eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
532 عکس
120 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت اونقدر توی کفش فروشی حالم گرفته شد که تا آخر خرید مثل یه دختر خوب و حرف گوش کن رفتار کردم و به ماهان اجازه دادم نظر بده. خریدمون با یه دست کت و شلوار و پیراهن برای ماهان تمام شد و راهی خونه شدیم. ماشین جلوی در متوقف شد و من پیاده شدم که سمیه صدام زد -ثمین، تو بیا خریدا رو ببر من کمک کنم زندایی رو بیاریم. چندتا از خریدا رو برداشتم و کلید رو از کیفم بیرون آوروم و در رو باز کروم. با عجله وارد خونه شدم تا خزیدها رو بذارم و برای کمک به سمیه و ماهان بیرون برم. با دستهای پر از پله ها بالا دویدم که صدای عصبی سعید رو از،داخل سالن شنیدم -من همیشه احترامت رو نگه داشتم ولی نمی دونم تو چه اصراری داری اینقدر خودت رو بی حرمت کنی. با تعجب جلو رفتم نگاهی داخل سالن کردم. مرضیه گوشه ای نشسته بود و گریه میکرد و سعید کلافه و عصبی دور خونه راه می رفت -آروم باش سعید جان، دیگه گذشت -چی رو گذشت پدر من؟ اون روز جلوی سمیه و صادق هرچی دلش می خواست گفت من حرفی تزدم گفتم عصبی بوده، فشار روش بوده اشکال نداره. دوباره برگشت جلو زندایی و ماهان اون حرفها رو زد. -چی گفتم مگه؟ فقط گفتم که ماهان بدونه بدهیش از کجا جور شده. الان تو خودت رو بدهکار ثمین میدونی ولی اونا قراره زن و شوهر بشند، ثمین زمینش رو پای بدهی ماهان داده، پس بذار خودشون با هم طرف حساب باشند. اونوقت تو اومدی اینجا بخاطر اونا سر من داد می زنی و با من دعوا می کنی؟ مرضیه این حرفها و با گریه گفت و سعید تهدید وار جواب داد -من بخاطر بی فکریت سرت داد زدم، بخاطر اینکه وقتی می خوای یه حرفی بزنی اصلا موقعیت اطرافت رو نمیسنجی. یک بار دیگه هم ببینم، یا بشنوم حرف بیجایی بزنی اونوقت من می دونم و تو. با صدای برخورد در حیاط با دیوار نگاه از دعوای این زن و شوهر گرفتم و سمت در چرخیدم سمیه در رو باز کرده بود و ماهان با احتیاط می خواست ویلچر رو داخل حیاط،بیاره نگاه ازشون گرفتم و بابا رو صدا زدم تا متوجه اومدنمون بشند و وارد سالن شدم -بابا، سلام ما اومدیم. بابا جوابم رو داد و سعید که هنوز چهره اش در هم بود زیر لب جوابی دادو گفت -بقیه کجاند؟ -دارند ویلچر زندایی رو میارند داخل سعید نیم نگاهی به بیرون کرد و برای کمک رفت. خریدهام رو کنار دیوار گذاشتم و نگاهم رو به چهره ی اشکبار مرضیه دادم. دلخور نگاهم کرد و دستی به صورتش کشید و بلافاصله بلند شد سمت آشپزخونه رفت. -خریداتون انجام شد؟ با لبخند رو به بابا کردم -بله، هر چی زندایی گفت خریدیم -مبارکتون باشه، لبخندی زد و گفت -فقط میمونه حلقه ی آقا ماهان که خودم از نجف خریدم با تعجب گفتم -شما خریدید؟ خندید و گفت -آره، اربعین که رفتیم با حاجی رفتیم یه جا انگشتر خریدیم ولی دست نکردم. انگار قسمت بوده بذاریم برای داماد. -دستتون درد نکنه با صدای سعید و ماهان بابا از جا بلند شد و به استقبال زندایی رفت. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫