💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروچهارصدوسیویک
ماهان که دیگه آروم و قرار نداشت، شروع کرد اون اطراف قدم زدن.
کمی که دور خودش چرخید، با صدای امیر حسین ایستادو باز اخمهاش در هم شد.
-تو چرا نخوابیدی؟ مگه خسته نیستی؟
امیر حسبن لیوان کاغذی کوچکی که ازش بخار بلند می شد رو سمتش گرفت
-قهوه می خوری؟ قهوه هاشون حرف نداره ها
ماهان با اکراه دست دراز کرد و یکی از لیوان ها رو گرفت.
-البته اینو بخوری دیگه خواب نداری، ولی برای رفع خستگی بد نیست.
ماهان بی توجه به حرفش، تمام محتویات لیوان رو یکجا خورد و لیوانش رو به طرفی پرت کرد.
امیر حسین نگاه از لیوان روی زمین برداشت و گفت
-ما صبح میریم سمت نجف، اونجا توی مسیر که بیوفتیم هر جا دیدی خودت یا مادرت خسته شدید می تونید با ماشین برید.
من با یکی از بچه ها صحبت کردم، اون خوب مسیرا رو بلده و راحت می تونه با عراقی ها حرف بزنه.
هر وقت لازم شد باهاش هماهنگ کن.
حتی اگه بین راه نیاز به دکتر و درمانگاه پیدا کردی می تونه کمکت کنه.
-من کمک نمی خوام، فقط بگو از اینجا چجوری می تونم ماشین بگیرم مستقیم برم؟
اینا میگن پیاده سه چهار روز طول می کشه، من حوصله ی پیاده روی ندارم.
ماهان طلبکار و پر غیظ این حرفها رو زد و منتظر جواب بود.
امیر حسبن جرعه ی کوچکی از لیوان قهوه خورد و سری تکون داد.
-باشه، صبح به همین بنده خدا میسپرم راهنماییت کنه. خودم سرم شلوغه .
ولی من توصیه میکنم تنها نری و با جمع باشی، چون زودتر هم برسی کربلا ممکنه به درد سر بیوفتی.
اونجا شلوغه و تو هم که جایی رو بلد نیستی، اگه گم بشید چجوری باید پیدا تون کنیم؟
ماهان پوزخندی زد و گفت
-لازم نکرده تو نگران ما باشی، من خودم می دونم چکار کنم
این رو گفت و با حرص از کنار امیر حسین گذشت و داخل چادر رفت
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫