eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
510 عکس
119 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# اینبار زندایی حرفش رو قطع کرد و با گریه گفت -باورم نمیشه، ماهان تو می ترسی؟ مگه نمی گفتی اینا هیچ غلطی نمی تونند بکنند، پس چی شد؟ اینا که دیگه غلطی نمونده که نکرده باشند حالا هم نمی خوای ازشون شکایت کنی؟ مکثی کرد و با حرص گفت -من نمیذارم ماهان، باید شکایت کنی. باید به اون پسره ی بی چشم و رو بفهمونی حق نداره اینجوری وحشی بازی در بیاره. من دندون اون مهران گرگ صف رو می کنم و میندازم دور، من دیگه همچین پسری ندارم. می فهمی؟ ماهان که بی قراری مادرش رو دید، از عصبانیتش کم شد و رنگ نگاهش عوض شد. لحظه ای چشم بست و سری تکون داد. دو سه قدم سمت مادرش اومد و با لحنی آروم و دلجو گفت -مامان، من هنوزم میگم اینا هیچ غلطی نمی تونند بکنند. فکر کردی مهران چرا یهو اینجوری وحشی شد؟ چون می دونه دستش به جایی بند نیست، چون می دونه همه چیز دست منه. من کارهای مهمتری دارم، الان اگه برم از مهران شکایت کنم اول از همه منصور روی من حساس تر میشه، بعدم من وقت زیادی ندارم که بیوفتم دنبال شکایت و شکایت بازی. دستی به کنار چشمش که قرمز شده بود، کشید و گفت -ولی صبر کن، من خودم بلدم چجوری باهاش تسویه حساب کنم. منم روش خودم رو دارم. زندایی کمی به پسرش نگاه کرد و دیگه چیزی نگفت. -فایده نداره آقا محسن، این آقا ماهان مرغش پا داره.بیا بریم. گوینده ی این حرف، حاج عباس بود. این رو گفت و در حالی که هنوز دست ماهان توی دستش بود، سمت درب ورودی راه افتاد. محسن هم اونطرف ماهان ایستاد و کمکش کرد تا از محوطه بیرون رفتیم. حاجی نگاهی به اطراف کرد و با دیدن ماشین پلیس و سربازی که کنار ماشین بود، رو به محسن کرد -تو میری اداره؟ -نه فعلا، چطور؟ با سر اشاره ای به ماشین شاسی بلند ماهان کرد -می تونی با اون رانندگی کنی -من؟ خب بله حاجی رو به من کرد و گفت -تو چی؟ تو رانندگی بلدی؟ نگاه گنگ و سوالیم بین هر سه تاشون جابجا شد و گفتم -من...بله...بلدم...ولی گواهینامه ندارم. حاجی نیم نگاهی به محسن کرد و سویچش رو از جیبش بیرون آورد و سمت من گرفت -بگیر تو با اذر خانم برو خونه. فقط خیلی با احتیاط برو -پس خودتون چی؟ با گوشه ی چشم نگاهی به چهره ی ماهان کرد و نفسی پر صدا بیرون داد. -منم ماهان رو برسونم درمانگاهی جایی، از دست و پاش عکس بگیرند، زخمهاش رو ببندند عفونت نکنه. ماهان تا این رو شنید، طلبکار گفت -درمانگاه چیه؟ من طوریم نیست میرم خونه. -نمیشه بچه جان، شاید زخمهات بخیه بخواد. -نه نمیخواد، من بیام درمانگاه صد تا سوال می پرسند که چی شده و چرا اینجوری؟ -نگران نباش، محسن همراهمون هست، مشکلی پیش نمیاد. ماهان دیگه تسلیم شد و چیزی نگفت. محسن به سرباز همراهش گفت که به اداره برگرده. به دستور حاجی، محسن و ماهان سوار ماشین ماهان شدند و من و زندایی هم با ماشین خودش راهی خونه شدیم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫