eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
507 عکس
119 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دُرنـجف
اگر میدانستم ارباب انقدر دقیق حساب نوکری مرا ..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ یکی از مداحان تعریف میکرد چای ریز مسجدمون فوت کرد سر مزارش رفتم گفتم یه عمر نوکری کردی برای ارباب بی کفن حضرت ابا عبد الله الحسين عليه السلام...... بیا بهم بگو ارباب برات چه کرد ایشان می گفت؛ دو سه شب از فوتش گذشته بود خوابش رو دیدم گفتم مشت علی چه خبر؟ گفت: الحمد لله جام خوبه ارباب این باغ و قصر رو بهم داده. دیدم عجب جای قشنگی بهش دادن گفتم بگو چی شد؟ چی دیدی؟ گفت شب اول قبرم امام حسين عليه السلام آمد بالای سرم صدا زد آقا مشهدی علی خوش آمدی مشهدى على توى كل عمرت ۱۲ هزار و ۴۲۷ تا برای ما چایی ریختی .... این عطیه و هدیه ما رو فعلاً بگیر تا روز قیامت جبران کنیم ..... می گفت دیدم مشت علی گریه کرد. گفتم دیگه چرا گریه میکنی؟ گفت اگه میدونستم ارباب این قدر دقیق حساب نوکری من رو داره برای هر نفر شخصاً هم چایی می ریختم هم چایی میبردم عزیزانم نوکری خود را دست کم نگیرید چیزی در این دستگاه کم و زیاد نمیشود و هر کاری ولو کوچک برای حضرت زهرا سلام الله عليها و ذریه مطهرش انجام دهیم چنان جبران میکنند که باورمان نمیشود آیت الله مظاهری
روزهای التهاب🌱
یک خط روضه...
یک خط روضه؟!! روضه نمی خواهد تنی که سر ندارد...😭😭😭
گفتند به طعنه: که بمیرید از این داغ! ما هم ز خدا خواسته گفتیم: الهی...
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# بابا و حسین آقا نگاهی به هم کردند و حسین آقا گفت -فکر بدی هم نیست، حاجی که از خودمونه شاید کاری ازش بر بیاد. بابا سری به تایید تکون داد و نگاهش رو به من داد -بابا جان گوشیم رو اپن آشپزخونه اس، بیار شماره ی حاجی رو پیدا کن. چشمی گفتم از جا بلند شدم. خدا کنه حاج عباس بتونه به زندایی کمک کنه. گوشی بابا رو برداشتم و تو قسمت مخاطبین شماره ی حاج عباس رو پیدا کردم و روی دکمه ی تماس زدم. گوشی رو سمت بابا گرفتم -بفرمایید -بزن رو بلند گو، گوشیم خرابه صدا نمیاد کاری که بابا خواست رو انجام دادم و گوشی رو به دستش دادم. چند تا بوق خورد و بعد صدای گرم حاج عباس رو شنیدم -به به، چشم و دل ما روشن. سلام آقا رحمان عزیز بابا لبخندی زد و جواب سلامش رو داد و چند دقیقه ای به حال و احوال گذشت. -ببخشید حاجی مزاحمت شدم، راستش یه زحمت داشتم -اختیار دارید، شما رحمتید.‌ بفرمایید خیره ان شاالله -زنده باشی حاجی جان، راستش برای یه نفر یه مشکلی پیش اومده گفتیم با شما صلاح مشورت کنیم شاید بشه یجوری کمکش کرد. -من در خدمتم، بفرمایید -این فامیل ما رو که می شناسید، همسفرتون بوده تو راه کربلا.‌ همین آذر خانم، زندایی ثمین -بله بله، میشناسمشون. چطور؟ -نمی دونم پسرش رو چقدر می شناسید، اونم تو سفر همراه مادرش بود. حاجی تک خنده ای کرد و گفت -آقا ماهان رو میگید؟ -بله، پس میشناسید. -مگه میشه اون جوونمرد رو نشناسم؟ خوب میشناسمش بابا که کمی از حرف حاج عباس تعجب کرده بود،خندید و گفت -انگار این آقا ماهان به دلت نشسته ها -بله، پس چی؟ شیر مردیه برای خودش. حتما دخترت برات گفته چه شاهکاری کرده کربلا بابا که از ماجرا خبر نداست،نیم نگاهی به من کرد و گفت -نه والا چیزی نگفته، چه شاهکاری کرده که اینجوری به دل شما نشسته صدای نفس عمیق حاج عباس رو شنیدم و گفت -ما کی باشیم که به دل ما بشینه؟ این پهلوون خودش رو تو دل قمر بنی هاشم جا کرده. کارش با اون بالایی هاست ابروهای بابا از،شنیدن این حرف بالا پرید و گفت -عجب، ماجرا جالب شد. حاجی بگو ما هم بدونیمن -والا جونم برات بگه تو این مسیر که خدا توفیق میده و هر ازگاهی ما میریم، اتفاقات عجیب زیاد می بینیم. اما این قصه ی آقا ماهان قصه ی غریبیه. اون یکی دو روز آخر این گل پسر ما نا خوش احوال شد. روز اخر دیدیم حالش خوب نیست گفتیم اذیتش نکنیم بمونه تو موکب استراحت کنه خودمون رفتیم سمت حرم. تازه رسیده بودیم که امیررحسین گفت ماهان و مادرش راه افتادند سمت حرم. با اون حال نزار و تو اون شلوغی روز اربعین. نزدیک ده کیلومتر فاصله داشتند تا حرم. من که خیلی دل آشوب بودم، گفتم این پسر اهل این سفرا نبوده. حال و روز خوشی هم نداشت. با مادر زمین گیرش افتادتد تو جاده اگه یکم سختی راه رو ببینه و خسته بشه یوقت اون زن بینوا را اذیت می کنه. ولی غافل از اینکه این آقا ماهان از اون مهمونای ویژه ی آقا بوده و تحت حمایت خود آقا داره میاد. انگار بین راه ویلچر مادرش خراب میشه، فقط اینقدر بهت بگم آقا رحمان یه وقت نگاه کردم دیدم تو جمعیت یه جوون رشید که از تشنگی رنگ به روش نمونده، مادرش رو رو دوشش گذاشته و رسید جلو حرم قمر بنی هاشم. مادرش رو گذاشت زمین و خودش اینقدر ناخوش احوال بود که دیگه طاقت نیورد و همونجا از حال رفت. از اون روز همش به این جوون فکر می کنم و از خودم و عمری که هدر دادم خجالت می کشم و حسرت می خورم. بابا این ماجرا رو شنید و چند لحظه مات و متحیر از حرفهای حاج عباس موتده بود. بابا هم باورش نمی شد پسر دایی منصور به اینجا رسیده باشه ناباور چند بار لب زد -عجب...عجب... شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# -خب آقا رحمان، حالا شما بگو ببینم جریان چیه؟ بابا چیزایی در مورد ماهان و دایی منصور گفت و ماجرای حکم جلب ماهان و اتفاقات امروز رو هم تعریف کرد. -یعنی الان ماهان رو بردند کلانتری؟ -اینجور که آذر خانم گفته، حکم جلبش رو داشتند و بردنش. الان مسله اینجاست که آذر خانم هیچ کس رو تهران نداره که پیگیر کار پسرش باشه. در جریان هستید که بنده ی خدا نا خوش احوال هم هست. -بله، اطلاع دارم. ولی نگران نباشید. من الان بچه ها رو خبر می کنم با هم میریم ببینیم جریان چی بوده و چه کار میشه کرد. فقط شماره ی من رو به آذر خانم بدید، بگید با من تماس بگیره. شاید بدونه کدوم کلانتری رفتند. -خدا خیرت بده حاجی، ما باز به شما زحمت دادیم. -نفرمایید، شما همیشه رحمتید. توکل به خدا، بلکه بشه کاری کنیم این جوون برگرده پیش مادرش. بعد از چند دقیقه حاج عباس و بابا از هم خدا حافظی،کردند وبابا رو به من کرد. -ثمین، زنگ بزن به آذر خانم بگو خیلی زود با حاج عباس تماس بگیره. -چشم الان زنگ می زنم. وارد اتاق شدم و گوشیم رو برداشتم و امروز برای سومین بار با زندایی تماس گرفتم. ماجرا رو براش تعریف کردم و پیغام حاج عباس رو رسوندم. -زندایی، زودتر با حاجی تماس بگیرید.‌شاید بتونه کاری بکنه. صداش هنوز بغض داشت و نگران بود -دستت درد نکنه عزیزم، از راه دور هم زحمتم رو دوشته. تو این بی کسی، خدا شماها رو برام رسونده. الان زنگ میزنم، دلم داره عین سیر و سرکه می جوشه. بلکه حاج عباس نذاره بچم امشب اونجا بمونه. -پس من قطع می کنم تا شما زودتر تماس بگیرید.‌ فعلا خداحافظ. تماس رو قطع کردم و به سالن برگشتم. یکی دو ساعتی گذشته بود، سعید و صادق از راه رسیدند و ناهار رو کنار محبوبه خانم و حسین آقا خوردیم. تمام مدت دلشوره داشتم و خیلی نگران زندایی بودم، اونجوری که اون گریه می کرد می ترسیدم اتفاقی براش بیوفته. تازه سفره ی ناهار رو جمع کرده بودیم. محبوبه خانم و حسین آقا قصد رفتن کردند و راهی تهران شدند و بعد از رفتنشون سعید و صادق هم برای تعمیر ماشین صادق بیرون رفتند. بابا بعد از حرفهای حاج عباس، خیلی تو فکر رفته بود و زیاد حرف نمی زد. با زنگ گوشیش، نگاهش رو به من داد و گفت -گوشیم رو بیار بابا جان. گوشی رو از روی میز برداشتم و نگاهی روی صفحه اش انداختم. -حاج عباسه بابا -ان شاالله که خوش خبر باشه شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# گوشی رو دست بابا دادم و روی حالت بلند گو گذاشت و لبخند به لب گفت -سلام حاجی صدای حاج عباس رو از اونطرف خط شنیدم -سلام آقا رحمان، ببخشید من قرار بود به شما خبر بدم ولی نشد زودتر زنگ بزنم. -خواهش می کنم، شما ببخشید. چه خبر حاجی؟ حاج عباس نفس عمیقی کشید و گفت -هیچی، دعوا سر یه چک سنگین بود که برگشت خورده بود. ولی الحمدلله به خیر گذشت. لازم نشد ماهان اونجا بمونه. بابا لبخندی زد -خدا رو شکر، خدا خیرتون بده حاجی.‌ تونستید از شاکیش رضایت بگیرید. -والا کار به اونجا نکشید، ولی ما به نیت همین کار رفته بودیم. -یعنی چی؟ متوجه نمی شم. - بعد از اینکه با شما صحبت کردم، آذر خانم تماس گرفت و هر چی لازم بود رو گفت. بنده ی خدا خیلی هم بی تاب بود. منم نمی دونستم الان دقیقا باید چکار کنم. ما یه آقا محسن داریم تو کلانتری همین نزدیک خودمون کار می کنه، تماس گرفتم و ماجرا رو براش گفتم. خلاصه با امیر حسین و محسن رفتیم اون شعبه کلانتری که آذر خانم گفته بود. ما که رسیدیم ماهان هنوز اونجا بود. رفتیم با افسر پرونده صحبت کردیم تا بلکه بتونیم براش رضایت بگیریم و از شاکیش مهلت بگیریم. -خب؟ تونستید؟ -والا اصلا نمی دونم چی شد اون طرفش که شاکی بود، وقتی فهمید ما برای چه کاری اونجاییم، یکدفعه حرفش رو عوض کرد. -یعنی چی حرفش رو عوض کرد؟ -منم نفهمیدم چرا، ولی اولش خیلی داشت سر و صدا می کرد، وقتی دید ما واقعا پای کار ماهان هستیم یهویی کوتاه اومد. به بهونه ی اینکه باید با یکی تماس بگیره، رفت بیرون وقتی برگشت، گفت می خوام یه چند روز بهش مهلت بدم. ما که نفهمیدیم چی شد، ولی محسن اونجا با همکارش که افسر پرونده بود صحبت کرد. همکارش گفته بود انگار این بابا اصلا دنبال بازداشت و زندان و این حرفها نبوده. انگار فقط می خواسته یه زهر چشم از ماهان بگیره و تا دیده ما برای ضمانت رفتیم سریع رضایت داد و دیگه پِی شکایتش رو نگرفته بود. راستش آقا رحمان، من فکر می کنم این بابا، اصلا از ماهان شاکی نبوده و از طرف یکی دیگه اجیر شده که یکم این جوون رو بترسونه. بخاطر همین پای شکایتش نموند و رفت. -عجب، الان ماهان کجاست؟ -ما که دیگه برگشتیم خونه، اون با ما نیومد گفت می خواد تنها بره. دیگه نمی دونم رفت پیش مادرش یا نه؟ هم خوشحال بودم که ماهان آزاد شد و زندایی از نگرانی در اومده، هم بیشتر نگران شده بودم که با این اوصافی که حاج عباس گفته، نکنه دایی واقعا قصد اذیت کردن زندایی و ماهان رو داشته. اگه واقعا اینجور باشه، معلوم نیست چه نقشه ای برای زندایی داشته باشه. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# مکالمه ی بابا با حاج عباس چند دقیقه ای طول کشید. نگاه از بابا گرفتم و برای کمک به مرضیه و سمیه به آشپزخونه رفتم. چند دقیقه ای اونجا مشغول بودم. کارم که تموم شد، به اتاق رفتم و گوشیم رو برداشتم. صفحه اش رو که روشن کردم متوجه پیامی شدم که زندایی فرستاده بود -سلام ثمین جان، مشکل ماهان حل شد. من فقط دعات می کنم عزیزم. بخاطر تو بود که حاج عباس رفت دنبال کار ماهان. از این پیام معلوم بود حال زتدایی خوبه. لبخندی روی لبم نشست و بلافاصله شماره اش رو گرفتم. بعد از چند بوق تماس وصل شد و قبل از اینکه صدایی بشنوم با خوشحالی گفتم -سلام زندایی جونم. چشمتون روشن. دیدید گفتم اینقدر خودتون رو اذیت نکنید همه چیز درست میشه؟ منتظر جوابی از اون طرف خط بودم اما صدایی نشنیدم. لبخندم جمع شد و با تردید گفتم -الو؟ صدام رو می شنوید؟ باز هم جوابی نیومد. نکنه حالش بد شده باشه؟ نگران شدم و دوباره گفتم -الو؟ زندایی... همون لحظه صدای مردونه ای رو شنیدم و حسابی جا خوردم -سلام! چند لحظه متعجب موندم، به خیال اینکه نکنه شماره رو اشتباه گرفته باشم، گوشی رو از گوشم فاصله دادم نگاهی روی صفحه اش کردم. نه، درست بود! شماره ی زندایی بود. دوباره گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و دوباره صدای مردونه ای که با لحنی آروم و ملایم حرف می زد رو شنیدم. -با مامان کار داری؟ متعجب مونده بودم و جوابی ندادم صدای نفس عمیقش رو شنیدم و گفت -مامان داره نماز می خونه، نمازش که تموم شد میگم بهت زنگ بزنه. تازه متوجه شدم ماهان بود! اصلا انتظار این رو نداشتم که ماهان گوشی مادرش رو جواب بده. جا خورده بودم و نمی دونستم چی باید بگم، که باز صداش رو با همون لحن شنیدم -الو؟ شنیدی چی گفتم؟ جوابی ندادم و هول و دستپاچه گوشی رو از گوشم فاصله دادم و تماس و قطع کردم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
14.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖥برنامه سرگذشت (شبکه نسیم) ✍ معامله بر سر پذیرایی از زائران امام حسین (ع) در عوض گذشتن از خون فرزند‌..... 🔹خاطره ای شنیدنی از ✅کانال رسمی دکتر سعید عزیزی👇 ╔═🍃🌺🍃══════╗ 🆔@drsaeedazizi ╚══════🍃🌺🍃═╝
هدایت شده از  حضرت مادر
11.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ب باد گفتم اگر شد مرتبت بنماید سپردی ام به که رفتی به دلقک ها و کنیزان💔
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# دو روز بود که از حال زندایی خبر نداشتم و مدام فکرم درگیرش بود. زندایی خیلی اهل ملاحظه بود و می دونستم که با خودش فکر می کنه شاید من با خانوادم مشغولم و نباید زنگ بزنه. من هم چند باری خواستم باهاش تماس بگیرم، اما با فکر اینکه دوباره ماهان جواب بده منصرف می شدم. بعد از نماز صبح دیگه خوابم نبرد. از اتاق بیرون اومدم، بابا روی صندلی مخصوص نمازش نشسته بود، بوسه ای به قرآن توی دستش زد و قرآن رو روی میز جلوش گذاست. عصاش رو برداشت و از حا بلند شد. -سلام بابا، صبح بخیر لبخند مهربونی روی لبش نشست -سلام، نخوابیدی؟ -نه ، خوابم نمیبره لب تختش نشست و گفت -یه لیوان آب برام میاری؟ وارد آشپزخونه شدم و لیوانی پر آب کردم. بابا از جعبه ی قرصهاش یه دونه بیرون آورد و منتظر آب بود. -با معده ی خالی اذیت نمی شید؟ قرص رو توی دهانش گذاشت و چند جرعه آب خورد. سری بالا انداخت و گفت -نه بابا جان، اینو باید ناشتا بخورم. -خب پس من صبحونه آماده می کنم براتون هر وقت خواستید بگید بیارم. روی تخت دراز کشید و پتوش رو روی پاهاش انداختم -دستت درد نکنه، الان که آفتاب زده یکم می خوابم.‌این قرصها خواب آوره سرم سنگین میشه. -باشه، پس بخوابید. در اتاق باز شد و سعید لباس پوشیده بیرون اومد. سلامی به هم دادیم و مستقیم به آشپز خونه رفت. دستی به کتری روی گاز زد و بیخیالش شد. لیوانی از شیر آب کرد و خورد و از،یخچال کمی نون و پنیر بیرون آورد. بدون اینکه بشینه، پنیر رو روی نون مالید و خواست لقمه ای بخوره. با تعجب وارد آشپز خونه شدم و گفتم -این الان صبحونه اس؟ چرا اینجوری می خوری؟ -دیرمه، مرضیه دیشب نتونست بخوابه، کمر درد داشت.‌ الان تازه خوابیده بیدارش نکردم. -خیلی خب، بشین من چایی اماده می کنم بخور و برو. -نمی خواد، دیرم میشه. نگاهی به ساعت روی دیوار کردم و گفتم -هنوز خیلی زوده، بشین صبحونه بخور بعد برو. بلافاصله کتری و آب کردم و روی گاز گذاشتم. از یخچال کمی کره و مربا و پنیر بیرون آوردم و روی میز چیدم. چند دقیقه ای طول کشید تا چایی رو دم کردم. دوتا لیوان پر کردم و سر میز گذاشتم. یادم نمیاد آخرین صبحونه ی خواهر برادریمون رو کی خورده بودیم. صندلی رو کنار کشیدم و روبروش نشستم. کمی شکر توی چاییش ریخت و مشغول هم زدن شد. -راستی، مرضیه گفت گوهر خانم امروز نمیاد. لیوان چایی رو از لبهام فاصله دادم و گفتم -بنظرم بگو کلا نیاد. فعلا که من هستم، مزضیه هم کاری داشت کمکش می کنم. نیازی نیست اون خانمه بیاد. لبخندی زد و لقمه ی توی دهانش رو قورت داد -دستت درد نکنه، دیگه خودت با مرضیه صحبت کن. هر وقت لازمه بگید بیاد. هر وقت هم احساس می کنید نیاز نیست که نمیاد. من ساعتی بهش پول می دم. -باشه. -از زندایی چه خبر؟ زنگ نزدی بهش؟ دوباره دلشوره گرفتم، این بیخبری بعد از اون مدت وابستگی خیلی اذیتم می کنه. سری بالا انداختم و گفتم -نه دیروز نشد بهش زنگ بزنم. چیزی نگفت و بقیه ی صبحانه اش خورد، می خواست از جا بلند بشه که صداش زدم -داداش؟ -هوم؟ -مبگم...من خیلی وقته سر خاک مامان نرفتم. از وقتی هم نیما تا اینجا اومد و مزاحمم شد می ترسم تنها از خونه برم بیرون. میشه عصری با بریم سر خاک مامان. کمی فکر کرد و گفت -اگه زود اومدم باشه، بهت زنگ میزنم. لبخندی زدم و تشکری ازش کردم و تا دم در بدرقه اش کردم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫