eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
509 عکس
119 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# روزهای ماه رمضان هم در حال گذر بود و تا چشم بهم گذاشتیم پنج روز از ماه عزیز خدا سپری شده بود. بابا هم با تشخیص دکترش، راضی شده بود با یکی دو روز فاصله روزه هاش رو بگیره و تمام ماه رو روزه نگیره. بعد از ظهر بود و بابا و حسین آقا آماده ی رفتن به مطب دکتر. شب قبل با بابا صحبت کرده بودم و اجازه داده بود امروز هم سری به زندایی بزنم. چادرم رو سر کردم و با عجله از پله ها پایین دویدم که محبوبه خانم صدام زد. ظرفی که توی دستش بود رو سمتم گرفت و گفت -ثمین جان، برای افطار یکم حلیم درست کردم. اینم ببر برای آذر خانم. -چشم، دست شما درد نکنه. -خواهش می کنم، برو به سلامت با عجله سوار ماشین شدم و راه افتادیم. بابا نگاه از بیرون برداشت و رو به من گفت -ثمین به آذر خانم زنگ زدی؟ مطمئنی کسی خونه شون نیست. -بله بابا، خیالتون راحت. سری تکون داد و گفت -پس هر وقت کارمون تموم شد زنگ می زنیم، آماده باش بیایم سراغت. -چشم حسین آقا نگاهی توی آینه کرد و گفت -البته شاید امروز یکم دیر تر برگردیم، چون اول باید بریم عکس رادیولوژی بگیریم بعد ببریم دکتر ببینه. اگه دیر اومدیم نگران نشو. -باشه، اگه دیدم داره دیر وقت میشه خودم آژانس می گیرم برمی گردم. ماشین جلوی خونه ی زندایی متوقف شد، از بابا و عمو حسین خداحافظی کردم و پیاده شدم. زنگ رو زدم و بلافاصله در باز شد. زندایی روی صندلی چرخدارش جلوی در سالن منتظرم بود و با لبخند مهربونی ازم استقبال کرد. -سلام، خوبید زندایی؟ -سلام عزیز دلم، مگه میشه تو بیای من خوب نباشم؟ بیا تو عزیزم. نگاهی به اطراف سالن انداختم و گفتم -تنهایید؟ -آره، زینت امروز می خواست بره خونه خواهرش نذری داشتند. تا ظهر اینجا بود صبحونه و ناهار ماهان رو آماده کرد و رفت. با این حرفش حدس زدم که دوباره امروز هم روزه گرفته. دلخور نگاهش کردم و گفتم -ناهار شما چی پس؟ با لبخند عمیقی نگاهم کرد و گفت -تو نگران چی هستی؟ ظرف حلیم رو روی میز،گذاشتم رو روی مبل روبروش نشستم. و درمونده گفتم -نگران شما، من از اول ماه رمضون دارم از دست شما و بابام حرص می خورم. بازم بابا گوش به حرف دکترش داد قرار شد هر روز رو روزه نگیره. ولی شما اصلا حاضر نیستید از دکترتون بپرسید. -منم که هر روز نمی گیرم. -شاید همینقدرش هم براتون ضرر داشته باشه. شما عمل سنگینی کردید، تازه یکم حالتون خوب شده چرا بفکر خودتون نیستید؟ مکثی کردم و از جام بلند شدم -اصلا یا همین الان با هم بریم پیش دکترتون، یا من برمی گردم خونه دیگه هم نمیام اینجا. خنده ی صدا داری که کمتر ازش دیده بودم کرد و گفت -خب حالا چرا قهر می کنی؟ من که چیزیم نیست. حالمم خوبه. جلو رفتم و روبروش روی زمین نشستم. ملتمس گفتم -خدا رو شکر که حالتون خوبه، منم حال خوبتون رو می خوام. پاشید یه سر بریم پیش دکتر تا خیال هر دومون راحت بشه. با لخند روی لبش، دستی نوازشوار روی سرم کشید و گفت -من که دلم نمیاد ناراحتی دختر قشنگم رو ببینم، چشم الان آماده میشم بریم. خوبه اینجوری؟ اینبار من با لبخند رضایتم رو اعلام کردم -پس من برم لباسهاتون رو بیارم. وارد اتاقش شدم و یکی یکی لباسهاش رو از کمد بیرون آوردم. -همین روسری رو می پوشید دیگه؟... خواستم روسری رو نشونش بدم که زندایی رو روی ولیچرش ندیدم. چند قدم جلو رفتم و گفتم -زندایی؟ کجایی؟ -اینجام عزیزم، فکر کنم اون روز که باماهان رفتیم بیرون کیفم رو گذاشته تو اتاقش میرم اونو بیارم. دیدمش که واکر به دست به سختی از پله ها بالا می رفت. متعجب جلو رفتم و گفتم -وای چکار می کنید زندایی؟ خیلی خطر داره، خب بیاید من میرم میارم. خنده ای کرد و گفت -اون اتاق وسایل ماهانه، نمی دونم چه بازار شامی درست کرده اون تو. خودم برم بهتره. -پس احتیاط کنید -حواسم هست، چند بار این پله ها رو بالا پایین رفتم. نگران نباش. روی مبل نشستم و منتظر موندم تا زندایی برگرده. چند دقیقه نگذشته بود که صداش رو شنیدم. سراسیمه صدام زد -ثمین... ثمین بیا اینجا... هراسون بلند شدم و نفهمیدم چجوری پله ها رو بالا رفتم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫