eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
538 عکس
123 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# مرد ، نگران و مضطرب گفت -میشه شما هم باهامون بیاید؟ آخه ما که عربی بلد نیستیم -من؟! امیر حسین نگاه درمونده ای به بچه ای که تو آغوش پدرش از گریه بی تاب شده بود کرد و چشمش سمت ما چرخید. -خب داداش برو باهاشون، اصلا همه با هم میریم امیر حسین سری بالا انداخت و گفت -اون مسیر خیلی طولانی میشه، دوباره باید کلی از راه ر برگردیم تا بتونیم به مسیر اصلی برسیم.‌ برای شماها خیلی سخت میشه. -برو باهاشون، نگران نباش ماهان هست! این حرف زندایی بود که تا الان شاهد کل ماجرا بود. یجوری مطمئن از ماهان حرف زد که انگار انگار این ماهان، همون کسیه که از اول سفر هر جور تونسته خودش و بقیه رو اذیت کرده. اینقدر حرف زندایی غیر منتظره بود که لحظه ای نگاه متعجب همه مون سمتش رفت. حتی ماهان از این حرف مادرش جا خورده بود و نگاه تیز و پر اخمش رو به مادرش داد. اما زندایی که از حرف خودش مطمئن بود، اهمیتی به نگاه های ما نداد و باز سعی کرد به امیر حسین اطمینان خاطر بده -برو پسرم، این بندگان خدا هم که کسی رو ندارند اینجا.‌ زودتر بچه رو برسونید بیمارستان. فقط بگو ما از کدام مسیر باید بریم و کجا همدیگه رو ببینیم؟ امیر حسین که مردد مونده بود، چند بار نگاهش با نگرانی بی من و نرگس جابجا شد و بعد نگاهش سمت ماهان کشیده شد که انگار اون هم در عمل انجام شده قرار گرفته بود و نمی دونست چی باید بگه؟ دست امیر حسین شل شد و همینطور که نگاهش به نگاه ماهان دوخته بود، دست ماهان رو رها کرد. چاره ای جز رفتن نمی دید اما نگرانیش کاملا واضح بود. سر به زیر انداخت و چنگی لای موهاش زد. نرگس قدمی جلو رفت و آروم گفت -داداش، می خوای من همراهت بیام؟ امیر حسین اخمی کرد و از بالای چشم، نگاهش رو به من داد و رو به خواهرش گفت -نه، تو هم بمون! فقط با من در تماس باش. -باشه. به جاده فرعی که از بین نخلها می گذشت اشاره کرد و گفت. - همین راه رو برید تا ظهر میرسید به مسجد. با همین چند نفری که اومدیم، برید. تو جاده تنها نمونید. فقط زودتر برید برسید به مسجد، این مسیر چون از بین زمینهای کشاورزی میگذره نه موکب هست نه خونه. ولی برید مسجد اونجا می تونید استراحت کنید تا من برسم بهتون. -باشه، تو برو خیالت راحت. امیر حسین باز نگاهش بین ما و ماهان جابجا شد و شاید حرفی که نمی توتست به زبون بیاره رو با نگاه به ماهان می گفت و ما رو به دستش سپرد. نفسش رو سنگین بیرون داد و به ناچار همراه اون مرد و همسرش، سوار ماشین شدند و راه بیمارستان رو پیش گرفتند. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫