eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
532 عکس
120 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  حضرت مادر
سلام شبتون منور به عطر اهل بیت عزیزانی که میخوان در شرکت کنن اطلاع بدن https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# نگاه خیسم تو تاریکی شب به بیرون بود. صدای زنگ گوشیم باعث شد نگاه از بیرون بگیرم. اشکهام رو پاک کردم و گوشیم رو کیفم بیرون آوردم.‌ شماره ی زینت بود -الو زینت خانم؟ هنوز نگران بود و این از لحن صداش معلوم بود. -کجا گذاشتی رفتی این وقت شب دختر خوب؟ با بغض گفتم -شما که دیدی چه حرفهایی بهم زد، چجوری میموندم. -خب الان کجا میری؟ جایی رو داری؟ -آره برمی گردم خونه ی محبوبه خانم، همونجایی که قبلا بودم. -منم دارم میرم خونه. -کاش زندایی رو تنها نمیذاشتید - راستش می خواستم بمونم، ولی وقتی رفتی آقا بد تر کلافه و عصبانی شد. صد بار ازم پرسید ثمین الان کجا میره؟ گفتم نمی دونم. گیر داده بود اگه آدرس یا شماره ای ازت دارم بهش بدم ولی راستش ترسیدم. مجبورشدم بگم شماره ت حفظ نیستم و فقط خانم شماره داره. دیدم اگه بمونم مجبورم می کنه شماره تو بهش بدم منم به بهونه ی بچه هام اومدم. ولی صبح خیلی زود میرم نگران خانم نباش. -دستت درد نکنه. -مراقب خودت باش -چشم، ممنون که زنگ زدی. خدا حافظ -خداحافظ اصلا حضور نیما جلوی خونه ی محبوبه خانم برام مهم نبود. اگه حسین آقا بدونه من دارم میرم اونجا حتنا حواسش هست. صفحه ی گوشیم رو روشن کردم و گزینه ی تماس و زدم باید قبل از رسیدنم بهشون خبر می دادم. صدام رو صاف کردم و سعی کردم طوری صحبت کنم که متوجه گرفتگی صدام نشه. شماره ی محبوبه خانم رو گرفتم و بعد از چند بوق تماس وصل شد و صدای همهمه و شلوغی از اون طرف خط میومد. -سلام ثمین جان، خوبی عزیزم؟ -سلام، ممنون شما خوبید؟ ببخشید فکر کنم جایی هستید بد موقع مزاحمتون شدم. تک خنده ای کرد و گفت -نه عزیزم مراحمی. اومدیم خونه یکی از اقوام حسین آقا، همه فامیل رو دعوت کرده. بخاطر همین شلوغه. نا امیدانه نگاهم به بیرون خیره موند. پس اونجا نمی تونم برم، کاش حداقل کلید اونجا رو با خودم آورده بودم حالا خودم می رفتم. -چیزی شده ثمین جان؟ سعی کردم طبیعی رفتار کنم و دستپاچه گفتم -نه...نه چیزی نیست. فقط...خواستم بدونم کی عازمیم که من آماده باشم؟ -اتفافا می خواستم خودم بهت زنگ بزنم. دیگه اومدیم اینجا یادم رفت. ما به امید خدا پس فردا راهی میشیم. تو وسایلت رو جمع کن میایم خونه ی آذر خانم سراغت. -نه...لازم نیست اینجا بیاید. من...من شاید خودم فردا برگردم پیش شما. -خیلی خب، پس خواستی بیای قبلش خبر بده که حسین خونه باشه. البته یکی دو روزیه از این پسره خبری نیست. ولی باز احتیاط کنیم بهتره. -باشه، خبرتون می کنم. از محبوبه خانم خداحافظی کردم و تماس رو قطع کردم. الان کجا باید برم؟ با همین سوالی که توی مغزم تاب می خورد، دوباره بغضم فعال شد و چونه ام لرزید. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از  حضرت مادر
صدقه اول ماه قمری فراموش نشه دوستان اعلام کنید برای هئیت یا صدقه ماه قمری🙏 بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیددوستان اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه @Karbala15
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# حتی نمی دونستم باید به راننده بگم به کجا تغییر مسیر بده و من رو کجا ببره. تو همون حال بودم که گوشیم توی دستم لرزید و دوباره زنگ خورد. اینبار شماره ی نرگس بود و من چقدر خجالت زده ی این خونواده بودم. با همون صدای گرفته جواب دادم. -الو سلام صدای نرگس کلافه بنظر می رسید -سلام، وای چقدر اشغالی. ده دفعه زنگ زدم تو خوبی؟ -بد نیستم، چیزی شده؟ مکثی کرد و گفت -ولی انگار خوبم نیستی، صدات چرا اینجوریه؟ آروم و بغض دار لب زدم -هیچی! و اشکهام دوباره روی صورتم ریخت. -ای وای، نکنه پسر داییت چیزی گفته اذیتت کرده؟ جوابی ندادم و با بغضم درگیر بودم که خودش گفت - پس ناراحتت کرده. وای ببخشید ثمین جان تقصیر من شد. من باید خودم میومدم . شاید اینجوری پسر داییت با دیدن امیر حسین عصبانی نمی شد. امیر حسین زنگ زد گفت چی شده. منم نگرانت شدم گفتم ببینم نکنه عصبانیتش رو سر تو خالی کنه. بغضم رو رها کردم و با گریه گفتم -هر چی از دهنش در اومد بهم گفت، دیگه نتونستم اونجا بمونم وسایلم رو جمع کردم زدم بیرون. -ای وای، الهی بمیرم. الان کجا میری؟ با بیچارگی گفتم -نمی دونم، زنگ زدم به محبوبه خانم ولی خونه نبودند. رفته بودند مهمونی دیگه منم چیزی بهش نگفتم. -خب پس کجا می خوای بری این وقت شب، پاشو بیا اینجا. -نه، اونجا اصلا روم نمیشه بیام. اینقدر ماهان بد حرف زد که دلم می خواد آب بشم برم توی زمین و چشمم به چشم پدر و برادرت نیوفته. -لوس نشو دیگه، این چه حرفیه؟ یکی دیگه یه حرفی زده تو از خجالت آب میشی؟ قبلا که گفتم امیر حسین امشب نیست رفته پیش مادر بزرگم. بابا هم که خوشحال میشه بیای اینجا. منم شام نخوردم منتظرت میمونم تا برسی. -نه، آخه نرگس جان... -آخه و اما نداره، منتظرتم. گفتم و دیگه مهلتی به من نداد و تماس رو قطع کرد. در حال حاضر جای دیگه ای نداشتم و تنها راهم همین بود که برم پیش نرگس. ادرس رو به راننده دادم و مسیرش رو سمت خونه ی حاج عباس تغییر داد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از دُرنـجف
🌷روز اول ماه محرم: بنام حضرت مسلم ابن عقیل 170بار صلوات 🚩🌴⚫
هدایت شده از  حضرت مادر
ختمِ ده روزِ ویژه دهه اول محرم👇 ♨️توصیه آیت الله وحید خراسانی برای دهه اول محرم . آیت الله وحید خراسانى در سفارش هایشان برای ایام دهه اول ماه محرم چنین توصیه کرده اند: از روزِ اول ماه محرم تا روز عاشورا، روزى صد مرتبه سوره توحید را بخوانید و به حضرت سیدالشهدا علیه السلام هد.یه کنید، اِن شاءالله فیوضاتى نصیبتان می شود، شر.طش هم این است مردم را دعوت به این عمل کنید. همچنین اشاره کردند چقدر خوب است که این عمل نورانیِ تلاوت صد مرتبه سوره توحید و هدیه کردن به روح مطهر و نورانی حضرت سیدالشهدا علیه السلام به نیابت از حضرت حجت ابن الحسن المنتظر المهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف انجام شود. ان شاءالله حاجت روا باشید و برکتِ این عمل نورانی در زندگیتان جاری شود 🎁انتشار مطالب جهت نشر معارف و شادی روح امام حسین ع و شهدا برای اعضای کانال مجاز میباشد! •┈••✾🍃🦋🍃✾••┈•
هدایت شده از دُرنـجف
5.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای ما بسیار سخت و جانکاه است که بدون آقای رییسی خدمت شما می‌رسیم.💔😭
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# وقتی رسیدم خوشبختانه پدر نرگس خوابیده بود و مجبور نبودم تو این شرایط باهاش رو در رو بشم. همه ماجرا رو با گریه برای نرگس تعریف کردم. از ماجرای اون پسر مزاحمی که اون شب توی پارک دنبالم افتاده بود، تا اومدن نیما و درگیر شدنش با ماهان. و حرفهایی که امشب ماهان بهم زده بود. نرگس هم با حوصله به حرفهام گوش میداد و دوباره سنگ صبورم شده بود. آه عمیقی کشیدم و گفتم -دلم نمی خواست اینجوری برگردم، دلم پیش زنداییه. بفهمه اینجوری بدون خداحافظی اومدم حتما ناراحت میشه. سری با تاسف تکون داد و گفت -نمی دونم چی بگم. فقط می دونم اگه به جای امیر حسین من با بابا اومده بودیم کار به اینجا نمی کشید ماهان کلا از اول با امیر حسین کج افتاده، اونجا اومدنش فقط ماهان رو عصبی کرد. -نه بابا تقصیر شما که نیست، اینجوری نگو. رفتار ماهان همیشه همینجوری بوده. طفلک زندایی چه امیدی بسته به پسرش. نرگس بالش رو روی تشک جابجا کرد و گفت -ولش کن دیگه، اینقدر خودت رو عذاب نده. بگیر بخواب. نهایتش اینه صبح با زنداییت تماس می گیری ازش عذر خواهی می کنی دیگه. چیزی نگفتم و رو تشکی که نرگس پهن کرده بود دراز کشیدم. نرگس هم کنارم خوابید، کمی با هم حرف زدیم و نرگس که از کار روزانه خسته بود، زود خوابش برد. اما من باز بی خواب شده بودم و توی تاریکی اتاق آروم و بی صدا اشک می ریختم. گاهی فکر می کردم اگه مامان بود و کنار هم زندگی می کردیم سرنوشت من اینجوری نمی شد. گاهی مقصر این اتفاقات رو نیما می دونستم که اگه دم خونه ی سعید مزاحمم نمی شد، من مجبور نمی شدم از خونوادم دور بشم و اینجا بیام. شاید اگه درگیریم فقط حرفهای عمه بود، یجوری می تونستم باهاش کنار بیام. ولی نیما همه جا رو برام نا امن کرده بود. گاهی خودم رو مقصر می دونستم و همه ی این اتفاقات رو از ضعف خودم می دیدم. تو همه ی این روزهای تاریکی که از بیشتر ازدو سال پیش برام رقم خورده بود، قشنگ ترین و روشن ترین روزهام، روزهایی بود که مسافر کربلا بودم. چقدر دلم تنگ شده بود، کاش میشد دوباره راهی باز بشه و بتونم به حرم آقا پناه ببرم. صدای اذان صبح که بلند شد، من هم برای نماز آماده شدم. بعد از خوندن نمازم دوباره سر جام برگشتم و دراز کشیدم. چند دقیقه بعد نرگس هم بیدار شد و مهیای نماز. اونقدر خسته بودم که دیگه نتونستم بیدار بمونم و قبل از اینکه نماز نرگس تموم بشه چشمهام گرم خواب شد. با صدای زنگ گوشیم، پلکهای سنگینم رو باز و بسته کردم و کورمال کورمال اطراف بالش دنبال گوشیم می گشتم. چشمهام پر از خواب بود و نمی تونستم درست صفحه ی گوشی رو نگاه کنم و فقط تماس رو وصل کردم و با صدای گرفته گفتم -الو؟ چند ثانیه سکوت بود و با صدای پر بغض زندایی خواب از سرم پرید -الو، ثمین جان؟ دخترم؟ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از دُرنـجف
🌷روز دوم محرم: بنام امام حسین(ع) 128 بار صلوات 🚩🌴⚫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# چند ثانیه سکوت بود و با صدای پر بغض زندایی خواب از سرم پرید -الو، ثمین جان؟ دخترم؟ سریع سر جام نشستم و صدایی صاف کردم و -سلام زندایی، ببخشید ندیدم شمایید.‌ حالتون خوبه؟ بغضش شدید تر شد و گفت -تو کجایی؟ دیشب کجا موندی؟ خدا من رو مرگ بده که هر وقت تو درد سر میوفتی من نیستم کمکت کنم. نمی دونم چی می دونه و چقدر میدونه؟ ولی نمی خواستم من ناراحتش کنم با تعجب گفتم -عه نگید اینجوری، خدا نکنه. چیزی نشده که. به گریه افتاد و گفت -چیزی نشده؟ اگه چیزی نشده اون وقت شب کجا گذاشتی رفتی؟ ماهان چی بهت گفت که دوباره بی خبر از خونه ی من رفتی؟ جوابی ندادم و زتدایی با همون حال گفت -زینت همه چیزو بهم گفت. گفت این پسره چجوری من رو جلوی تو شرمنده کرده و چجوری حق همه ی زحمتهات رو گذاشته کف دستت. گریه امونش نداد و چند لحظه نتونست چیزی بگه. با صدایی گرفته، ناراحت و نگران لب زدم -شما یکم آروم باشید -دارم سکته می کنم ثمین، اصلا باورم نمی شه بعد از اونوهمه سختی کشیدن و اون همه زحمت، اینجوری مزدت رو داده باشه. -زندایی من فقط بحاطر شما اونجا بودم، از هیچ کسی هیچ توقعی نداشتم. دیشبم...دیشبم اگه اومدم از شما ناراحت نبودم... -تنهایی کجا رفتی دیشب؟ رفتی خونه ی محبوبه خانم؟ سر به زیر انداختم و گفتم -نه، محبوبه خانم خونه نبود.اومدم اینجا پیش نرگس. -الهی بمیرم، تو خونه ی من نتونستی بمونی رفتی خونه ی غریبه ها. بگو من الان چکار کنم ثمین؟ چکار کنم که کارهای ماهان رو برات جبران کنم؟ بخدا اینجوری بری من دق می کنم. اینقدر بی قراری می کرد که لحظه ای از کار خودم پشیمون شدم. شاید اگه می موندم بهتر بود! -آروم باشید تو رو خدا، من که چند روزه قراره برم، بخاطر اتفاق دیشب نیست که. -آره قرار بود بری، ولی نه اینجوری. این همه مدت پا به پای من بودی همه جور سختی کشیدی بخاطر من. الان حقش نیست دل شکسته و ناراحت بری. کاش می شد میومدم می دیدمت، دلم داره می ترکه ثمین جان. از وقتی زینت گفت دیشب چه اتفاقی افتاده حالم خیلی بده. اینجوری بری تا عمر دارم شرمنده ی تو و زهرا میشم. -نگید این حرفا رو... -من هیچ کسی رو جز تو ندارم ثمین، خودت هم اینو خوب می دونی. دخترم شدی، عزیز دلم شدی. الان چجوری راضی بشم اینحوری بری؟ جواب زهرا رو چی بدم؟ -زندایی اینجوری گریه نکنید، براتون خوب نیست. حالتون بد میشه ها. -دیگه مهم نیست، وقتی قراره دخترم اینجوری دلشکسته از خونه ام بره هیچی برام مهم نیست. من داشتم می مردم، تو کمکم کردی. وقتی تو نباشی بمیرم بهتره. گریه های زندایی، اشک من رو هم در آورد. فقط دلم می خواست یجوری آرومش کنم. حالا دیگه منم نمی تونستم اینجوری رها کنم و برم. با بغص گفتم -خیلی خب، شما یکم آروم باشید.‌ من امروز میام پیشتون. محبوبه خانم گفت فردا میریم. امروز که هستم میام بهتون سر می زنم، خوبه؟ -چه کنم که هر کاری هم بخوام برات بکنم فقط زحمت میشه برات؟ بخدا اگه پا داشتم خودم میومدم اونجا، ولی زمین گیرم و نمی تونم. بیا ثمین جان، اگه اینجوری بری و نبینمت شک نکن میمیرم. -دور از جونتون، چشم حتما میام.‌ به شرطی که شما دیگه گریه نکنید باشه؟ -باشه، هر چی تو بگی.‌فقط بیا. از همدیگه خداحافظی کردیم و تماس رو قطع کردم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از  حضرت مادر
رفقا از پنج میلیونی که بابت بدهی سیستم باقی مونده ۲۷۵۹جمع شده توی این شبهای عزیز یاعلی (ع)بگید بتونیم باقی مونده رو براشون تسویه کنیم اجرتون با خانم سه ساله مطمئن باشید برکت این کارهای خیر به زندگیتون برمیگرده خدا و اهل بیت براتون جبران میکنه اهل بیت خودشون مدیون کسی نمیزارن بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع بشه برای کارهای خیر بعدی هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# با باز،شدن در اتاق، نگاه خیسم رو از صفحه ی گوشی گرفتم. نرگس با سینی صبحانه وارد اتاق شد و تا نگاهش به صورتم افتاد درمونده گفت -تو که باز داری گریه می کنی لبخند بغض داری زدم و دستی زیر چشمم کشیدم. -نه، زندایی زنگ زده بود.‌اینقدر گریه کرد و بی قراری کرد اشک منم در آورد. جلو اوند و سینی رو روی زمین گذاشت و روبروم نشست. -یعنی آذر خانم فهمید دیشب چه خبر شده؟ نفس عمیقی کشیدم و سری به تاسف تکون دادم -آره، زینت بهش گفته بود.‌ -خب چی گفت؟ -هیچی، کلی گریه کرد و مونده بود چی بگه. آخرش گفتم امروز میرم بهش سر میزنم یکم آروم شد. -با اتفاقی که دیشب افتاده فکر می کنی رفتنت به اونجا درست باشه؟ اگه ماهان اونجا باشه چی؟ -چکار کنم؟ اینجوری بذارم برم زندایی خیلی خودش رو اذیت می کنه. اصلا درست هم نیست بعد از این مدت حالا بی خداحافظی برم. قبلش زنگ میزنم مطمئن میشم ماهان اونجا نباشه. -باشه، هر جور صلاح میدونی. می خوای ما باهات بیایم؟ فوری نگاهش کردم و گفتم -نه، نیازی نیست. تا همین الان هم خیلی شرمنده شماها شدم. دوست ندارم یبار دیگه ماهان باهاتون برخورد بدی بکنه. کنار نرگس صبحونه ام رو خوردم و با زندایی تماس گرفتم.‌ وقتی مطمین شدم ماهان فعلا اونجا نرفته سریع آماده شدم و ماشینی گرفتم و راهی خونه ی زندایی شدم. وارد کوچه که شدم، دلهره ی زیادی داشتم اما جز دوتا ماشین سفید رنگ، ماشین دیگه ای اونجا ندیدم. پس ماهان هنوز نیومده بود. نفس راحتی کشیدم و سریع کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم. دستم روی زنگ گذاشتم و برخلاف قبل، اینبار صدای زینت رو از،پشت آیفن شنیدم -کیه؟ -منم زینت خانم، باز کن. در باز شد و وارد حیاط شدم. زندایی رو دیدم که چهره ای بغض دار جلوی در سالن منتظرم بود. از پله ها بالا رفتم و روبروی زندای ایستادم. لبخندی زدم و سلامی دادم. چشمهاش پر آب شد و آغوشش رو برام باز کرد -سلام عزیزم، خوش اومدی. لبخندم عمیق تر شد و خودم رو توی آغوشش جا دادم و آروم کنار گوشش لب زدم -اومدم، ولی اگه بخواید گریه کنید میرم. حلقه ی دستهاش را دور کمی محکم تر کرد. بوسه ای از کنار صورتش برداشتم از آغوشش جدا شدم. بلافاصله دستی زیر چشمش کشید و لبخندی زد تا گریه هاش رو از من پنهان کنه. -بیا تو عزیزم سلامی به زینت دادم و وارد خونه شدم. زندایی انگار دستپاچه بود، رو به زینت گفت -زینت، برو یه لیوان چایی برای ثمین بیار. -چایی نمی خورم ممنون، تازه صبحونه خوردم. -خیلی خب، پس برو براش میوه بیار. لبخند عمیقی زدم و گفتم -زندایی مگه من غریبه ام؟ چیزی خواستم خودم میارم. نگاهش درمونده شد و گفت -اینجا که خونه ی خودته، خیلی نگران بودم دیگه نخوای بیای اینجا. روی مبل، کنارش نشستم و گفتم -مگه می تونم نیام؟ من از الان غصه ام شده چجوری دوریتون رو تحمل کنم؟ اگه بخاطر بابا نبود نمی رفتم. با نگاه مهربونش توی صورتم دوری زد -منم طاقت دوریت رو ندارم، ولی وقتی بری خیالم راحته کنار خونوادت اینقدر اذیت نمیشی. با صدای زنگ آیفن، اخمهای زندایی در هم شد و من سریع از جا بلند شدم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫