💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروچهارصدودوازده
با دیدن شماره ی زندایی گفتم بی معطلی فاصله تماس رو وصل کردم و نگران و دستپاچه گفتم
-الو، زندایی؟
نرگس هم متوجه شد و جلوتر اومد و نگاه سوالیش رو به من داد و می خواست از اوضاع زن دایی با خبر بشه.
-سلام ثمین جان
-سلام، چه خوب شد زنگ زدین. چه خبر؟ خیلی نگرانتون بودم
-ببخشید نگرانت کردم، شما کجایید؟ هنوز از مرز رد نشدید؟
-نه، فعلا موندیم. حاج آقا گفت چند ساعت توی راه بودیم یکم استراحت کنیم بعد می ریم. شما کجایید؟
-ما هم توی راهیم فکر کنم تا یک ساعت دیگه برسیم اونجا، شما تا کی هستید؟
از خوشحالی لبهام به لبخند عمیقی باز،شد و در حالی که هنوز مخاطبم زندایی بود، با چشمهای گرد شده از ذوق نگاهم رو به نرگس دادم
-واقعا دارید میاید؟ آقا ماهان راضی شد؟
نفس عمیقی کشید و گفت
-فعلا که آره، دیگه تا خدا چی بخواد. نگفتی تا کی هستید؟ می تونیم قبل از خروج همدیگه رو ببینیم؟
-آره، آره فعلا هستیم. به حاج آقا میگم یکم دیگه بمونیم تا شما هم برسیم.
نرگس که از حرفهام متوجه شده بود که زندایی داره میاد، لبخندی زد و با تکون سرش حرفم رو تایید کرد و بی صدا لب زد
-بگو می مونیم
-زندایی، نرگس هم اینجاست.میگه می مونیم تا شما برسید
-خیلی خب، پس من دوباره بهت زنگ می زنم
-باشه، منتظرم
خداحافظی کردم و از شدت خوشحالی نرگس رو در آغوش کشیدم
-زندایی داره میاد، گفت تا یک ساعت دیگه می رسند
-خدا رو شکر، دیدی گفتم همه چیز دست یکی دیگه است؟
از عمق وجودم خدا رو شاکر بودم و هر لحظه منتظر رسیدن زندایی بودم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫