💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروچهارصدوسیزده
اونقدر چشمم به راه موند تا بالاخره زندایی و ماهان از راه رسیدند.
ماهان که معلوم بود خیلی بی حوصله است، مثل همیشه اخم داشت و صندلی چرخدار زندایی رو به سمت ما هدایت می کرد.
اینقدر از دیدن زندایی خوشحال بودم که اهمیتی به اخم و ناراحتی ماهان ندادم و به سمتشون رفتم.
زتدایی رو در آغوش کشیدم و برای هزارمین بار خدا رو شکر کردم که بالاخره اومد.
ماهان اونقدر توپش پر بود که ترجیح داد از ما دور بشه.
دیگه وقت رفتن بود و حاج عباس همه ی مسافرا رو دور خودش جمع کرد تا برنامه ی سفر رو کامل توضیح بده.
بین اون مسافرا، یه خانم مسن رو دیدم که اون هم روی ویلچر نشسته بود و همراه دختر و نوه اش که پسر نوجونی بود، اومده بودند.
در کنار اونها، مرد میانسالی که ظاهرا یک پاش حرکتی نداشت و با دوتا عصا راه می رفت نظرم رو جلب کرد.
اینکه تو سفر کسای دیگه ای هم بودند که می تونستند شرایط زندایی رو درک کنند، حتما سختی سفر رو برامون کمتر می کرد.
نگاه از آدمهای دور و برم برداشتم و گوشم رو به حرفهای حاج عباس دادم
-... کسایی که قبلا این سفر رو با ما اومدند برنامه ی ما رو می دونند، ولی برای عزیزانی میگم که سفر اولشونوهست.
دوستان این سفر، با سفر های عادی فرق می کنه. یه عده دوست دارند مسیر ها رو با ماشین برند و همه شهرها زیارت کنند، یه عده ترجیح می دند پیاده روی کنند.
وقتی از گیتهای عراق رد شدیم، اونجا ماشین برای شهرهای مختلف هست.
یه عده مایلند اول برند کربلا، یه عده چند ساله که پیاده روی رو از کاظمین شروع می کنند، یه عده هم مستقیم می رند نجف.
اونجا هر کسی مسیرش رو مشخص و مختاره با هر گروهی که خواست بره. فقط حتما به ما اطلاع بدید که برای برگشت قرار بذاریم و همدیگه رو پیدا کنیم.
-حاجی خودتون کجا میرید؟
حاج عباس نگاهش رو به مرد جوونی که این سوال رو پرسیده بود داد و گفت
-من مثل هر سال میرم نجف، بنظرم اون مسیر برای زائر اولی ها یا اونهایی که شرایط خاص دارند راحت تره. از اونجا پیاده روی رو شروع می کنیم تا کربلا.
حالا هر کسی مختاره که با ما بیاد یا راهش رو جدا کنه....
هم همه ای بپا شد و هر کسی برنامه اش رو میگفت. امیر حسین جلو اومد و نگاهش بسن من و زندایی جابجا شد اشاره ای به اون دو نفر که شرایطشون شبیه زندایی بود، کرد و گفت
-این دو نفر و همراهاشون قراره مستقیم با بیاند نجف، بنظرم اون مسیر برای شما هم راحت تره. نظرتون چیه؟
-زندایی نگاهی سمت ماهان که بی توجه به جمع، با فاصله ی زیادی از،ما نشسته بود و با گوشیش مشغول بود نداخت و گفت
- ما هم با شما میایم، فقط باید با پسرم صحبت کنم.
-باشه، هر طور صلاحتونه.
امیر حسین رفت و به دستور حاج عباس، همگی سمت گیتهای خروجی راه افتادیم.
و ماهان هم بی حوصله پشت سرمون میومد.
زندایی سر بلند کرد و نگاه کرد
-ثمین جان، یه لحظه صبر کن.
دسته ی صندلیش رو رها کردم و متوقف شدیم.
نگاهش رو سمت ماهان دادو صداش زد
-ماهان؟
ماهان که هنوز اخم داشت، از،بالای چشم نگاهش کرد ولی چیزی نگفت
-بیا اینجا
بی حرف جلو اومد و روبروی مادرش ایستاد، زتدایی زیپ ساکش رو باز کرد و کاغذی رو بیرون آورد و سمت ماهان گرفت.
-بگیرش!
ماهان کاغذ رو گرفت و دررحالی که بازش می کرد، گفت
-این چیه؟
-همون چیزی که بهت قول دادم، یه وکالت محضری تام الاختیاره برای اون زمینها!
ماهان متعجب نگاهی روی نوشته های برگه انداخت و دوباره نگاهش رو به مادرش داد
-یعنی چی؟
-یعنی دلم نمی خواد دینی گردنم بمونه، ازت یه کاری خواسته بودم و تو هم انجامش دادی. اینم دستمزدی که قولش رو داده بودم. الان دیگه اون زمینها مال توعه.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫