eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8.1هزار دنبال‌کننده
496 عکس
118 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت به کمک نرگس، زندایی رو سوار ماشین کردیم و دوباره پایین رفتم. حاج عباس چند نفر از مسافرا رو صدا زد و به سمت اتوبوس اومد. نگاه مهربونی به من کرد و گفت -چرا سوار نمی شی دخترم؟ -بابا گفت میاد تو این اتوبوس موندم بیاد کمکش کنم سوار بشه. لبخندی زد و گفت -از اول قرار بود بین راه چند نفر رو جابجا کنیم، همه مسافرا که بیاند جابجا میشیم و من و آقا رحمان میایم تو این اتوبوس. شما نگران نباش آقا رحمان هر کاری داشته باشه خودم هستم، اگر هم کمک لازم داشتم به امیر حسین می گم. تو این سفر آذر خانم تنهاست و الان هم بخاطر پسرش خیلی ناراحته. تو و نرگس حواستون به آذر خانم باشه نگران پدرت هم نباش. متقابلا لبخندی زدم و از این همه مهربونی و محبتش تشکر کردم و سوار ماشین شدم. حاج عباس چند نفر رو جابجا کرد و خودش و بابا تو اتوبوس ما نشستند. چقدر خوب بود که بابا اومد اینجا اینجوری خیالم راحت تره. زندایی هم کنارم نشسته بود و نگاه غصه دارش رو به بیرون داده بود. نمی دونستم چی باید بهش بگم؟ ولی میفهمیدم که الان چقدر نگران پسرشه. نگاه از بیرون گرفت و با صدای گرفته ای صدام زد -ثمین؟ -جانم؟ -تو از کی می دونستی ماهان همراهمون نیست؟ چرا چیزی نگفتی؟ بلافاصله نگاه ازش گرفتم و سر به زیر انداختم. نمی خواستم متوجه حال درونم بشه. نمی خواستم بفهمه تمام اون گریه ها بخاطر حرفهای ماهان بود. -من...همون موقع که...می خواستیم راه بیوفتیم فهمیدم. آه عمیقی کشید و گفت -ماهان خودش به همه سپرده به من چیزی نگند.‌ ولی کاش می دونستم و نمیذاشتم تنها بمونه. کاش الان هم راهی داشتم و برمی گشتم. لبخند بی جونی زدم و گفتم -دلتون میاد؟ دارید یبار دیگه دیگه کربلا. الان دلتون میاد برگردید؟ بغض دار نگاهم کرد و گفت -نه، دلم نمیاد. یه دلم کربلاست و لحظه شماری میکنم یک بار دیگه روبروی حرم آقام وایسم. یه دلمم پیش ماهانه، نگرانم ثمین! میترسم منصور و مهران بچم رو تنها گیرش بیارند و بلایی سرش بیارند. تو که نمی دونی اینا تو این مدت چه کارها که نکردند. اصلا انگار نه انگار که ماهان هم از خودشونه، انگار با دشمنشون طرفند. با این حرفهای زندایی، تشویش دل منم بیشتر می شد. با بغضی که به گلوم نشسته بود نگاهش کردم و دست روی دستش گذاشتم -بسپرید به خود امام حسین ان شاالله که اتفاقی نمیوفته. قطره ی اشکش روی گونه اش ریخت و سری تکون داد -همه دلخوشیم همینه که خود آقا هواش رو داره، حتما مراقبشه! دستم رو توی دستش گرفت و نگاهش رو به چشمهام داد. لبخند تلخی زد و گفت -چقدر خوبه که تو هستی، روزهایی که کنارم نبودی خیلی تنها بودم. حتی در مورد نگرانیهام نمی تونستم با کسی حرف بزنم. ولی تو همیشه به حرفهام گوش میدی و آرومم می کنی. خدا رو شکر که زهرا یه یادگاری برای من گذاشته وگرنه من دق می کردم. -دور از جونتون در طول مسیر با هم حرف می زدیم تا ایتکه خستگی راه غلبه کرد و زندایی خوابید. تقریبا همه ی همسفرا خواب بودند، حتی بابا. اما دوباره خواب با چشمهای من قهر بود و من توی تاریکی نگاهم رو به بیرون دادم. لحظه ای یاد حرفهای حاج عباس با سعید افتادم. قبل از اینکه سوار اتوبوس بشم حاجی رو به سعید گفت "-شما مطمئنی آقا سعید؟ -بله، خودش چیزی بهتون نگفت؟ حاجی کلافه سری تکون داد -نه، حرفی نزد اگه قلبش می دونستم حتما یه فکری میکردم. " یعنی اون حرفها در مورد ماهان بوده و سعید قبل از ما می دونسته ماهان قرار نیست بیاد؟ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫