💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزارودوازده
-چه مزاحم سمجی، من که گفتم اگه جواب ندم دوباره زنگ میزنه
هیچ جوابی برای حرفش نداشتم جز سکوت
-صدام رو نمی شنوی ثمین؟ یه سوال ازت پرسیدم جواب بده. کیه این مرتیکه که ول کن تو نیست؟
با غیظ و صدایی که داشت بالا میرفت از جا پریدم و از سر بیچارگی بغضم گرفت
-هیچکی بخدا داداش
-هیچکی با تو چکار داره؟
و اینبار که صداش بالا رفت، مرضیه هم نگران، وارد بحث شد
-سعید جان آروم باش، خب بگو چی شده؟
نگاه تیز سعید سمتش برگشت
-گفتم برو بیرون، هیچی نشده. فقط می خوام بدونم چقدر خاک بر سر شدم که نمیفهمم خواهرم بغل گوشم داره چکار می کنه و با کی در ارتباطه!
-داداش من...
نذاشت حرفم تموم بشه و انگشتش رو تهدید وار جلوی صورتم تکون داد
-فقط یه جواب می خوام، این مرتیکه کیه؟
چرا مغزم، زبونم رو یاری نمی کرد؟
چرا نمی تونستم چیزی بگم و شر رو بخوابونم؟
حتی به دروغ!!
چرا...
با نهیب سعید دوباره به خودم اومدم
-ثمین با تو ام
و دوباره نگاه هراسونم رو به چشمهاش دادم.
و باز مرضیه میونداری کرد
-سعید جان صدات میره بیرون، زشته یکم آروم باش.
اما سعید نه تنها آروم نشد که صداش دوباره بالا رفت
-نمی تونم آروم باشم، نمی تونم این مورد رو هم به روی خودم نیارم. من همین الان باید بفهمم این به بهونه ی درس و دانشگاه رفته اونجا چه غلطی می کنه که حالا مثل مجسمه وایساده منو نگاه میکنه و یه کلمه حرف نمی تونه بزنه.
این اولین باری بود که سعید جلوی مرضیه با من اینجوری حرف می زد.
اما الان اصلا به قضاوت مرضیه در مورد خودم فکر نمی کردم و فقط دنبال راهی برای فرار از این مخمصه بودم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروسیزده
انصافا مرضیه هم انگار از این موقعیت راضی نبود.
اون هم نگران و دستپاچه نگاهش بین ما چرخ می زد و تلاش داشت سعید رو آروم کنه.
-خب حالا مگه چی شده؟ چرا بیخودی عصبانی میشی عزیزم؟
سعید که هر لحظه عصبانیتش بیشتر می شد، صفحه ی گوشی رو سمت مرضیه گرفت و با همون تن صدا گفت
-فقط یه سوال کردم، می خوام بدونم این مخاطبش کیه که چند دقیقه اس پیله کرده پشت سر هم زنگ می زنه و منم نباید جوابش رو بدم؟
مرضیه با دیدن شاهین، انگار حرفهای من یادش اومده بود و با نگرانی بیشتری، نگاه متعجب و هراسونش بین چشمهای من و صفحه ی گوشی جابجا می شد.
سعید که مصرانه دنبال جوابش بود، با یکی دو قدم به من نزدیک تر شد و با تهدید بیشتری گفت
-ثمین اون روی من رو بالا نیار، مثل آدم جواب بده. تو چه ربطی به این مرتیکه داری؟
از سر بیچارگی به هق هق افتادم و گفتم
-هیچی داداش، باور کن
جوابم سعید رو کلافه تر کرد و باز صداش بالا رفت
-د چی رو باور کنم؟ داره پشت سر هم بهت زنگ می زنه.مزاحمم بود دیگه الان باید بیخیال می شد.
مرضیه که از عصبانیت شوهرش ترسیده بود، سریع بین من و سعید قرار گرفت و دستهاش رو بالا برد
-تو بکم آروم باش، مهلت بده، میگه بهت.
چرا اینجوری می کنی؟
و به سمت من برگشت و با استرس و نگرانی نگاهم می کرد و با نگاهش التماس می کرد که اون اراجیفی که در مورد شاهین بهش گفته بودم رو تحویل برادرم هم بدم.
اما من اینقدر از ادامه ی این ماجرا ترسیده بودم که زبونم به دروغ هم باز نمی شد.
چرا که خودم خوب می دونستم علت ارتباط من و شاهین یکی از خط
قرمزهای پر رنگ خانواده است و من از این خط قرمز عبور کرده بودم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروچهارده
هر لحظه تهدید نگاه سعید و نگرانی نگاه مرضیه بیشتر می شد .
-حرف نمیزنی نه؟ الان خودم میفهمم ولی بفهمم بعدش با تو کار دارم.
و تا خواست دست رو روی صفحه ی گوشی بکشه و تماس رو وصل کنه مرضیه مانعش شد و دستش رو گرفت
-عه چکار می کنی سعید، تو الان عصبانی هستی زشته یه وقت یه حرفی می زنی.
صبر کن یکم
-تو یه چیزی می دونی به من نمی گی، مگه نه؟
-من؟
باز نگاه درمونده ی مرضیه بین ما دوتا جابجا شد و نمی دونست چی جواب سعید رو بده.
و من هم انگار به دهانم قفل زده بودند!!
-چکار کنم؟ خودم جواب بدم یا شما به حرف میاید؟
مرضیه درمونده و کلافه نگاهم کرد و سری تکون داد و انگار دیگه راهی نداشت.
-آروم باش سعید، این...این پسره...
مرضیه می گفت و من چشم بستم تا نبینم عکس العمل سعید رو
--این...
-این چی؟ درست حرف بزن. تو هم شدی ثمین؟
-بابا این پسره خاستگار ثمینه، قرار بوده ثمین بیاد اینجا با بابات حرف بزنه و جوابش رو بده که موقعیتش جور نشده.
اینم حالا زنگ زده جواب بگیره.
ما که نمیشناسیمش سعید جان، شاید پسر خوبی باشه.
بذار با بابات حرف بزنه ببینید اصلا مزه ی دهنش چیه؟
پلکهام رو محکم روی هم فشار میدادم و به این فکر می کردم که بعدش چی می شه؟
قراره نتیجه ی دروغهایی که به مرضیه گفته بودم چی بشه؟
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروپانزده
چند لحظه بین مرضیه و سعید سکوت بود و فقط صدای زنگ گوشیم، مثل ناقوس مرگ توی گوشم صدا می کرد.
-ببینم، این جناب خاستگار نمی دونه که برای جواب گرفتن باید به بزرگترت زنگ بزنه نه راه و بیراه با خودت تماس بگیره؟
مخاطب سعید من بودم و حس کردم کمی لحنش ارومتر شده.
اما اگه جوابش رو نمی دادم حتما بیشتر عصبانی می شد.
با احتیاط چشم باز کردم و دوباره با اخم عمیقش روبرو شدم و با کمی من من بین نفس زدنهام لب زدم
-خ...خب...شماره ی...بابا رو...نداره...
-خیلی خب، الان خودم باهاش حرف میزنم شماره ی بابا رو هم بهش می دم تا یاد بگیره هر کاری آداب و رسوم خودش رو داره.
چه اصراری داشت که حتما خودش باهاش حرف بزنه و من اصرار داشتم این اتفاق نیوفته.
سریع جلو رفتم و گفتم
-خودم میگم بهش...
باز مستقیم و با حرص نگاهم کرد
-هنوز یادم نرفته که اون نیما هم همه قرار مدارهاش رو با خودت گذاشته بود و بزرگترا رو حساب نکرده بودید و کار به اونجا رسید.
آدم عاقل یه کار اشتباه رو دوبار انجام نمیده.
اینبار دیگه محکم جلوت وایمیسم که بعدش نگی تو که دیدی دارم اشتباه میکنم چرا نزدی تو دهنم.
این رو گفت و با حرص انگشتش رو روی دکمه ی سبز رنگ گوشی کشید و بلافاصله حالت بلند گو رو فعال کرد
اما با وصل شدن تماس، تمام دنیا روی سرم آوار شد و انگار راه نفسم به آنی بسته شد وقتی که صدای فریاد شاهین رو از اونطرف خط شنیدم
-تو فکر کردی می تونی به همین راحتی من رو سرکار بذاری؟
من که می دونم کار اون دختره احمق افروزه که گفته به من دروغ بگی.
من چند روز پیش خودم مهرانو دیدم، مگه نگفتی ایران نیست؟
ببین من هم حق اون منصور حروم خور رو کف دستش میذارم، هم پسر داییت رو از زندگی ساقط میکنم.
ولی بعدش حسابمو با تو و اون افروز لعنتی هم صاف میکنم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروشانزده
چند لحظه ای سکوت بود و دوباره صدای عصبی شاهین
-الو، چرا جواب نمیدی؟
و جوابش رو از سعید گرفت که پر از حرص و از بین دندونهای قفل شده اش غرید
-تو کی هستی که به خودت اجازه میدی به گوشی خواهر من زنگ بزنی و صدات رو بذاری رو سرت؟
دیگه صدایی از شاهین نشنیدم.
نگاه مملو از عصبانیت سعید، سمت صورت من کشیده شد و با تن صدایی که آروم بودنش نشون دهنده ی حرص زیادش بود لب زد
-چی می گفت این مرتیکه؟
مهلت جواب دادن به من نداد و چشمهاش رو ریز کرد و با قدمهای کوتاه داشت همون یک مقدار فاصله رو هم کم میکرد
-که مزاحمه؟ که خواستگارته؟
و لحظه ای نگاه تیزش رو سمت مرضیه پرتاب کرد.
مرضیه که حالش بهتر از ما نبود، مثل من زبونش از کار افتاده بود و با حرکت دست و سرش می خواست ابراز بی اطلاعی کنه.
اما سعید جواب سوالاتش رو از من می خواست، نه مرضیه!
نگاهش روی مرضیه طولانی نشد و باز سمت من چرخید.
انگار گیج شده بود و کلافه از این گیجی.
با همون حالت بهت زده پرسید
-گفت منصور؟ گفت پسر داییت؟ اسم مهرانو آورد؟ ربط تو با این پسره و منصور و مهران چیه؟
کاش قلبم هم مثل مغزم خودش رو از ادامه ی کار معاف می کرد و مجبور نبودم اینقدر سخت و سنگین نفس بکشم.
حس میکردم نفسم جایی وسط قفسه ی سینه ام گره می خوره و بالا نمیاد.
نگاه درمونده ام به نگاه پر از سوال سعید گره خورده بود و اینبار فقط تلخی دهانم رو قورت دادم.
دستم رو آروم بالا آوردم و لباسم رو روی سینه ام چنگ زدم تا شاید راه نفسم باز بشه
-حرف بزن ثمین
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروهفده
چی باید میگفتم
سعید چیزهایی شنیده بود که هضمش براش سخت و سنگین بود.
نمی تونست هیچ خط و ربطی بین من و خونواده ی دایی منصور پیدا کنه.
نگاهش کلافه بود و عصبی
اما نگرانی توی چشمهاش رو هم نمی شد نا دیده گرفت.
دیگه تحمل سکوت من رو نداشت و جلو اومد و لباسم رو از سرشونه ام تو مشتش گرفت و باز صداش بالا رفت
-ماجرای دایی و مهران چیه؟ چرا هیچی نمی گی؟
تمام تنم میلرزید و با چشمهایی اشکبار فقط نگاهش می کردم و جرات لب باز کردن نداشتم.
هیچ وقت...
هیچ وقت سعید رو تا این حد عصبانی ندیده بودم.
حتی روزی که من رو با نیما توی پارک دیده بود هم اینجور نبود.
ترسیده بودم
هم از موقعیت خودم
هم از حال سعید
صورتش سرخ شده بود
چشمهاش پر از خشم بود و با هر نفسش شونه های مردونه اش بالا و پایین می شد.
کاری از دستش بر نمیومد و افکار توی مغزش داشت عذابش میداد.
لباسم رو رها کرد و با لحن آرومتری گفت
-ثمین، اینجوری بر و بر من رو نگاه نکن و اون زبونت رو تکون بده
چاره ای نبود.
تهدید سعید خیلی جدی بود و این از حال و روزش معلوم بود.
شاید
شاید با گفتنش کمی آروم بشه
اما اگه نگم
اگه ندونه
ممکنه فکرش تا نا کجا بره و تبعاتش حتما سنگین تر خواهد بود.
به سختی تکه چوب خشک شده ی توی دهانم رو تکون دادم
-داداش...من...یعنی...این...
و با همین چند کلمه، نفس کم آوردم و توان ادامه نداشتم.
سعید که از این من من کردنم، کفری شده بود، عصبانیتش رو سر گوشی بیچاره خالی کرد و چنان با ضرب سمت دیوار پرتابش کرد که صدای تکه تکه شدن رو شنیدم.
و بلافاصله تکون محکمی به من داد
-تو چی؟ حرف بزن
مرضیه که تا الان مات و مبهوت مونده بود، باز خواست پا درمیونه کنه .
با احتیاط کمی جلو اومد و با ترس گفت
-سعید...
-برو اونور
اما با فریاد سعید سرجاش میخکوب شد.
-من امروز ولت نمی کنم ثمین.
این مدت هر کاری کردی هیچی نگفتم و فقط تحمل کردم.
اما الان فقط باید حرف بزنی، مو به مو
بگو.
این پسره کیه؟
ربطش به تو و دایی و پسرش چیه؟
اشکهام مثل سیل روی صورتم میریخت و هق هق بلندی زدم و گفتم
-داداش بذار میگم، به خدا میگم
من به التماس افتاده بودم
سعید که روزنه ی امیدی پیدا کرده بود و نمی خواست از دستش بده کمی عقب کشید
هنوز نفسهاش عصبی بود و سعی در کنترل خودش داشت.
خیسی عرق رو به وضوح توی صورتش می دیدم
دستهاش رو به حالت تسلیم بالا برد
لحظه ای چشم بست و سری تکون داد
-باشه، باشه. کاریت ندارم. بگو
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروهجده
سکوت بیش از این جایز نبود و بین گریه هام با صدای لرزان و بریده بریده شروع به گفتن کردم
-شاهین...شاهین... همون کسیه که...اون شب کمک کرد از دست..نیما فرار کردم و.... برگشتم خونه... اون ...یه تسویه حساب شخصی با...با مهران داشت... مهران باعث مرگ زنش شده بود... خیلی وقت بود دنبال مهران میگشت... برای...برای انتقام
من میگفتم اما سعید حوصله ی مقدمه چینی نداشت و دنبال اصل مطلب بود.
-خب ربطش به تو چیه؟
با بیچارگی نگاهش کردم و نالیدم
-هیچی...نیما...بهش گفته بود که...مهران پسر دایی منه...شاهین هم...می خواست از طریق من...مهران رو پیدا کنه...
-مگه تو می دونستی مهران کجاست؟
-نه...نه... بخدا بهش گفتم...گفتم ما اصلا باهاشون در ارتباط نیستیم
-خب، پس چرا میگفت تو بهش گفتی ایران نیست؟
-خب...چون ایران نبود
سعید که کلافه شده بود، لبهاش رو روی هم فشار دادو بعد نفس عمیقی گرفت و در اوج عصبانیتش سعی داشت با لحن آرومتری با من حرف بزنه تا شاید به جواب سوالش برسه
-برا من قصه نگو، درست بگو ببینم از کجا می دونستی مهران ایران نیست؟
اعترافاتم به سخت ترین جاهاش رسیده بود و جرات ادامه دادنش رو نداشتم.
گریه ام بیشتر شد و ملتمس صداش زدم تا شاید تا شاید منصرف بشه
-داداش!
اما التماسم تاثیری نداشت و با همون حالت گفت
-ثمین، من الان دارم سکته میکنم.
مغزم داره منفجر میشه
تو میدونی دایی و دور بریهاش چه کثافتهایی هستند.
الان بهم نگی ماجرا چی بوده؟
کجا بودی و چکار کردی؟
مطمئن باش امشبمون به خیر و خوشی به صبح نمی رسه.
یا یه بلایی سر خودم میارم
یا سر تو
پس درست حرف بزن.
بگو از کجا می دونستی مهران ایران نیست؟
با همون درموندگی ناله زدم
-پیداش کردم
چشمهای سعید گرد شد و خیره نگاهم می کرد.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇د👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
هدایت شده از 💖Vip با عشق تو بر می خیزم💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزارونوزده
با همون درموندگی ناله زدم
-پیداش کردم
چشمهای سعید گرد شد و حتی پلک هم نمی زد
انگار از شدت تعجب، نفسش بالا نمیومد و به زور لب زد
-چجوری؟
-آدرس خونه ی دایی روی...روی مدارک دادگاه عزیز بود... یبار که اومدم...آدرس رو برداشتم و ...رفتم
-رفتی کجا؟
سعید عصبانی بود
متعجب بود
هاج و واج نگاهم می کرد
رنگ صورتش به کبودی می رفت و حیرت زده سوال بعدیش رو پرسید
-رفتی خونه ی منصور؟
دستم رو روی صورتم گذاشتم و صدای گریه ام رو آزاد کردم.
اونقدر وضعیت وخیم بود که مرضیه خشکش زده بود.
صدای نفسهای تند سعید رو واضح می شنیدم و صدای فریادش روی سرم آوار شد
-تو چه غلطی کردی ثمین، چرا رفتی خونه ی اون کفتار؟ کی بهت اجازه داده بود بری اونجا؟
از بی جواب گذاشتن سوالاتش می ترسیدم و بدون اینکه به عواقب حرفهام فکر کنم لب باز کردم و با صدای بلند گریه هام گفتم
-چون شاهین می خواست ازش انتقام بگیره...جونِ زنش رو گرفته بود...چون گفته بودم اگه آدرس مهرانو می خواد باید تو معاملاتشون کاری کنه که دایی به روز سیاه بشینه... چون دایی باعث مرگ مامانم شده بود... چون می خواستم انتقام مامان رو بگیرم...
من می گفتم و چشمهای سعید هر لحظه گرد تر می شد و عصبانیت از تک تک اجزای صورتش شره می کرد.
به اینجای حرفم که رسیدم، دیگه تحمل نداشت و طاقت از کف داده بود که دست و صداش باهم بالا رفت و فریاد کشید
-خفه شو!
با ضربه ی محکم دستش روی زمین پرت شدم و همزمان صدای جیغ مرضیه رو شنیدم که بین فریادهای سعید گم شد
-دختره ی بی عقل،
دختره ی احمق.
تو بیجا کردی رفتی خونه ی منصور،
تو غلط کردی با اون پسره بی همه چیز نشستی نقشه کشیدی.
تو عقل نداری؟
تو نمیدونی اونا چه آدمهایی هستند که رفتی اونجا؟
خستم کردی ثمین!
جون به لبم کردی ثمین!
چقدر تحمل کنم؟
چقدر باهات مدارا کنم؟
چقدر ببینم و به روی خودم نیارم؟
کی می خوای آدم بشی؟
کی می خوای سر عقل بیای؟
می گفت و فریاد می زد
و من زیر ضرباتی که روی سر و صورت و بدنم فرود میومد ناله میزدم
مرضیه که وضعیت رو بغرنج می دید، بیکار نموند و تمام تلاشش رو برای نجات من از زیر دست و پای سعید می کرد.
به سختی سعی می کرد دستهاش رو بگیره و مانعش بشه و با گریه التماس می کرد
-تو رو خدا سعید،
نکن اینجوری
بسه تو رو خدا.
بس کن سعید
اما مگه زورش به این شیر خشمگین می رسید؟
ولی باز کوتاه نیومد.
جلو اومد و با تمام جرات و جسارتش بین من و سعید قرار گرفت و صدای گریه اش بالا رفت
-سعید تمومش کن،
تو روح مامانت تمومش کن.
مگه نگفتی ثمین امانته دستت،
داری می کشیش
تو رو خاک مامانت بسه دیگه.
آبرومون رفت جلو در و همسایه
نمی دونم این قسم ها کار ساز بود
یا سعید دیگه جونی نداشت که کمی کنار کشید.
تلو تلو کنان عقب رفت و انگشت اشاره اش رو سمتم گرفت و
مثل کسی که از دویدن زیاد به نفس نفس افتاده باشه، بین نفسهاش گفت
-دیوونم کردی ثمین،
من تو رو آدمت می کنم.
حالا که کار رو به اینجا کشوندی ببین چکارت می کنم.
و به سختی فریاد کشید
-میفهمی؟
-آره، آره میفهمه.
برو بیرون.
الان سکته میکنی
تو رو خدا برو سعید نفست بالا نمیاد.
و با هدایت مرضیه به سختی از اتاق بیرون رفت و من موندم و تنی درد مند و هق هق هایی که تو فضای اتاق می پیچید.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروبیست
گوشه ی دیوار کز کرده بودم و اینقدر به حال خودم و بد بختیهام اشک ریخته بودم که دیگه جون گریه کردن هم نداشتم.
سرم به اندازه ی وزنه ی چند کیلویی سنگین شده بود و احساس می کردم روی گردنم سنگینی میکنه.
با چشم هایی بسته، سرم رو به دیوار کنارم تکیه داده بودم و متوجه گذر زمان نبودم.
بعد از اون همه سر و صدا،
سعید با کلی تهدید و خط و نشون کشیدن، در اتاق رو قفل کرده بود و به مرضیه هم گفته بود حق باز کردن در رو نداره.
و من نفهمیدن چند ساعت توی زندانی که برادرم برام درست کرده بود محبوس بودم.
با صدای چرخش کلید توی قفل، چشم باز کردم و نگاه مضطربم رو به در دادم.
دیگه از حضور سعید هم می ترسیدم.
در باز شد و به جای سعید، مرضیه پاورچین و با احتیاط وارد اتاق شد.
نگاه مغموم غصه دارش رو به صورتم دوخت و جلو اومد.
خیالم که از بابت سعید راحت شده بود، نگاه از مرضیه گرفتم و در حالی که با بغضی که قصد خفه کردنم رو داشت درگیر بودم، دوباره سرم رو به دیوار تکیه دادم.
مرضیه هم کمی نگاهم کرد و از اتاق بیرون رفت.
چیزی نگذشت که با لیوان آبی توی دستش برگشت
نزدیکم شد و روبروم نشت
انگار اون هم بغض داشت که صداش بالا نمیومد وقتی دلسوز صدام زد
-ثمین؟
و بغض گلو گیرم که منتظر تلنگری بود تحریک شده بود و با چشم های پر آبم درسکوت نگاهم رو به مرضیه دادم.
با صدای لرزونی پرسید
-خوبی؟طوریت نشده؟
پاسخش فقط اشکهایی بود که پشت سر هم روی صورتم ریخت.
به سختی سعی در فروخودن بغضش و کنترل لرزش چونه اش داشت
اما موفق نبود
لیوان آب رو به سمتم گرفت
-یکم بخور، لبهات خشک شده، داری از حال میری.
گفت و همزمان اولین قطره ی اشک، روی گونه اش غلتید وقتی که دید برای خوردن آب مقاومت میکنم.
-تو رو خدا ثمین، نذار اوضاع بدتر بشه. یکم آب بخور از حال نری.
سری تکون دادم و وقتی دوباره مقاومتم رو دید درمونده گفت
-همش دلم شور میزد نکنه طوریت شده باشه، الان سعید رفت دوش بگیره منم کلید و برداشتم اومدم پیشت.
یکم از این آب قند بخور، من برم بیرون.
بیاد ببینه درو باز کردم دوباره سر و صدا راه میندازه ها.
بی توجه به حرفهاش به زور لب باز کردم و با صدایی که به زور از ته حنجره ام بیرون میومد ملتمس گفتم
-می خوام...برم پیش بابام.
چند لحظه نگاه اشکبار هردومون به هم گره خورد و مرضیه با همون درموندگی گفت
-دیدی که چقدر عصبانیه. الان نمیشه بری.
مکثی کرد و گفت
-یه امشبو تحمل کن یکم حالش بهتر بشه، فردا زنگ می زنم سمیه بیاد شاید بتونه سعیدو راضی کنه باهاش بری.
می دونستم مرضیه هم چاره ای نداره.
ولی اینها برای من وعده ی سرخرمن بود!
من همین الان دلم بابا رو می خواست.
همین الان که دارم از غصه دق می کنم!
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروبیستویک
نگاه نا امیدم رو ازش گرفتم و به نقطه ی نا معلومی دادم.
اشکهاش رو پاک کرد و آهی کشید
-ببین شب تاسوعایی چه اوضاعی شد
با صدای سعید، مرضیه از جا پرید و سمت در قدم تند کرد
-مرضیه
-بله، اومدم
-حوله ی منو بیار
بیرون رفت و دوباره در اتاق رو قفل کرد.
و دوباره من موندم و تنهایی.
اما من دلم اینجا موندن رو نمی خواست.
دلم هیچ جا رو نمی خواست
حتی خونه ی سمیه.
حس بی کسی می کردم.
حالا دیگه سعید هیچ اعتمادی به من نداشت و حتی اجازه ی بیرون رفتن از اتاق رو هم نداشتم.
بابا هم هنوز ازم دلخور و ناراحت بود.
پس برای چی باید اینجا بمونم؟
من باید برم
هر جور که شده از اینجا می رم.
اصلا برمی گردم تهران.
نه خوابگاه میرم نه خونه ی حاج حسین
میرم جایی که دست سعید بهم نرسه و نتونه من رو برگردونه.
ساعتها با این افکار برای خودم نقشه ی رفتن رو می کشیدم.
اما با این در بسته کار به جایی نمی رسید.
کلافه از جا بلند شدم و بی حال، خودم رو به در رسوندم.
آروم دستگیره رو بالا پایین کردم و در باز نشد.
از پشت در صدای مرضیه رو شنیدم که هنوز ناراحتی از لحنش مشخص بود
-سعید جان، شب شده هیات نمیری؟ شب تاسوعاست
-حالم خوب نیست، سرم داره میترکه نمی تونم برم. یه قرص برام بیار
-چقدر قرص میخوری؟ از بعد از ظهر سومین باره قرص می خوای.
شاید سر دردت از ضعفه، غذا گرم کردم پاشو یکم بخور بهتر میشی.
اینقدرم حرص نخور.
-هیچی نمی خوام، اشتها ندارم.
-آخه اینجوری که نمیشه.
چند ساعته هیچی نخوردی فقط میری میای قرص می خوری
یه وقت بلایی سر خودت میاری
سعید کلافه گفت
-گفتم اشتها ندارم، ولم کن مرضیه. تو برو شامت رو بخور
لحن مرضیه دلخور شد و گفت
-اصلا منم اشتها ندارم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروبیستودو
چند لحظه صدایی نشنیدم و صدای باز شدن در اتاق روبرو رو شنیدم و چند لحظه بعد دوباره ی صدای سعید بود که لحنش آرومتر شده بود
-مرضیه
با دلخوری جواب داد
-بله
-گفتی غذات گرمه؟
-آره، بیارم برات؟
-نه، یه سینی ببر تو این اتاق.
الان بفکر غذا خوردن من بود؟
پوزخند تلخی زدم و هنوز از در فاصله نگرفته بودم که مرضیه گفت
-تو که اینقدر نگرانشی چرا درو روش بستی؟
صدای سعید غیظ دار شد و گفت
-مرضیه می دونی اعصاب ندارم، بحث نکن با من. گفتم می خوام بخوابم.
و باز صدای بسته شدن در اتاق رو شنیدم.
نا امید از در فاصله گرفتم و دوباره سر جای قبلیم، گوشه ی دیوار نشستم و زانو به بغل گرفتم.
با یادآوری رفتار تند سعید، بی اختیار چشمهام پر آب می شد.
اگه شاهین زنگ نمی زد هیچ کدوم از این اتفاقا نمی افتاد و من الان خونه ی سمیه بودم.
روزی که تصمیم گرفتم دنبال آدرس دایی برم، می دونستم اگه خبرش به خونواده ام برسه خیلی از کارم ناراحت می شند.
اما من فقط بفکر انتقام از دایی بودم که مسبب مرگ مامان و عزیز شده بود.
با باز شدن در، اشکم رو پاک کردم و مرضیه رو توی چهار چوب در دیدم.
سینی غذا به دستش بود و با تاسف نگاهم می کرد.
سینی رو جلوم گذاشت و نشست
-غذا برات آوردم، بخور
نگاهم رو از سینی گرفتم و سرم رو به جهت مخالف چرخوندم.
مرضیه کلافه و درمونده گفت
-اینجوری نکن ثمین، بخدا سعیدم نگرانته. خودش گفت برات غذا بیارم
پوزخندی زدم و چیزی نگفتم.
-ثمین، قبول کن کارت اشتباه بوده.
وگرنه سعید اصلا از این اخلاقا نداره که دست روی کسی بلند کنه، اونم اینجوری.
تو که خوب میشناسیش.
یکم بهش حق بده عصبانی بشه.
خیلی شوکه شده بود، اصلا فکرشم نمی کرده تو طرف خونه ی داییت بری.
سر به زیر انداخت و با ناراحتی گفت
-اونم حالش خوب نیست، خیلی نگرانشم. هیچ وقت این شبهای محرم هیات رو ترک نمی کرد.
حالا شب تاسوعا که اونقدر هیات شلوغه مونده تو خونه و نرفته هیات.
از عصری هم هر چی بهش زنگ زدند جوابشون رو نداده.
نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد.
-غذات رو بخور
گفت و از اتاق بیرون رفت.
با گوشه ی چشم نگاهی به سینی غذا کردم و به عقب هولش دادم.
بلند شدم و چراغی که مرضیه روشن کرده بود رو خاموش کردم و دوباره توی تاریکی نشستم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروبیستوسه
دلم از همه ی دنیا گرفته بود.
انگار هیچ کسی حال خراب من رو نمی فهمید.
دلم می خواست از اینجا برم و از همه دور باشم.
حتی دیگه دوست ندارم پیش سمیه برم.
مطمئنم اگه اون هم از ماجرای رفتن من به خونه ی دایی با خبر بشه می خواد سر زنشم کنه
و حتما بابا هم ناراحت میشه.
نگاه نا امیدی به در بسته ی اتاق کردم و با اشک با خودم زمزمه کردم
-من هر جوری شده از اینجا میرم!
تا خود صبح با این فکر بیدار بودم و هزار تا راه برای رفتن از اینجا ترسیم می کردم.
هوا روشن شده بود و من یک ساعت هم نخوابیده بودم.
صدای سعید رو از بیرون اتاق شنیدم که با مرضیه حرف میزد
-من دارم یه سر میرم مسجد.
از دیروز نرفتم همه کارها پیچیده به هم. ولی زیاد نمیمونم زود برمیگردم تا تکلیفم رو با ثمین معلوم کنم.
تا من برمیگردم حق نداری در اتاق رو باز کمی، فهمیدی؟
کلید اتاقو با خودم میبرم.
-وا یعنی چی؟ مگه اینجا زندانه آخه؟
-اگه لازم باشه آره، چرا که نه؟
-سعید افتادی سر لج، این کارها از تو بعیده. طفلکو از دیروز حبسش کردی .
دیشب با هزار ترس و لرز اومد بیرون که می خواست یه دسشویی بره.
این چه رفتاریه آخه؟
جوابی از سعید نشنیدم.
چند دقیقه بعد متوجه صدای مرضیه شدم که انگار با تلفن حرف می زد.
بیخیالش شدم و فقط دنبال بهونه ای بودم که در اتاق باز بشه و بتونم بیرون برم.
نگاهم به تکه های گوشی شکسته ام افتاد.
از،بین تکه های شکسته، سیم کارتم و برداشتم.
یاد گوشی مامان افتادم که یادگاری نگه داشته بودم.
برای پیدا کردنش کل وسایلم رو بهم ریختم.
سیم کارتم رو داخل گوشی مامان گذاشتم و گوشی رو توی جیب مانتوم که از دیروز تنم بود گذاشتم.
باصدای باز شدن قفل در، سریع برگشتم و سر جام نشستم.
نمی خواستم مرضیه از وجود گوشی خبر دار بشه.
در رو باز کرد و نگاهش بین من و سینی دست نخورده ی غذا جابجا شد و سری به تاسف تکون داد.
-پاشو بیا یه آب دست و صورتت بزن، سعید رفت. نمی دونه من کلید دارم بیاد ببینه در رو بازکردم دوباره شر میشه.
سری به علامت نه بالا انداختم و لب زدم
-نمیام بیرون، تو هم در و قفل کن برام مهم نیست
کلافه نفسش رو بیرون داد برای برداشتن سینی جلو اومد
-زنگ زدم به سمیه داره میاد اینحا، شاید اگه با سعید حرف بزنه بتونه آرومش کنه و راضیش کنه فعلا باهاش بری تا آبهااز آسیاب بیوفته.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖