💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدوشصتوهفت
بلافاصله اشکهاش رو پاک کرد و دوباره نگاهش رو به مواد غذایی روی میز داد.
بسته ی مرغ رو برداشت و سمتم گرفت و
دوباره با همون حال قبلی گفت
-بیا، مرغ بذار...
دوباره کمی فکر کرد و گفت
-می ترسم نخوره...یکمم قورمه سبزی بذار کنارش اگه مرغ دوست داشت اونو بخوره...
دستش سمت بسته ی گوشت چرخکرده رفت و گفت
-اینم خوبه که باهاش...
خندیدم و دستش رو پایین آوردم.
-زندایی جونم، قربون اون ذوق کردنت برم.
ماهان فقط یه نفره، این همه غذا رو که نمی نونه بخوره.
قیافه اش درمونده شد و گفت
-وای نمی دونم ثمین، هر چی خوبه همونو درست کن. من اصلا نمیفهمم کدوم بهتره
کمی فکر کردم و گفتم
-به جای این همه غذا، یه غذایی که دوست داره رو براش درست کنید.
اینجوری بهتره.
-غذایی که دوست داره؟
متفکر گفت
-ماهان چی دوست داره آخه؟
یکدفعه انگار چیزی یادش اومده باشه با خوشحالی گفت
-آهان، کتلت
ماهان عاشق کتلته
زینت هر وقت درست می کنه میگه چرا کم درست کرده. از بس همه رو خالی می خوره.
باز خندیدم و گفتم
-خب این خیلی خوبه، همون کتلت درست می کنیم.
الان اجازه میدید اینا رو جمع کنم بذارم سر جاش؟
نگاهی روی میز کرد و به ناچار گفت
-گوشت رو برای کتلت می خوایم بذار باشه، بقیه رو جمع کن.
-چشم.
همه رو جمع کردم و مشغول آماده کردن مواد کتلت شدم
زندایی هم با ذوق کمکم می کرد و گاهی برای کم و زیاد کردن موادش، توصیه هایی می کرد و منم بی چون و چرا به حرفش گوش می دادم.
آخرین دونه های کتلت رو که با وسواس اماده کرده بودم، توی ماهیتابه انداختم و مشغول جمع کردن و شستن ظرفهای اضافه شدم.
زندایی مثل یک سرآشپز به کارم نظارت داشت تا غذای افطاری امشب چیزی کم نداشته باشه.
اما هنوز راضی نبود.
هنوز از نظرش سفره ی افطار کم و کاستی داشت.
-ثمین جان، می خوام این رومیزی رو عوض کنم. زحمت بکش از تو کمد اتاقم یه رومیزی ترمه ی بزرگ هست. اونو بیار پهن کنم اینجا.
-چشم، اونم میارم.
وسایل کمدش رو زیر رو کردم تا اونی که میخواست رو پیدا کردم.
سفره ای که از قبل روی میز بود رو جمع کرد و رومیزی ترمه ی زیبایی که داشت رو با سلیقه و وسواس روی میز پهن کرد.
انگار مهمون خیلی عزیزی داشت و می خواست همه چیز خوب و مرتب باشه.
سمت کابینت رفت و چندتا بشقاب بیرون اورد
-بذارید کمکتون کنم، این همه بشقاب که نیاز نیست.
دوباره همه رو داخل کابینت گذاشت و با اخم گفت
-این ظرفها خوب نیست، همه یا رنگ و روشون خراب شده یا لب پر شدند. چرا تاحالا متوجه نشده بودم؟
نگاهش سمت کابینت بالا رفت و گفت
-یه سرویس چینی خوب اون بالا هست، کاش می شد اونا رو میاوردم.
صندلی رو جلو گذاشتم و گفتم
-خب من براتون میارم، اون بالاست
-آره، قربون دستت.فقط مراقب باش نیوفتی
روی صندلی رفتم و در کابینت رو باز کردم.
با دیدن سرویس چینی زیبای قلم آبی چشمهام برقی زد
زمینه ی سفید رنگ چینی ها، با گلهای ریزو شلوغ آبی رنگش طرح شگفت انگیزی رو به نمایش گذاشته بود.
اونقدر زیبایی این ظروف به چشمم اومد که بی اختیار گفتم
-وای اینا چقدر قشنگند
-مال جهیزیه مه، چندین ساله بی استفاده مونده اون بالا. گفتم یه وقت مهمون غریبه میاد شاید لازم بشه. ولی من که کسی رو نداشتم.
حالا برای امشب خوبه، بیارشون.
چندتا بشقاب و پیاله و چیزای دیگه ای که زندایی می خواست رو آوردم.
خواستم در کابینت رو ببندم و پایین بیام که گفت.
-ثمین جان، اون گلدون رو هم بیار
گلدون نسبتا بززگی که طرح سرویس چینی بود رو بیرون آوردم و پایین اومدم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫