟
-حسین آقا و محبوبه خانم بعد از ظهر برمی گردند تهران، بابا گفت ناهار بیاند اینجا.
-عه، خب چرا زودتر نگفتید.
نگاهم رو به ساعت روی دیوار دادم و گفتم
-وای نزدیک ظهره که، پس ناهار چی؟
خنده ای کرد و گفت
-ناهار که آماده اس، فقط تو زحمت بکش یه آب به صورتت بزن آماده شو. تنبل خانم.
دستم رو رها کرد از اتاق بیرون رفت.
گل سرم رو از روی میز برداشتم و در حالی که موهام رو پشت سرم جمع می کردم از اتاق بیرون رفتم.
طاها رو دیدم روی مبل با اسباب بازیش مشغول بود.
با ذوق به طرفش رفتم
-سلام خوشکل خاله، خوبی؟
اونقدر سرگرم بازی بود که جوابم رو با تکون سرش داد و به ادامه ی بازیش پرداخت.
بوس صدا داری از لپش گرفتم و نگاهم سمت آشپزخونه رفت.
سمیه در حالی که نورا توی بغلش بود، کنار مرضیه بهش کمک می کرد
-سلام، تو کی اومدی؟
با لبخند عمیقی نگاهم کرد و گفت
-علیک سلام، ساعت خواب؟
ما که خیلی وقته اومدیم، شما خواب تشریف داشتید.
وارد آشپزخونه شدم و بوسه ای از نورا هم برداشتم.
-کدوم خواب، مگه خان داداشت می ذاره کسی بخوابه؟ عین ابوالهول میاد بالای سر ادم وایمیسه یه بند غر می زنه.
نگاهم رو به مرضیه دادم و گفتم
-چجوری تحمل می کنی کنار این...
هنوز حرفم تموم نشده بود که ضربه ی دستی پشت گردنم نشست.
-ادم جلوی بچه درباره ی پدر بچه اینجوری حرف نمی زنه.
همین کارا رو میکنی پس فردا بچم احترام پدرش رو نگه نمیداره دیگه.
دستی پشت گردنم کشیدم و رو به سعید با تعجب گفتم
-ببخشید بچه تون الان حرفهای منو شنید؟
حق به جانب گفت
-بله، پس چی؟
فکر کردی بچم مث تو خنگه که لازم باشه یه حرفی رو هزار بار بگی تا شاید بشنوه؟
اون قربونش برم از تو شکم مامانشم حواسش به بابایش هست.
من با حرص به برادر سرخوشم نگاه می کردم و سمیه و مرضیه از حرفهاش می خندیدند.
میز رو دور زد و روی صندلی نشست.
سیب قرمزی از توی ظرف برداشت و بدون اینکه پوستش رو بگیره با کارد توی دستش به چند تکه تقسیمش کرد.
یک تکه سیب رو با نوک چاقو سمت مرضیه گرفت.
-بیا خانم، این سیب رو بخور.
مرضیه که سرگرم کار بود، گفت
-من تازه خوردم، بخور نوش جونت.
سعید تکه ای سیب دهان خودش گذاشت و با اصرار گفت
-نه این فرق داره، بیا اینو بگیر بخور بچم خوشکل بشه قیافه اش به عمه اش نکشه.
من و سمیه هر دو تیز نگاهش کردیم و سمیه تهدید وار گفت
-مگه عمه اش چشه؟ خیلیم دلت بخواد.
سعید با دقت نگاهش رو توی صورت سمیه چرخوند و گفت
-نه، تو بدَک نیستی، خوبی.
اشاره ای به من کرد و گفت
-ولی خدا کنه شبیه عمه ثمین نشه.
مرضیه با خنده گفت
-سعید اذیت نکن، تو باز این طفلک رو گیر آوردی؟
و از آشپزخونه بیرون رفت.
با حرص جلو تر رفتم و با لحن مسخره ای گفتم
- این تحفه ات، شبیه باباش بشه خوشکل میشه؟
سعید که تازه به هدفش رسیده بود و تونسته بود حرص من رو دربیاره با لبخند پیروزمندانه ای گفت
-اون که صد البته، مگه خوشکلتر از باباش کسی هست؟
خواستم چیزی بگم که صدای مرضیه رو از اتاق شنیدم
-ثمین، بیا گوشیت داره زنگ می خوره
با نگاهم برای سعید که هنوز لبخند پیروز مندانه اش روی لبش بود، خط و نشونی کشیدم و از آشپزخونه بیرون اومدم.
گوشیم رو از روی میز برداشتم.
با دیدن شماره ی زینت خانم یکباره دلشوره گرفتم، صبح با زندایی حرف زده بودم الان زینت چکار داره؟
بی معطلی تماس رو وصل کردم
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫