eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
509 عکس
119 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# زندایی بین چهارچوب در اتاق ایستاده بود و نگاهش به من بود. هم نگاهش مضطرب بود، هم لبخند روی لبش! گنگ و مبهوت گفتم -چی شده زندایی؟ فکر کردم خدایی نکرده خوردید زمین. یه دستش رو دراز کرد و با همون حالی که داشت گفت -نه...نه بیا...بیا اینجا رو ببین کنجکاو جلو رفتم، توی اتاق ماهان چی دیده بود که اینجور به تلاطم بود و از من هم می خواست ببینم؟ کنار چهار چوب در ایستادم و گفتم -چی رو ببینم؟ به داخل اتاق اشاره کرد و گفت -بیا تو، اینجا رو ببین با تردید قدم داخل اتاق گذاشتم، برخلاف انتظار زندایی اتاق مرتب بود. فقط یه سینی حاوی یه لیوان چایی و نون و کره و مربا رو میز کنار تخت بود و یه سینی بزرگتر حاوی دوتا بشقاب پر از برنج و خورشت قیمه و سبد سبزی و پیاله ی ماست کنارش بود که همه دست نخورده باقی مونده بود، روی زمین پایین تخت گذاشته شده بود. حتی قاشق های داخل سینی هم، هنوز تمیز بودند. اما نمی فهمیدم اینها چرا اینقدر زندایی رو به تعجب وا داشته بود. نگاه گنگ و سوالیم رو به چشمهاش دادم و خودش متوجه سوال نگفته ام شد. کمی خودش رو جلو تر کشید و هیجان زده گفت -ببین اونا رو، ماهان نه صبحانه خورده نه ناهار. اصلا دست به هیچ کدوم نزده. باز هم متوجه منظورش نشدم و گفتم - الان شما نگران گرسنگی ماهانید؟ خب...خب شاید بیرون یه چیزی خورده اشتها نداشته. اینکه نگرانی نداره. چند بار نگاهش بین سینی های غذا و صبحانه جابجا شد و با همون هیجان گفت -نه، نگران غذا خوردنش نیستم. ولی اینکه چیزی نخورده یعنی شاید...شاید روزه اس...آخه من ماهان رو می شناسم...از وقتی اومده اینجا غذای بیرون نمی خوره...ناهار و شامش هم باید سر وقت آماده باشه وگرنه داد و بیداد راه میندازه...ولی الان... دیگه نتونست حرفش رو ادامه بده لبخندش عمیق تر شد و چشمهاش به آب نشست -یعنی...یعنی واقعا روزه اس؟ یعنی بچم روزه گرفته؟ ای خدا... من دیگه چی بخوام ازت که بهم نداده باشی؟ نمی دونم تعجب من از این حالش زندایی به جا بود یا نه؟ دستی روی شونه اش گذاشتم و گفتم -زندایی، حالا شاید... اما اونقدر از دیدن این صحنه و فکرهایی که به ذهنش رسیده بود، به وجد اومده بود که نذاشت حرفم رو بزنم -نه ثمین، شاید نداره...مطمئنم بچم روزه گرفته. چند روز پیش هم زینت گفت یواشکی دیده داره تو حیاط وضو می گیره. من باورم نشد. نگاهش رو به بالا داد و دوباره خدا رو شکر کرد -خدایا شکرت، خدایا ازت ممنونم که نمردم و این روز رو دیدم. دوباره نگاهش رو به نگاه متعجبم داد و دستپاچه گفت -الهی بمیرم، بچم که سحری نخورده. حتما تا افطار خیلی ضعف می کنه. برم...برم برای افطار یه چیزی آماده کنم بچم میاد گرسنه اس. و بلافاصله واکرش رو بیرون گذاشت و سعی دلشت زودتر خودش رو به آشپز خونه برسونه. سریع دنبالش رفتم و دستش رو گرفتم -عجله نکیند، روی پله ها خطر داره. بذارید کمکتون کنم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫