💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروچهارصدویازده
با صدای متعجب و نگران نرگس، اشک از صورتم پاک کردم
-ثمین؟ داری گریه می کنی؟ چی شده؟
سر به زیر انداختم و جوابی ندادم، جلو تر اومد و دست روی شونه ام گذاشت
-ببینمت! چرا گریه می کردی؟
سکوتم رو که دید، گفت
-هنوز دلت شور آذر خانم رو میزنه؟ دوباره بهش زنگ زدی؟
سری تکون دادم و با بغض نگاهش کردم
-آره، گفت رسیدند ایلام
-خب اینکه خیلی خوبه
-مطمئن بودم یه اتفاقی افتاده که گوشیش این همه وقت خاموشه، حدسم درست بود.
می گفت ماهان وسط راه افتاده سر لج و گفته نمیام.
طفلک زتدایی این همه راهو اومده الان بلا تکلیف مونده ببینه اون پسر سنگدلش چه تصمیمی براش می گیره.
کنارم نشست، متاسف نگاهم کرد و گفت
-طفلک آذر خانم، حالت رو می فهمم ثمین. ولی تو دیگه هر کاری تونستی کردی، خودشم که از همه ی زندگیش مایه گذاشته.
از اینجا به بعدش دست ما نیست، بسپر به خدا. هر چی خیر و صلاحه همون میشه.
-زندایی هم همین حرفها رو میزد، ولی من خیلی دلم می سوزه. آخه یه آدم چقدر می تونه بی رحم باشه؟
لبخندی زد و دست روی دستم گذاشت
-اصلا حساب کتاب این راه، با حساب کتاب کل عالم فرق می کنه.
لازم نیست اینقدر نا امید باشی، تو این راه تا اون لحظه ی آخر هیچ چیز قطعی نیست.
اینقدر کسایی رو می شناسم که هیچ امیدی برای اومدن نداشتند و همون لحظه ی آخر اصلا نفهمیدند چی شد و چجوری جور شد که راهی شدند.
خیلی ها هم از مدتها قبل همه کارهاشون رو کردند و مطمئن بودند که می تونند بیاند و لی همون لحظه ی آخر یه اتفاقی افتاد که نتونستند.
اینا همه دست خود آقاست، به جای اینکه بشینی پشت سر پسر داییت بد بگی، دعا کن قسمت بشه زنداییت هم بیاد همه با هم همسفر بشیم.
بلند شد و دستم رو آروم کشید
-پاشو، نشین اینجا غمبرک بزن.
پاشو بریم این موکب های اطراف یه چیزی پیدا کنیم بخوریم، مردم از گرسنگی.
امیر حسین و یکی دو نفر دیگه رفتند غذا بیارند هنوز نیومدند.
بی حرف دنبالش راه افتادم.
-راستی، به خونوادت زنگ زدی؟
-آره، به بابا گفتم که رسیدیم.
-کار خوبی کردی. بیا بریم اون طرف ببینیم تو اون موکب چه خبره؟
فضای اینحا با دفعه ی قبلی که اومدم متفاوت بود.
نه فقط اینجا، که در طول مسیر هم صحنه هایی رو دیدم که هیچ وقت ندیده بودم.
از موکبهای مختلفی که بین راه بود و با اشتیاق از مسافران اربعین پذیرایی می کردند، تا همین موکبهایی که نزدیک پایانه ی مرزی بنا شده بود و سخاوتمندانه پذیرای زائران بودند.
همه ی اینها، لذت سفر رو بیشتر می کرد.
-نرگس؟
-بله؟
-میگم این همه موکب که اینجا هست، توی عراق هم همینجوره؟ برام خیلی جالبه که هر کسی با کمال میل یه جوری هوای زائرا رو داره.
یه عده غذا پخش می کنند، یه عده چای و شربت می دند.اون طرف هم یه چادر دیدم چند نفر کیف و کفش مردم رو تعمیر می کردند.
نرگس ایستاد و لبخند به لب نگاهم کرد
-همه ی اینایی که داری اینجا می بینی، یک هزارم چیزی که اون طرف مرز می بینی نمیشه.
اصلا تو سفر اربعین، هر کسی هر چی داره میذاره وسط.
صبر کن ار مرز که رد شدیم خودت می بینی عشق امام حسین چجوری همه رو پای کار آورده...
مشتاقانه به حرفهاش گوش می دادم و بی صبرانه منتظر بودم هر چه زودتر این صحنه های زیبایی که نرگس تو این مدت، بارها و بارها ازش حرف زده بود رو ببینم.
هنوز حرفهامون با هم تموم نشده بود که با صدای زنگ گوشیم، نگاه از نرگس گرفتم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫