💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتصدونودوسه
با اشاره ی دست قاضی، هر دو به سمت در خروجی هدایت شدیم.
-بفرمایید!
نیما بی درنگ و با قدمهای بلند سمت در رفت.
و من، با قدمهای بی جون با فاصله پشت سرش بیرون رفتم.
تکیه ی تن رنجورم رو به دیوار دادم و نگاهم از پشت سر به نیما گره خورده بود که به طرف سمیرا میرفت.
چه خوب بود که بالاخره از،قید و بند این زندگی نکبتی راحت شده بودم.
چه خوب بود که دیگه زیر بلیط آدمی مثل نیما نبودم.
چه خوب بود که....خوب بود؟
اگه این اتفاقات خوب بود، پس چرا حال من خوب نبود؟
چرا اینقدر دلم گرفته بود؟
چرا دوباره هوای گذشته ها به سرم زده بود و توی کوچه پس کوچه های ذهنم دنبال نیمای عاشق پیشه ای می گشتم که حتی ظاهرش هم با با این مرد خیانتکار روبروم تفاوتی داشت از زمین تا آسمون؟
با سنگینی دستی روی شونه ام، بی اختیار چشم از نیما گرفتم و نگاهم به نگاه دلسوز و نگران مامان رسید
-بریم ثمین جان؟
نه حال حرف زدن داشتم و نه حتی حال گریه کردن.
فقط سکوت رو برای تسلای دلم ترجیح میدادم و با تکون سرم پاسخ مامان رو دادم.
مامان دستم رو گرفت و من رو همراه خودش به سمت در خروجی سالن می برد.
صدای سعید و لحن حرص دارش
و صدای بابا رو می شنیدم که با هم حرف میزدند. اما علیرغم فاصله ی کمی که داشتیم چیزی از،حرفهاشون نمی فهمبدم.
انگار توی دنیای دیگه ای سیر می کردم.
چند قدم توی پیاده رو جلو رفتیم و بابا رو به سعید کرد
-ماشین آورد؟
سعید که اخمهاش باز نمی شد گفت
-نه، با تاکسی اومدم
بابا سویچش رو از جیبش بیرون آورد و سمت سعید گرفت
-ماشینو یکم پایین تر گذاشتم، برو بیار اینجا
سعی بی حرف سوییچ رو گرفت و رفت.
میفهمیدم که مامان نگران حالم بود.
به بابا نزدیک شد و با هم پچ پچ می کردند.
آروم و بی هدف قدم برداشتم و چند قدمی ازشون دور شدم.
دلم تنهایی میخواست و پاهام میل به قدم زدن داشت.
کاش میشد تا خونه پیاده می رفتم و چند ساعتی رو توی شلوغی شهر، با تنهایی سپری نی کردم.
تو همین فکر بودم که لحظه ای سر بلند کردم و چند متر اونور تر با نیما چشم تو چشم شدم.
کنار درِ نرده ای و فلزی ساختمون دادگاه ایستاده بود و خیره نگاهم می کرد.
چقدر این نگاه برام غریبه شده بود
روزی با این عمق نگاهش دلم به لرزه میوفتاد.
این نگاه رو خیلی وقت بود تو چشمهای نیما ندیده بودم.
نگاهش با قبل فرق می کرد اما دیگه دلم حتی زیباییی نگاهش رو هم نمی خواست
دلم فقط،تنهایی می خواست.
سمیرا در حالی که پشت به نیما با تلفن همراهش حرف میزد، چتد قدم از نیما دور شد و نیما هم از فرصت استفاده کرده بود.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖