💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروچهارصدوهفتاد
بقیه ی راه رو پیاده طی می کردیم.
ماهان هنوز ناخوش بود
کمی راه می رفت و کمی می نشست.
چیزی نمی تونست بخوره و به محض خوردن، حالت تهوع بهش دست می داد.
و بخاطر همین خیلی بیحال شده بود و نمی تونست مثل قبل راحت مسیر رو ادامه بده.
اما با این وجود، باز هم گوشش بدهکار حرف هیچ کس نبود و راضی نمی شد به دکتر مراجعه کنه.
انگار سرِ سلامتی خودش هم با بقیه سر لج افتاده بود.
چتد قدم جلو تر از ما می رفت.
کلافه برگشت و با غیظ رو به حاجی و پسرش کرد
-تا کی می خواید ما رو پیاده بکشونید ببرید؟
این همه ماشین، اگه نمی تونید بگید خودم برم یه ماشین بگیرم.
حاجی رو به پسرش کرد و قبل از اینکه چیزی بگه، امیر حسین گفت
-این ماشینها هیچ کدوم این اطراف نگه نمی دارند، اینجا محدوده ی سیطره هاشونه، مامورا اجازه ی توقف بهشون نمیدند.
چند تا عمود بریم جلو تر اونجا می تونیم ماشین بگیریم.
حاجی سری تکون داد و رو به ماهان کرد
-چاره ای نداریم بابا جان، باید یکم دیگه پیاده بریم.
اگه حالت خوش نیست بریم تو یکی از این موکب ها استراحت کن، بهتر که شدی راه میوفتیم.
ماهان بیحال و کلافه دستی تکون داد
-لازم نکرده، شما نمی خواد نگران حال من باشید. فقط بریم یه جا ماشین بگیریم زودتر برسیم من از شر شما راحت بشم.
زندایی که هم نگران حال ماهان بود و هم شرمنده از رفتارش، چاره ای جز سکوت نداشت و چیزی نمی گفت.
اما خوب متوجه می شدم که داره خود خوری می کنه و تمام حواسش پی پسرشه.
بین جمعیت به راهمون ادامه می دادیم.
به موکبی رسیدیم که غذای گرم بین زائرا پخش می کردند.
رو به نرگس گفتم
-زندایی ناهار نخورده، میشه حواست بهش باشه من برم براش غذا بگیرم؟
-تو بمون من میریم میگیرم
-باشه دستت درد نکنه.
نرگس با عجله رفت و ظرف غذایی گرفت.
ویلچر رو به کناری هدایت کردم و روبروی زندای قرار گرفتم.
-نرگس براتون غذا گرفته...
هنوز حرفم تموم نشده بود که با دیدن چهره ی رنگ پریده و چشمهای بسته اش، دستهام شل شد ظرف غذا از دستم افتاد.
-ای وای، زندایی خوبید؟
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫