💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزارونهصدوسیوهفت
-تو چرا میخندی؟
با صدای آرومی خندید و گفت
-وای زندایی با چه لحن تند و تیزی جواب این خانمه رو داد.
انصافا اگه از هیچی شانس نیوردی از مادرشوهر خیلی شانس آوردی.
قیافه ای گرفتم و با لحن دلخوری گفتم
-وا، یعنی چی از هیچی شانس نیوردی؟
غیر از مادرشوهر از خیلی چیزای دیگه هم شانس اوردم.
سمیه که متوجه منظورم شده بود، قیافه اش رو مشمعز کرد و گفت
-عه؟ مثلا از چی؟
پشت چشمی نازک کردم و رو به سمت آینه کردم
-از همونی که تو شانس نیوردی و من آوردم!
با همون قیافه تو آینه نگاهم کرد
-حتما اونم ماهان خانه!
بیشتر قیافه گرفتم و با ناز گفتم
-بله پس چی؟ دلت می سوزه خودت از شوهر شانس نیوردی؟
-ثمین میزنم همینجا یه بلایی سرت میارما.
تو ماهان رو با صادق مقایسه میکنی؟
با پر رویی گفتم
-نه اصلا، معلومه که آقا صادق شما اصلا قابل مقایسه با ماهان من نیست!
لبهاش رو روی هم فشار داد و با حرص مشتی حواله ام کرد
-خیلی پر رویی، یه بار دیگه حرفتو تکرار کن تا همینجا خفه ت کنم.
-جرات داری دست به من بزن تا زندایی رو صدا کنم
هر دو زدیم زیر خنده و با صدای تقه هایی که به در خورد، سریع خودمون رو جمع و جور کردیم
-خانم می خواید کمکتون کنم؟
سمیه به سختی خنده اش رو جمع کرد و گفت
-نه لازم نیست، الان میایم.
لباس رو عوض کردم و بیرون رفتیم.
خانم فروشنده لباس رو گرفت و سمت میزش رفت
- فروشگاه کناری مال برادرمه، اگه دوست داشتید میتونید کیف و کفش مجلسی هم از اونجا بخرید، فکر کنم ست لباستون چیزی داشته باشند.
فروشنده این رو گفت و زندایی از خدا خواسته رو به ماهان کرد
-ماهان جان، من و سمیه می مونیم تا لباس آماده بشه. شما با هم برید کیف و کفش بخرید.
ماهان هم که راضی بود، نگاهش رو به من داد و ویلچر رو رها کرد
-بیا بریم
-برو با بزرگترین شانس زندگیت خرید کن و زود برگرد.
چشم غره ی نا محسوسی به سمیه رفتم که با خنده و کنایه وار این حرف رو کنار گوشم گفت.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫