💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروصدوچهلوشش
تا این حرف رو زد، اخمهای سعید در هم شد و نگاهش کرد. تازه فهمیده بود این زن، همون کسیه که به من تهمت دزدی زده.
معصومه خانم بسته ی شکلات رو به سمت من گرفت و گفت
-شنیدم دارید به سلامتی برمیگردید ایران.
گفتم اینو بدم تو راه بخورید.
-ممنون خانم نیازی نیست.
این سعید بود که قبل از من، جواب معصومه خانم رو داد و رو به من بصورت تحکمی گفت
-ثمین بیا بریم
معصومه خانم که متوجه رفتار سعید شده بود، لبخند عمیقی زد و گفت
-حالا دیگه یه اتفاقی افتاده، شما هم فراموشس کنید. هر چی که بود تموم شد و رفت
و انگار این حرفش بیشتر به سعید برخورده بود که با همون اخم نگاهش کرد و گفت
-خانم محترم، آبروی آدم، آبِ جوب نیست که به همین راحتی بریزید تا بره. کاری که شما کردین هم به این راحتی قابل فراموش شدن نیست.
گفت و دستم رو گرفت و همراه خودش کشید
-بیا ثمین.
مهلت حرف زدن نداشتم و با کشیده شدن دستم همراه سعید بیرون رفتم، نرگس هم با سرعت دنبال ما میومد.
کنار ماشینی که اونحا بود، ایستادیم و سعید دستم و رها کرد و سمت حاج عباس رفت.
نگاهی به پشت سرم انداختم و چهره ی درمونده و وارفته ی معصومه خانم رو دیدم که هنوز نگاهمون می کرد.
سری به تاسف تکون دادم و رو به نرگس گفتم
-دوست نداشتم این ناراحتی ادامه پیدا کنه، ولی سعید نذاشت.
-اتفاقا برادرت خوب کاری کرد.حقش بود. یه معذرت خواهی تو دهنش نیست میگه فراموش کتید اونجوری آبرو ریزی راه انداختم.
-نمی دونم والا، راستش این دم آخری اینقدر احساس سبکی می کنم و حالم خوبه که دوست ندارم هیچ چیزی این حالم رو خراب کنه.
لبخندی زد و گفت
-خدا رو شکر که حالت خوبه، اصلا به هیچی فکر نکن.
-من معصومه خانم رو بخشیدم. بخاطر خودم.چون دوست دارم از اینجا که میرم غیر از خاطره ی خوب زیارت هیچی تو ذهنم نباشه. بهش بگو که بخشیدمش
-باشه عزیزم.
-دخترا، شما نمی تونید از هم بکَنید نه؟
این حاج عباس بود که با لبخند به طرفمون میومد و امیر حسین هم پشت سرش.
سعید هم مشغول جاسازی ساکها توی صندوق عقب ماشین بود.
نرگس در جواب پدرش گفت
-ما که از الان دلمون برای هم تنگ شده، ولی از ثمین قول گرفتم خیلی زود بیاد تهران پیش هم باشیم.
حاج عباس نفس عمیقی کشید و گفت
-خب دخترم، اگه تو این مدت از ما بدی و کوتاهی دیدی حلال کن. سعی کردم امانت دار خوبی باشم برای پدرت. خدا رو شکر که با دلِ خوش داری برمیگردی کنار خونوادت.
-ممنونم حاج آقا، من از شما جز خوبی چیزی ندیدم.نمی دونم چجوری می تونم اون همه لطف شما رو جبران کنم.
حاجی لبخندی زد و دستی پشت کمر پسرش گذاشت
-یوقت از دست بچه های ما مکدر نباشی. بابا جان
و پشت بندش امیر حسین، چنگی لای موهاش زد و در حالی که نگاهش روی زمین دو دو میزد گفت
-من و محسن از آشنایی بابا و پدرتون بی خبر بودیم.اگه رفتار بدی باهاتون کردیم حلال کنید
نگاه خجالت زده ام بین امیر حسین و پدرش جابجا شد و با صدای ضعیفی گفتم
-نه خواهش می کنم، شما باید ببخشید.
-خب حاج آقا، امری ندارید؟
با صدای سعید، همه ی نگاه ها به سمتش رفت.
حاج عباس جلو رفت و با سعید دست داد
-نه بابا جان، برید در پناه خدا. مراقب خودتون باشید. امیر حسین تا فرودگاه باهاتون میاد که خیالتون راحت باشه.
-باشه ممنون، با اجازه تون دیگه بریم
هر دو با هم رو بوسی کردند و من نرگس هم هندیگه رو در آغوش کشیدیم و بعد یه خداحافظی مفصل از هم جدا شدیم.
من و سعید صتدلی عقب ماشین نشستیم و امیر حسین کنار راننده به زبان عربی آدرسِ مقصد ما رو گفت.
بالاخره به فرودگاه رسیدیم و قت پرواز شده بود.
امیر حسین تا دم خروجی ما رو بدرقه کرد.
دست در دست سعید داشت و آماده ی خداحافظی
-خب آقا سعید، ان شاالله به سلامتی به مقصد برسید. من چند ساعت دیگه باهتون تماس میگیرم.
ان شاالله زود بیاید تهران همدیگه رو ببینیم.
سعید خنده ای کرد و گفت
-دیگه نوبتی هم باشه نوبت شماست که با حاجی تشریف بیارید جبران کنیم براتون.
امیر حسین نیم نگاه کوتاه به من کرد و گفت
-ان شاالله، مزاحمتون می شیم.
هر دو با هم خدا حافطی کردند و من هم به رسم ادب زیر لب از امیر حسین خداحافطی کردم و از خروجی رد شدیم.
در طول مسیر فقط تصویر حرم جلوی چشمم مجسم بود و از تصورش هم لذت می بردم
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖