eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
538 عکس
123 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# با دیدن شماره ی زندایی گفتم بی معطلی فاصله تماس رو وصل کردم و نگران و دستپاچه گفتم -الو، زندایی؟ نرگس هم متوجه شد و جلوتر اومد و نگاه سوالیش رو به من داد و می خواست از اوضاع زن دایی با خبر بشه. -سلام ثمین جان -سلام، چه خوب شد زنگ زدین. چه خبر؟ خیلی نگرانتون بودم -ببخشید نگرانت کردم، شما کجایید؟ هنوز از مرز رد نشدید؟ -نه، فعلا موندیم. حاج آقا گفت چند ساعت توی راه بودیم یکم استراحت کنیم بعد می ریم. شما کجایید؟ -ما هم توی راهیم فکر کنم تا یک ساعت دیگه برسیم اونجا، شما تا کی هستید؟ از خوشحالی لبهام به لبخند عمیقی باز،شد و در حالی که هنوز مخاطبم زندایی بود، با چشمهای گرد شده از ذوق نگاهم رو به نرگس دادم -واقعا دارید میاید؟ آقا ماهان راضی شد؟ نفس عمیقی کشید و گفت -فعلا که آره، دیگه تا خدا چی بخواد. نگفتی تا کی هستید؟ می تونیم قبل از خروج همدیگه رو ببینیم؟ -آره، آره فعلا هستیم. به حاج آقا میگم یکم دیگه بمونیم تا شما هم برسیم. نرگس که از حرفهام متوجه شده بود که زندایی داره میاد، لبخندی زد و با تکون سرش حرفم رو تایید کرد و بی صدا لب زد -بگو می مونیم -زندایی، نرگس هم اینجاست.‌میگه می مونیم تا شما برسید -خیلی خب، پس من دوباره بهت زنگ می زنم -باشه، منتظرم خداحافظی کردم و از شدت خوشحالی نرگس رو در آغوش کشیدم -زندایی داره میاد، گفت تا یک ساعت دیگه می رسند -خدا رو شکر، دیدی گفتم همه چیز دست یکی دیگه است؟ از عمق وجودم خدا رو شاکر بودم و هر لحظه منتظر رسیدن زندایی بودم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫