eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
510 عکس
119 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# حاج عباس زیر دست ماهان رو گرفته بود و ماهان هم به سختی همراهش می رفت. دستش به یک پاش بود که نمی تونست خم کنه، و پاش رو روی زمین می کشید. اما امان از غرور این مرد! با همین حال نزارش هم مدام سعی می کرد دستش رو از دست حاجی بیرون بکشه تا ثابت کنه هنوز خوب و سرحاله. من هم به زندایی کمک کردم تا روی ویلچرش نشست. هنوز آروم و بی صدا اشک می ریخت. بی حرف وارد حیاط امامزاده شدیم. سمت آب سرد کن رفتم و لیوان آبی براش آوردم. دلسوز و درمونده نگاهش کردم -یکم آب بخورید، خیلی رنگتون پریده لیوان رو گرفت و کمی از آب خورد و با بغض گفت -دستت درد نکنه عزیزم -نوش جان پشت ویلچر قرار گرفتم و پشت سر حاج عباس و ماهان می رفتم که محسن رو دیدم که با یونیفرم نظامیش، سراسیمه و با عجله وارد محوطه ی امامزاده شد. از دور نگاه متعجبش بین ماهان و حاجی جابجا شد و با سرعت بیشتری خودش رو رسوند. -سلام حاجی، چی شده؟ حاج عباس نیم نگاهی به چهره ی ماهان انداخت و با تاسف گفت -یه عده ریختند سرش، نرسیده بودیم معلوم نبود چه بلایی سرش میاوردند. تو چرا اینقدر دیر اومدی؟ محسن کلافه سری تکون داد و گفت -از بس ترافیک بود وگرنه من همین نزدیکا بودم. نگاهش رو به ماهان داد و گفت -ضاربین رو می شناختی؟ می دونی کیا بودند؟ ماهان درحالی که با دستمال توی دستش، خون بینیش رو پاک می کرد، بدون اینکه به محسن نگاه کنه اخمی کرد و سرش رو به علامت نه، بالا انداخت و چیزی نگفت. این حرکتش از چشم حاج عباس دور نموند، بخاطر سکوت ماهان نفسش رو سنگین بیرون دادو با گوشه ی چشم نگاهش کرد. محسن فاصله اش و با ماهان کمتر کرد و گفت -اگه نامی، نشونی چیزی ازشون داری بگو. می تونی ازشون شکایت کنی... هنوز حرف محسن تموم نشده بود که زندایی با لحنی محکم ولی بغض دار گفت -معلومه که شکایت می کنیم.‌ من میشناسمشون... -مامان... و صدای غیظ دار ماهان و نگاه تندش، حرف مادرش رو قطع کرد. زندایی چند لحظه با چشمهای خیس نگاهش کرد و گفت -چیه؟ چرا نمیذاری حرف بزنم؟ شاید زورم به منصور نرسه، ولی اون مهران باید ادب بشه -مهران؟ مهران کیه؟ محسن که انگار دنبال شکایت بود، این سوال رو پرسید و ماهان کلافه و با غیظ صداش رو کمی بالا برد -هیچ کس، مهران هیچ کس نیست. آقا اصلا کی گفته من شکایت دارم؟ یه دعوای خانوادگی بود تموم شد. محسن که انتظار این حرف رو نداشت، یکبار دیگه سرتا پای ماهان رو از نظر گذروند و با تردید گفت -یعنی...نمی خوای شکایت کنی؟ -چرا آقا، شکایت می کنیم. از همه شون شکایت داریم. کجا باید بریم؟ چی رو باید امضا کنیم؟ ماهان باز برگشت و با اخم به مادرش نگاه کرد -مامان... شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫