💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروچهلوپنج
با حس سردی قطرات آبی که به صورتم پاشیده میشد چشم باز کردم و توی تاریک و روشن فضای حسینیه چند نفر رو دور خودم دیدم.
نرگس روبروم نشسته بود و با نگرانی صدام می کرد و دست خیسش رو آروم به صورتم می کشید.
-ثمین، خوبی؟
چند نفر از خانمها هم دورم حلقه زده بودند و هر کسی چیزی مبگفت
-فشارش افتاده، یکم آب قند بهش بدید
-کسی رو اینجا نداره؟ اگه حالش بدتر بشه چی؟
-آخی، طفلک چرا غش کرد؟...
چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام و متوجه موقعیتم بشم.
کمی خودم رو جمع و جور کردم و با کمک نرگس سر جام نشستم.
نرگس هنوز نگران بود و این نگرانی از چشمهاش کاملا مشخص بود.
آروم و با صدای گرفته لب زدم
-من خوبم
-خدا رو شکر، چی شدی یه دفعه؟
جوابی ندادم و فقط سری تکون دادم.
اما نگاه و حرفهای بقیه اذیتم می کرد.
دوست نداشتم اینجوری وسط این جمع باشم.
شالم رو کمی مرتب کردم و آروم رو به نرگس گفتم
-میشه...منو...ببری خونه؟ نمی خوام...اینجا باشم
-اره میبرمت، یکم بمون بهتر بشی بعد میریم
-نه، من خوبم. الان می خوام برم.کمکم می کنی؟
ناچار باشه ای گفت و از جا بلند شد.
لیوان توی دستش رو به یکی از خانمها داد و دستش رو زیر بازوم انداخت و کمکم کرد تا بلند بشم.
بدون توجه به حرفهای بقیه سمت در قدم برداشتم و از حسینیه خارج شدیم.
هنوز مسیرمون رو سمت خونه کج نکرده بودیم که محسن رو روبرومون دیدم که نگاهش بین من و نرگس جابجا می شد
-نرگس خانم من تو شلوغی حاجی رو پیدا نکردم، مشکلی پیش اومده؟
-نه، چیزی نیست...ثمین یکم حالش بد بود...خواستم بابا رو خبر کنید...الان که شکر خدا بهتره...داریم میریم خونه
توی این اوضاع، فقط نگاه های سنگین محسن رو کم داشتم که اون هم جور شده بود.
تکونی به دستم دادم و لب زدم
-بریم؟
و نرگس بی حرف من رو سمت خونه هدایت می کرد.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖