💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروچهارصدوپنجاهونه
همه ی کسایی که سوار ماشین بودند، مجبور شدند ادامه ی راه رو پیاده طی کنند.
پیر و مرد و پسرش که جلوی ماشین نشسته بودند هم همراهمون شدند.
پیر مرد زیاد توان راه رفتن نداشت. یک دستش عصا بود و دست دیگه اش توی دست پسرش، اروم قدم بر می داشت.
-نرگس جان، همین راه رو باید بریم؟
-بله آذر خانم، داداشم گفت از همین جا باید بریم.
ماهان بدون اینکه کوچکترین انعطافی از خودش نشون بده، پشت سر مادرش ایستاد و صندلیش رو به حرکت در آورد، من و نرگس هم با فاصله پشت سرشون می رفتیم.
تو جاده ی خاکی بین زمینها راهمون رو ادامه میدادیم.
گرچه فصل گرم سال نبود، اما ظاهرا تو کشور عراق این فصل هم جزو فصول گرم حساب می شد.
هر چه به ساعات ظهر نزدیک می شدیم، هوا گرمتر می شد و تابش مستقیم آفتاب کلافه کننده بود.
در مقایسه با هوای شهر خودمون، انگار وسط یک روز گرم تابستانی قرار داشتیم و هر لحظه توانمون برای راه رفتن کمتر می شد.
البته با اتفاقاتی که افتاد و حجم استرسی که به همه مون وارد شده بود، اکثر همراها بیحال و در سکوت راه رو ادامه می دادند و انگار همه ی رمقمون کشیده شده بود.
و حالا گرمای هوا هم مزید بر علت بود.
اما تو این شرایط، هیچ کسی از کمک به بقیه دریغ نمی کرد.
مردی از همراهانمون که از اول مسیر مراقب اون پیر مرد و پسرش بود، جلو اومد و نگاهش رو به پیر مرد داد
-حاجی هر وقت خسته شدید بگید یه جا بمونیم برای استراحت.
پیر مرد که انگار بیشتر از من و بقیه انرژی داشت، ایستاد و با خنده گفت
-برو جَوون، خودت خسته شدی می خوای بندازی گردن من؟ من حالا حالاها خسته نمیشم.
پنج ساله دارم این راه رو میام اگه قرار بود خسته بشم همون اول دیگه نمیومدم.
مرد جوون خنده ای کرد و گفت
-ماشاالله به شما
تو فکر حرفهای پیر مرد رفتم.
باورش برام سخت بود که با این شرایط جسمی پنج سال تو این مسیر پیاده روی کرده و حالا هم نه تنها خسته نیست، که سر حال و پر انرژی به راهش ادامه میده.
این صحنه ها و این همه شوق اگر عشق نبود، پس چی بود؟!!
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫