eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
514 عکس
119 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# قبل از اینکه بابا حرفی بزنه، حسین آقا از جاش بلند شد و همینطور که سمت آشپزخونه می رفت گفت -هیچی عموجان آقای دکتر فرمودند چون حاج بابای شما چند وقته تنبلی کرده و تحرک زیاد نداشته، اوضاع پاهاش دوباره داره خراب میشه. گفت باید همینجا بمونه، چند جلسه فیزیوتراپی و کار درمانی بره تا دوباره بشه همون پهلوونی که از اول بود. محبوبه خانم سینی چایی و روی اپن گذاشت و به اعتراض گفت -عه، حسین آقا چرا اینجوری میگی طفلک نگران میشه حسین آقا سینی چایی رو برداشت و سمت بابا رفت و گفت -من که چیزی نگفتم خانم فقط‌می خواستم از همین اول ثمین هم متوجه بشه اوضاع باباش چجوریه دیگه اما و اگر نیارند. نگاهم بین بابا و حسین آقا چرخی زد و گفتم -خب اینا که مشکلی نیست، وقتی برگشتیم خودم بلافاصله میرم براش نوبت فیزیوتراپی میذارم. حسین آقا سینی رو روی میزجلوی من گذاشت و خودش نشست -نه دیگه، حرف سر اینه که بابات باید زیر نظر همین دکتر باشه. اینجوری که شما چند روز یبار باید توی راه باشید برید و بیاید. ولی من به باباتم گفتم، این مدت رو همینجا بمونید تا این دوره هم تموم بشه. -خب مگه چند روز طول می کشه؟ -قطعی که نمیشه گفت، ولی اینجور که دکتر براش برنامه چیده، حداقل لازمه بیست روز، یک ماهی اینجا باشید. نگاهم رو به بابا دادم -چی میگید بابا؟ می خواید چکار کنید؟ لیوان چاییش رو روی میز گذاشت. تکیه به عصاش داد و بلند شد، من هم ایستادم. -نمی دونم بابا، الان که خیلی خسته ام رو به حسین آقا کرد -اگه اجازه بدی برم یه چرت بزنم حسین آقا هم بلند شد و لبخندی زد -می خوای همین جا تو اون اتاق جا بندازم برات دیگه از این پله ها نری بالا؟ -نه دستت درد نکنه، میرم بالا راحت ترم -باشه، برو برای ناهار صدات می کنم. بابا سمت در راه افتاد. حسین آقا کنارم ایستاد و تن صداش رو پایین آورد و با چشم و ابرو اشاره ای به بابا کرد. -راضیش کن بمونه، دکترش گفت داره پس رفت می کنه.‌ نکنه دوباره زمین گیر بشه. بانگرانی سری تکون دادم و گفتم -پس منم برم بالا باهاش حرف بزنم ببینم چی می گه. -برو، اگه دیدی لازمه به سعید زنگ‌بزن. اون می تونه راضیش کنه. -چشم، با اجازه از محبوبه خانم هم عذر خواهی کردم و پشت سر بابا، بالا رفتم. پشتی رو مرتب کردم و دست بابا رو گرفتم تا بشینه. گوشیش رو سمتم گرفت و گفت -اینو بزن به شارژر گوشی گرفتم و شارژر رو از توب اتاق آوردم و به پریز زدم. -بابا این گوشی بدید تعمیر کنند، صداش که خرابه باید روی بلند باهاش حرف بزنید، الانم که درست شارژ نمیشه. کسل و بی حوصله گفت -سعید خواست تعمیرش کنه ولی گفت فایده نداره، می خواست یه گوشی بخره که تو اون همه گرفتاری اصلا وقت نکرد. لبخندی زدم و روبروش نشستم -خوب حالا خودم میرم یه گوشی مدل بالای توپ برات می خرم. بابا که اوقاتش تلخ بود، نیم نگاهی به من کرد و لبخند تلخی زد و گفت -فعلا که به اندازه ی کافی دارم برای همه درد سر درست کردم، گفتم میرم سر زندگی خودم بارم از دوش سعید کم میشه. حالا ببین چحوری... وسط حرفش پریدم و گفتم -بابا چرا اینقدر سخت میگیرید؟ چند ماه من اینجا کنار محبوبه خانم و عمو حسین زندگی می کردم. حالا با هم اینجا میمونیم شما هم زیر نظر دکتر ان شاالله حالتون کاملا خوب میشه.... -------------------------- بالاخره بعد از اینکه سعید و سمیه هم بابا حرف زدند راضی شد تا زمانی که لازمه و دکترش صلاح بدونه همینجا بمونیم. امروز سومین جلسه ی فیزیوتراپی بابا بود و با حاج عباس رفته بود. هنوز ده دقیقه از برگشتنش نگذشته بود که حاج عباس زنگ زد و بابا تماس رو وصل کرد و با خنده گفت -جانم حاجی جان، پشیمون شدی نیومدی بالا؟ اما صدای حاج عباس نگران بود و کمی مضطرب -آقا رحمان، من سر کوچه ام. الان آذر خانم زنگ زد انگار یه مشکلی برای ماهان پیش اومده. داشت حرف می زد که انگار حالش بد شد دیگه نتونست چیزی بگه. گفتم اگه میشه دخترت با من بیاد بریم، اگه حالش بد شده باشه یه محرم لازمه. بابا گنگ و مبهوت نگاهش رو به من داد و گفت -باشه حاجی،ثمین الان میاد پایین. فقط من رو بی خبر نذارید -چشم، بگو فقط زود بیاد سر کوچه این رو گفت و تماس رو قطع کرد. بابا هم رو به من گفت -خدا به خیر کنه، برو زود آماده شو برو شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫