💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزارونهصدوچهل
آخرین ظرفهای ناهار رو جمع کردم و به آشپزخونه رفتم.
سمیه جلو اومد و ظرفها رو از دستم گرف.
با احتیاط نگاهی سمت در کرد و صداش رو پایین اورد و گفت
-تو میدونی مرضیه چرا اینقدر ناراحته؟
-من که اومدم با سعید بحثش،شده بود.
انگار بخاطر اون حرفی که به زندایی زد سعید دعواش کرد
با تاسف سری تکون داد و گفت
-منم فهمیدم سعید بابت اون حرفها خیلی ناراحت شد، می دونستم این حرفهای مرضیه شر میشه.
-خب تقصیر خودشه، اصلا من اگه بخاطر چک سعید کاری هم کردم یه حساب بین خودمون بوده، نمی خواستم سعید خونه شو بفروشه.
مرضیه حق نداشت تو حساب دخالت کنه
-خیلی خب حالا، تو هم دیگه گنده اش نون.
برو ببین زندایی اون موقع چکارت داشت
از آشپزخونه بیرون رفتم و وارد اتاقم شدم.
زتدایی روی تخت دراز کشیده بود و با دیدنم لبخندی زد
-امروز خیلی خسته شدی
لب تخت کنارش نشستم
-من که نه، شما خیلی به زحمت افتادید
-این حرف رو نزن، من امروز بعد از سالها رفتم بازار و یه خرید حسابی کردم.
خیلی هم بهم چسبید
چیزی نگفتم و با لبختد نگاهش کردم
-راستی، قرار بود من رو ببری پیش زهرا
-چشم، شما یکم استراحت کنید بعد از ظهر میریم.
-دستت درد نکنه، پس تو هم استراحت کن.
بعد از دو ساعت استراحت، زندایی ماهان رو شدا زد و آماده رفتن به امامزاده شدیم.
بابا و سعید خونه موندن و مرضیه و سمیه هم ترجیح دادند برای آماده کردن شام بمونند و با ما نیومدند.
سوار ماشین شدیم و آدرس امامزاده رو به ماهان دادم.
جلوی امامزاده پیاده شدیم و من پشت ویلچر، زندایی رو سمت مزار مامان میبردم.
کنار سنگ سیاه رنگ مزارش ایستادم و آهی کشیدم.
بفرمایید زندایی، اینم قبر مامان و عزیز.
زندایی که خیلی دلتنگ بود، ازم خواست از داخل امامزاده براش قرانی بیارم.
وارد امامزاده شدم و قرآنی برداشتم و بیرون اومدم.
زندایی که معلوم بود گریه کرده، با دیدن من لبختد پر از بغضی زد و نگاهش رو به سنگ قبر مامان داد
-نمی دونی چقدر خوشحالم زهرا جون.
کی فکرش رو می کرد؟
دختر تو، پسر من!
ثمینت قراره دختر من بشه.
اصلا نگرانش نباش، خودم براش مادری میکنم.
نمیذارم خم به ابروش بیاد.
خودم میشم مامانش و ثمینم میشه دخترم.
ازت ممنونم زهرا جون
ممنونم که همچین یادگاری ارزشمندی برام گذاشتی.
بهت قول میدم مثل جونم حواسم بهش باشه.
قرآن رو دستش دادم و کنارش روی زمین نشیستم
بوسه به قرآن زد و نگاهش رو به سنگ قبر عزیز داد
-خدا بیامرزه زن عمو رو.
هر وقت براش درد دل میکردم، میگفت آذر نکنه یه وقت نفرین کنی!
نکنه بچه هات رو نفرین کنی!
میگفتم دلم ازشون گرفته، اصلا سراغی ازم نمیگیرند ماهانم که گاهی یه سر بهم میزنه وقتی میاد اینقدر اوقاتم رو تلخ میکنه که میگم کاش اونم نمیومد.
میگفت هر وقت دلت از بجه هات گرفت، دست بلند کن و دعاشون کن.
بگو خدایا اینا اگه راه درست رو پیدا کنند هدایت میشند، ولی الان غافلند، نمیفعمند که دارند اشتباه می کنند تو کمکشون کن.
من خیلی نا امید بودم
ولی زن عمو میگفت تو مادری و دعا تو جایگاه مادر پیش خدا رد خور نداره، مطمئن باش دعات اجابت میشه.
خیلی وقتا که از دست ماهان ناراحت بودم، دعاش میکردم.
الان میبینم حرف زن عمو درست بود، درسته که طول کشید ولی بالاخره دعاهام جواب داد.
البته برای همه شون دعا کردم، ولی ماهان خودش خواست که تغییر کنه ولی مهران و مهتاب هنوز خودشون نخواستند...
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫