eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
532 عکس
120 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت تا این حرف رو زد، اخمهای سعید در هم شد و نگاهش کرد. تازه فهمیده بود این زن، همون کسیه که به من تهمت دزدی زده. معصومه خانم بسته ی شکلات رو به سمت من گرفت و گفت -شنیدم دارید به سلامتی برمیگردید ایران. گفتم اینو بدم تو راه بخورید. -ممنون خانم نیازی نیست. این سعید بود که قبل از من، جواب معصومه خانم رو داد و رو به من بصورت تحکمی گفت -ثمین بیا بریم معصومه خانم که متوجه رفتار سعید شده بود، لبخند عمیقی زد و گفت -حالا دیگه یه اتفاقی افتاده، شما هم فراموشس کنید. هر چی که بود تموم شد و رفت و انگار این حرفش بیشتر به سعید برخورده بود که با همون اخم نگاهش کرد و گفت -خانم محترم، آبروی آدم، آبِ جوب نیست که به همین راحتی بریزید تا بره. کاری که شما کردین هم به این راحتی قابل فراموش شدن نیست. گفت و دستم رو گرفت و همراه خودش کشید -بیا ثمین. مهلت حرف زدن نداشتم و با کشیده شدن دستم همراه سعید بیرون رفتم، نرگس هم با سرعت دنبال ما میومد. کنار ماشینی که اونحا بود، ایستادیم و سعید دستم و رها کرد و سمت حاج عباس رفت. نگاهی به پشت سرم انداختم و چهره ی درمونده و وارفته ی معصومه خانم رو دیدم که هنوز نگاهمون می کرد. سری به تاسف تکون دادم و رو به نرگس گفتم -دوست نداشتم این ناراحتی ادامه پیدا کنه، ولی سعید نذاشت. -اتفاقا برادرت خوب کاری کرد.‌حقش بود. یه معذرت خواهی تو دهنش نیست میگه فراموش کتید اونجوری آبرو ریزی راه انداختم. -نمی دونم والا، راستش این دم آخری اینقدر احساس سبکی می کنم و حالم خوبه که دوست ندارم هیچ چیزی این حالم رو خراب کنه. لبخندی زد و گفت -خدا رو شکر که حالت خوبه، اصلا به هیچی فکر نکن. -من معصومه خانم رو بخشیدم. بخاطر خودم.‌چون دوست دارم از اینجا که میرم غیر از خاطره ی خوب زیارت هیچی تو ذهنم نباشه. بهش بگو که بخشیدمش -باشه عزیزم. -دخترا، شما نمی تونید از هم بکَنید نه؟ این حاج عباس بود که با لبخند به طرفمون میومد و امیر حسین هم پشت سرش. سعید هم مشغول جاسازی ساکها توی صندوق عقب ماشین بود. نرگس در جواب پدرش گفت -ما که از الان دلمون برای هم تنگ شده، ولی از ثمین قول گرفتم خیلی زود بیاد تهران پیش هم باشیم. حاج عباس نفس عمیقی کشید و گفت -خب دخترم، اگه تو این مدت از ما بدی و کوتاهی دیدی حلال کن.‌ سعی کردم امانت دار خوبی باشم برای پدرت. خدا رو شکر که با دلِ خوش داری برمیگردی کنار خونوادت. -ممنونم حاج آقا، من از شما جز خوبی چیزی ندیدم.‌نمی دونم چجوری می تونم اون همه لطف شما رو جبران کنم. حاجی لبخندی زد و دستی پشت کمر پسرش گذاشت -یوقت از دست بچه های ما مکدر نباشی. بابا جان و پشت بندش امیر حسین، چنگی لای موهاش زد و در حالی که نگاهش روی زمین دو دو میزد گفت -من و محسن از آشنایی بابا و پدرتون بی خبر بودیم.‌اگه رفتار بدی باهاتون کردیم حلال کنید نگاه خجالت زده ام بین امیر حسین و پدرش جابجا شد و با صدای ضعیفی گفتم -نه خواهش می کنم، شما باید ببخشید. -خب حاج آقا، امری ندارید؟ با صدای سعید، همه ی نگاه ها به سمتش رفت. حاج عباس جلو رفت و با سعید دست داد -نه بابا جان، برید در پناه خدا. مراقب خودتون باشید. امیر حسین تا فرودگاه باهاتون میاد که خیالتون راحت باشه. -باشه ممنون، با اجازه تون دیگه بریم هر دو با هم رو بوسی کردند و من نرگس هم هندیگه رو در آغوش کشیدیم و بعد یه خداحافظی مفصل از هم جدا شدیم. من و سعید صتدلی عقب ماشین نشستیم و امیر حسین کنار راننده به زبان عربی آدرسِ مقصد ما رو گفت. بالاخره به فرودگاه رسیدیم و قت پرواز شده بود. امیر حسین تا دم خروجی ما رو بدرقه کرد. دست در دست سعید داشت و آماده ی خداحافظی -خب آقا سعید، ان شاالله به سلامتی به مقصد برسید. من چند ساعت دیگه باهتون تماس میگیرم. ان شاالله زود بیاید تهران همدیگه رو ببینیم. سعید خنده ای کرد و گفت -دیگه نوبتی هم باشه نوبت شماست که با حاجی تشریف بیارید جبران کنیم براتون. امیر حسین نیم نگاه کوتاه به من کرد و گفت -ان شاالله، مزاحمتون می شیم. هر دو با هم خدا حافطی کردند و من هم به رسم ادب زیر لب از امیر حسین خداحافطی کردم و از خروجی رد شدیم. در طول مسیر فقط تصویر حرم جلوی چشمم مجسم بود و از تصورش هم لذت می بردم شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖