eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
532 عکس
120 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت کمی کنار بابا نشستم. بابا مشغول صحبت با سعید شد -چه خبر؟ سفر خوش گذشت؟ با حاجی و پسرش آشنا شدی؟ یعید لبخند کمرنگی زد و گفت -اره، خیلی آدمای مَشتی بودند. بخصوص خود حاجی که خیلی این مدت واسه ما مایه گذاشت. بابا سری تکون داد و گفت -خیلی مدیونشم. خدا خیرش بده... بابا و سعید و صادق رو با هم تنها گذاشتم و به اتاقم رفتم. چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود. وسایلم رو گذاشتم و مشغول عوض کردن لباسهام شدم که چند تقه به در خورد و در باز شد و سمیه وارد اتاق شد. -اجازه هست؟ نگاه دلخورم رو ازش گرفتم و گفتم -اومدی دیگه، اجازه میگیری؟ بی توجه به ناراحتی من وارد شد و در رو بست و لب تخت نشست. می خواست سر صحبت رو باز کنه و پرسید -سفر خوش گذشت؟ در حالی که لباسهام رو آویزون می کردم، با نفس عمیقی گفتم -اره خوب بود. کمی مکث کرد و حالا اون با لحن پر از دلخوری گفت -بقیه اش چی؟ بقیه شم خوش گذشت؟بی خبر گذاشتی رفتی نگفتی ما چه حالی میشیم. نه زنگی نه خبری، گوشیتم که خاموش کرده بودی طلبکار نگاهش کردم و با بغض گفتم -من اشتباه کردم قبول، ولی من وقتی فهمیدم نرگس و پدرش قراره برند سفر، می خواستم برگردم. همون شبی که زنگ زدم و گفتم بابا گوشیش خاموشه. ولی تو گفتی دیگه برنگردم، گفتی نه شما نه بابا دیگه دلتون نمی خواد من رو ببینید و با من حرف بزنید. یادته که؟ سر به زیر، نگاهش رو به گلهای قالی دوخته بود و با تاسف گفت -آره یادمه. ولی اون روزها اصلا حال خوبی نداشتم. لحظه ای نبود که بهت فکر نکنم و دلم هزار راه نره. یه وقتا گریه می کردم و با خودم التماست میکردم که برگردی. یه وقتها اوتقدر ازت عصبانی می شدم که می گفتم اگه برگردی خودم حسابت رو می رسم. نگاه گلایمندش رو به چشنهام دوخت و گفت -حق نداشتم ناراحت باشم؟ از یه طرف حال بابا رو میدیدم. از یه طرف دلشوره های خودم. تو که نمی دونی اینجا چه خبر بود. وقتی بابا فهمید ماجرا چی بوده تا چند روز با سعید حرف نمی زد. می گفت وقتی ثمین رو پیدا کردی بیا وگرنه نمی خوام ببینمت. بیچاره داداش نمی دونی چی کشید تا بابا بهش گفت تو کجایی و چکار می کنی. اون شبی هم که زنگ زدی، خیلی ناراحت بودم و اون حرفها رو زدم. ولی بعدش صد بار بهت زنگ زدم که بهت بگم زودتر بیای، بهت بگم گوشی بابا اون دو روز خراب بود و خاموش شده بود. ولی تو هم گوشیت رو خاموش کردی و هیچ راه ارتباطی باهات نداشتم. از روی تخت بلند شد و روبروم ایستاد. کمی نگاهم کرد و چشمهاش پر آب شد -خیلی بی انصافی ثمین. دختری که مامانش نیست، دلش به خواهرش خوشه. تو داشتی این دلخوشی رو هم از من می گرفتی. نگفتی وقتی نیستی چه روزها و لحظه هایی به من میگذره، چقدر دلم بهونه ات رو میگیره و بخاطر حال بابا مجبورم خودم رو خوب نشون بدم. مگه من چندتا خواهر دارم که یکیشم کنارم نباشه. چونه ام لرزید و با بغضش بغض کردم. بلافاصله من رو تو آغوشش کشید و با لحنی بغض دار اما حق به جانب گفت -حالا سر فرصت پوستی از سرت بکنم که دیگه هوس این غلطا به سرت نزنه. فعلا بذار دلم آروم بشه که بالاخره برگشتی و کنارمی لبخند تلخی زدم و محکم بغلش کردم. سمیه راست می گفت، در نبود مامان سمیه مادرم بود و برام مادری می کرد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖