💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدوشصتوشش
به زحمت تونستم عجله زندایی برای پایین رفتن از پله ها رو کنترل کنم.
کمکش کردم روی ویلچرش نشست و سمت آشپزخونه رفت.
در فریزر رو باز کرد و بسته ای گوشت خورشتی و مقداری مرغ بیرون آورد.
سر یخچال رفت و سبد سبزی و کاهو رو روی میز گذاشت.
از کنار ظرفشویی قابلمه ای برداشت و خودش رو به کابینت حبوبات رسوند.
بخاطر شرایط پاهاش، زینت همه ی مواد خوراکی رو تو کابینتهای پایین گذاشته بود.
ظرف لوبیا و لپه رو بیرون گذاشت و چند لیوان برنج توی قابلمه ریخت.
یه بسته ماکارونی روی میز گذاشت و دوباره سمت فریزر برگشت و یه بسته گوشت چرخ کرده بیرون گذاشت.
اونقدر هیجان زده بود که مطمئن بودم خودش هم حواسش نبود داره چه کار می کنه.
جلو رفتم و در فریزر رو بستم و دوباره روبروش روی زمین نشستم.
-چکار می کنید زندایی؟ چرا اینا همه رو گذاشتید بیرون؟
نگاهش بین همه ی اون موادی که روی میز گذاشته بود جابجا شد و گفت
-می خوام...می خوام برا ماهان غذا درست کنم...چند ساعت دیگه افطاره...بچم روزه بوده...
چرخی به صندلیش داد و سمت میز برگشت.
ظرف لوبیا رو برداشت و گفت
-قورمه سبزی درست می کنم...سحری که نخورده...با نون پنیر که سیر نمیشه...باید غذای خوب باشه
دوباره نگاهش سمت تکه های مرغ رفت
-نه...براش زرشک پلو با مرغ می ذارم...بار اوله که روزه گرفته...این بهتره...یکمم ماکارونی می پزم... سالادم باید درست کنم...
کلافه شد و گفت
-وای چقدر کار دارم...وقت نیست که...این زینتم امروز وقت گیر آورده رفته مهمونی...حقشه ماهان که بیاد دعواش کنه... آخه من دست تنها چکار کنم الان...
نمی دونم اگه کس دیگه ای جای من بود، چقدر می تونست حال این مادر رو درک کنه؟
لحظه ای دلم براش سوخت، مثل مادرهایی که تازه پسرشون به سن تکلیف رسیده و می خواتد اولین افطاری رو براش درست کنند ذوق و نگرانی داشت.
نه؛ ذوق و هیجانش بیشتر از این حرفها بود.
پسرش الان نزدیک سی سالش بود و اولین باری بود که روزه گرفته.
پس شاید حق داشت اینقدر دستپاچه باشه.
دوباره جلو رفتم، اینبار با آرامش نگاهش کردم و بسته ماکارونی رو از دستش گرفتم.
با لبخند روی لبم گفتم
-الهی قربونت برم، چرا اینقدر هول کردید؟
بدون اینکه از کلافگیش کم شده باشه گفت
-اخه امروز که من این همه کار دارم زینت گذاشته رفته...پاشو برو بهش زنگ بزن بگو بیاد وگرنه...
لبخندم عمیق تر شد و بوسه ای به دستش زدم تا شاید کمی آروم بشه
-نیازی نیست به زینت زنگ بزنید، من هستم.
هر چی خواستید بپزید خودم کمکتون می کنم. نگران نباشید.
نگاهش رو به چشماتم دوخت و به آنی، چشمهاش پر آب شد.
لحظه ای تمام اون ذوق و هیجان از صورتش محو شد و با بغض گفت
-فکر می کنی دیونه شدم نه؟
حق داری!
آخه من تو همه ی این سالها هیچ وقت این چیزا رو ندیدم، هیچ وقت سر افطار نگران گرسنگی بچه هام نبودم.
هیچ وقت نشد فکر کنم الان بچه هام چی دوست دارند تا خودم براشون درست کنم.
این آرزو به دلم مونده که خودم غذای دلخواهشون رو آماده کنم.
مثل مامانها ذوق کنم که امسال بچم چندتا روزه کله گنجشکی گرفته.
با افتخار برای دیگران تعریف کنم بچم تونسته روزه ی کامل بگیره.
من این چیزا رو به خودم ندیدم ثمین.
الان انگار رو ابرهام.
دلم می خواد اولین افطار بچم رو خودم اماده کنم.
اصلا به این فکر نکنم که چند سالشه و تو همه ی عمرش تا الان این مسایل براش مسخره بوده.
الان دوست دارم برای اولین افطارش سنگ تموم بذارم، نمی دونم چکار کنم.
بغضی که داشت میرفت تا به اشک تبدیل بشه رو فرو خوردم تا بیشتر از این، حال خوش زندایی رو تلخ نکنم.
لبختدی زدم و از جام بلند شدم
-شما فقط دستور بده، بگید چی دوست دارید برای افطار آماده کنید من همه کاری می کنم.
انگار امیدوار شد و دوباره چهره اش به لبخندی باز،شد.
بلافاصله اشکهاش رو پاک کرد و دوباره نگاهش رو به مواد غذایی روی میز داد.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫