eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
507 عکس
119 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نمی شد بی حرف برم. لبه ی کنار چادرم رو کمی جلو کشیدم رو به سمت ماهان کردم و بدون اینکه نگاهش کنم، با همون صدای ضعیف گفتم -زودتر...خوب بشید...زندایی منتظرتونه زود برگردید... -فقط زنداییت منتظرمه؟ متعجب نگاهم رو به ماهان دادم. ابرو بالا انداخته بود و با لبخند مرموزی نگاهم می کرد. و سعید که بدش نمیومد ذوق ماهان رو کور کنه -نه؛ شوهر عمه ی خدا بیامرز منم اونطرف منتظرت بود، چرا نرفتی؟ ماهان که از حرف سعید خنده اش گرفته بود و سعی در کنترلش داشت، لب گزید و از شدت درد پلکهاش رو محکم روی فشار داد صورتش سرخ شده بود اما نمی خواست جلوی سعید کم بیاره -من...حالا حالا ها...اینجا کار دارم...کجا برم؟ -آخی، درد داری؟ با این سوال سعید، هر دو چشمش رو باز کرد و نگاهش کرد. با حالتی که سعی داشت خودش رو اروم و محکم نشون بده گفت - نه زیاد! سعید که هنوز هم از حالت چهره اش نمیفهمیدم لحنش جدیه یا شوخی، چشمهاش رو ریز کرد و تهدید وار گفت -می خوای یه کاری کنم زیاد بشه؟ ماهان هم هنوز درد داشت، لبهاش رو روی هم فشار داد و بریده بریده و در جواب تهدید سعید گفت -من که...من که بالاخره...از روی این تخت...بلند میشم...آقا سعید! سعید پوزخندی زد و گفت -همین تختم من برات نگه داشته بودم، وگرنه الان داشتی با عزراییل دست میدادی! این رو گفت و اخمی کرد و با اشاره ی چشم و ابرو به من گفت که از اونجا برم. بهتر بود به حرفش گوش بودم. چادرم رو جمع کردم و اروم گفتم -من دیگه میرم، خداحافظ و رو به سمت در چرخوندم اما انگار ماهان قصد داشت همه ی احساسش رو امروز جلوی سعید بروز بده که با لحن مهربونی گفت -خدا حافظ، مراقب خودت باش به سرعت قدم تند کردم و از اتاق خارج شدم. پشت دیوار ایستادم و نفسی تازه کردم. نمی دونم چرا دلم می خواست یکبار دیگه ببینمش و بعد برم. کنار دیوار ایستادم و سرکی داخل کشیدم. سعید مشغول جابجا کردن آبمیوه هایی بود که خریدم و رو به ماهان گفت -آبمیوه چه طعمی دوست داری؟ -فعلا هیچی، الان که نمی تونم بخورم. -چرا نمی تونی؟ خوبم می تونی. بگو چه طعمی دوست داری ماهان کلافه سری تکون داد و نگاهش رو به جعبه های ابمیوه ی روی میز داد -نمی دونم، فرقی نمی کنه. آناناس می خورم. اما سعید آبمیوه ی دیگه ای برداشت. صندلی رو کنار تخت کشید و نشست و لم داد. نی رو داخل ابمیوه فرو کرد و با خونسردی جرعه ای خورد و با بدجنسی گفت -ولی من اناناس دوست ندارم، بنظرم این یکی طعمش بهتره. ماهان که فکر می کرد، قراره سعید با ابمیوه ازش پذیرایی کنه با حرص و تعجب نگاهش کرد و چشم غره ای بهش رفت. سعید متوجه نگاهش شد و حق به جانب گفت -خیلی خب بابا اینجوری نگاه نکن. اون چایی رو گذاشتم خنک بشه تو بخوری. ابمیوه هاش تو یخچال بوده برات خوب نیست. و با غیظ نگاه ازش،گرفت -اون چک ها رو چکار کردی؟ و سعید همچنان خونسرد ابمیوه می خورد و جواب داد -فعلا که خودت شدی عین چک برگشتی، اون طرف هم قبولت نکردند. بذار اول ببینیم با خودت چکار میشه کرد، بعدا به اون چکها هم فکر می کنیم. ماهان کلافه چشم بست و یه دستش رو روی شکمش کمی فشار داد و با غیظ گفت -من درد دارم، اینا رو صدا کن یه مسکن برام بیارند. سعید ابرویی بالا انداخت و گفت -طاقت بیار مرد، زخم شمشیر که نخوردی. وقتی عین سوپر من پریدی وسط باید فکر اینجاشم می کردی. ماهان نگاه پرحرصش رو از سعید گرفت و صداش رو بالا برد -پرستار! معلوم هست کجایید شما؟ با صدای ماهان، سعید سریع از جا بلند شد و با اخم گفت - چه خبرته؟ صداتو بیار پایین. بیمارستانه ها! -بگو یه مسکن برام بیارند -خیلی خب توام. بیمارستانو گذاشتی رو سرت سعید با غیظ دستی توی هوا تکون داد و سمت در اومد. الحق که این دو نفر خوب از پس همدیگه برمیومدند. سعید رو خوب می شناسم، موقعیت خوبی پیدا کرده بود تا حرص ماهان رو دربیاره. از رفتار سعید و عکس العمل ماهان خنده ام گرفته بود. نگاه ازشون گرفتم و قبل از اینکه سعید متوجه حضورم بشه با سرعت از سالن خارج شدم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
قیمت وی آی پی شکسته شد❌ ثمین ۳۵ تومان(۲۱۴۷پارت) راحله ۱۵ تومان(۶۵۳ پارت) وارد لینک بشید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
هدایت شده از  حضرت مادر
امام صادق(ع)فرمودند: ثواب صدقه در شب و روز جمعه هزار برابر است. از صدقه شب و روز جمعه جا نمونید هزار برابر ثواب داره ها بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
روزهای التهاب🌱
امام صادق(ع)فرمودند: ثواب صدقه در شب و روز جمعه هزار برابر است. #بحار_الانوار از صدقه شب و روز جمعه
تصمیم گرفتیم با کمک شما دوستان برای این عزیزان قدمی برداریم می‌خواهید در ثواب آن لحظه شریک باشید؟ از ده هزار تا هرچقد در توانتونه کمک یا صدقه بدید اجرتون با آقا امیرالمومنین(ع) و خانم حضرت زهرا(س)
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت تمام مسیر تا خونه توی فکر بودم. خیلی برام جای سوال بود که چی شد سعید اینقدر در برابر ماهان تغییر موضع داده؟ نه فقط اینکه راضی شد من ببینمش، حتی خودش هم تو این شرایط مراقبش بود و تنهاش نمیذاشت. سعیدی که من می شناختم، چشم دیدن ماهان رو نداشت چه برسه به اینکه بخواد اینجوری کنارش بمونه! سر کوچه از تاکسی پیاده شدم و قدم زنان تا خونه ی حاج عباس رفتم. زنگ رو زدم و نرگس در رو باز کرد. وارد خونه که شدم، زندایی رو دیدم با چادر سفید نمازش روی صندلی نشسته بود و نرگس میز کوچکی رو جلوش گذاشت. نزدیک اذان بود و برای نماز مهیا می شد. سلامی کردم، اول نرگس جوابم رو داد و بعد زندایی که تازه متوجه حضورم شده بود سر بلند کرد و نگاهم کرد. خجالت زده از نگاهش سر به زیر انداختم با لحن مهربونی گفت -سلام عزیزم، اومدی؟ بیا اینجا ببینمت. نرگس میز رو گذاشت و گفت -اگه با من کاری ندارید منم برم وضو بگیرم -نه دخترم، دستت درد نکنه نرگس بیرون رفت و من جلو رفتم و روبروی زندایی روی زمین نشستم. لبخندی روی لبش بود و نگاهش رو بین چشمهام جابجا کرد. دستش رو نوازشوار به یک طرف صورتم کشید و پرسید -دیدیش؟ لبهام رو زیر دندانم گزیدم و سر به زیر، در جواب سوالش سری تکون دادم. -دیگه خیالم راحته که زود حالش خوب میشه و برمیگرده. ازت ممنونم ثمین! تو هم به زندگی من رنگ و روی تازه ای دادی هم برای ماهان انگیزه ای ایجاد کردی که در برابر همه ی سختی ها بایسته. ماهان باید خیلی قدر تو رو بدونه. دست دراز کردم و دست گرمش رو گرفتم نگاهم رو به صورت مهربونش دادم و گفتم -شما هم به زندگی من روح تازه ای دادید. بعد از مامان خیلی نا امید بودم، تا اینکه شما رو پیدا کردم. دست آزادش رو آروم روی سرم کشید و گفت -من و تو خیلی به هم نیاز داشتیم.‌ خدا مسیر زندگیمون رو جوری قرار داد تا بتونیم کنار هم باشیم. اون روزهایی که سختی می کشیدیم فکر می کردیم دیگه این زندگی درست نمیشه. ولی باید از اون سختی ها میگذشتیم تا همدیگه رو پیدا کنیم. مکثی کرد و چند لحظه فقط با لبخند نگاهم کرد -خودم برات مادری می کنم، نمی ذارم نبودِ زهرا بیشتر از این اذیتت کنه. سرم رو جلو بردم و بوسه ای از روی دستش برداشتم. -سعید هم تو این مدت خیلی اذیت شد، همیشه دعاش میکنم. با لبخند نگاهش کردم -سعید خودش خواسته که بمونه، خودش گفت زن و بچه اش رو برده و دوباره برگشته. نگاهش نگران شد و گفت -می دونم، ولی من نگران زن و بچه اش هستم.‌چند روزه تنهاند. نگران اینم چند روزه سر کار نرفته یه وقت براش دردسر نشه. -نگران نباشید، سعید خوب بلده این نبودن ها رو برای مرضیه جبران کنه، می دونم که مرضیه هم درک میکنه. -خب پس کارش چی؟ چجوری تونسته این همه مرخصی بگیره خنده ای کردم و گفتم -کار سعید اینجوری نیست که نتونه مرخصی بگیره.‌ چند سالیه با دوتا از دوستاش یه مجموعه ی تاسیساتی دارند. با هم کار می کنند. وقتی یکیشون نباشه، بقیه بجاش هستند. خیلی وقتها شده سعید به جای دوستاش بیشتر مونده و کار کرده. زندایی سری تکون داد و گفت -الهی که کار و زندگیش همیشه پر برکت باشه.‌ دو روز گذشته بود و بالاخره ماهان مرخص شد. توی این دو روز، بیشتر سعید بالای سرش بود و گاهی در حد دو سه ساعت ساعت امیر حسین به بیمارستان می رفت تا سعید بتونه کمی استراحت کنه. سعید که چند روز از زن و بچه اش دور بود، می خواست زودتر برگرده از بیمارستان تماس گرفت و قرار شد تا کارهای ترخیص ماهان انجام بشه، من و بابا هم وسایلمون رو جمع کنیم و آماده ی رفتن بشیم. مهیای رفتن بودیم و وسایل زندایی رو هم جمع کردم. نرگس اصرار زیادی برای موندن زندایی داشت اما زندایی تصمیم گرفته بود حالا که ماهان مرخص شده به خونه ی خودش برگرده. همگی آماده بودیم که صدای زنگ در بلند شد و نرگس گوشی آیفن رو برداشت. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت -ثمین جان، آقا رحمان میگن بیاید بیرون، انگار آقا سعید اومدند. چادرم رو روی سرم انداختم و نرگس ساکم رو آورد. معلوم بود دلش نمی خواد ما از اینجا بریم. درمونده نگاهم کرد و گفت -کاش یکم دیگه می موندید، دلم برات تنگ میشه.‌ -منم دلم تنگ میشه، ولی دیگه باید بریم. بیچاره سمیه و مرضیه چند روزه میگند چرا نمیاید. -پس باید قول بدی خیلی زود دوباره بیای، نری تا چند ماه دیگه پیدات نشه. خنده ای کردم و گفتم -نه دیگه، نوبتی هم باشه اینبار نوبت شماست.‌ دیگه شما باید بیاید. -ان شاالله که بشه حتما میایم. همدیگه رو در آغوش کشیدیم و بوسه ای از صورت نرگس برداشتم. همونجور که تو آغوشش بودم آروم کنار گوشش لب زدم -لطفا حواست به زندایی باشه، باهاش در ارتباط باش.‌تنهاش نذار -خیالت راحت، حواسم هست -ممنون عزیزم. با کمک نرگس، زندایی رو بیرون بردیم. بابا توی کوچه مشغول صحبت با حاجی بود و حاج عباس هنوز اصرار داشت چند ساعتی بمونیم تا سعید استراحت کنه. همون لحظه ماشین سعید وارد کوچه شد و جلوی خونه توقف کرد. سعید و امیر حسین پیاده شدند. با دیدن ماهان که توی ماشین نشسته بود، ضربان قلبم بالا رفت و خیلی زود نگاه ازش گرفتم. -زندایی، بفرمایید سوار شید اول شما رو می رسونم. زندایی نگاهش رو به سعید داد -نه سعید جان، دیگه بیشتر از این زحمتت نمیدم. الان خیابونها شلوغه، بخواید این همه راه تا خونه ی ما بیاید و برگردید خیلی اذیت میشید. ما با آژانس میریم. -آژانس چرا؟ امیر حسین این رو گفت و نگاهش رو به سعید داد -شما برید خیالتون راحت، من خودم آذر خانم و ماهان رو می رسونم. -باشه، دستت درد نکنه. زندایی بعد از کلی تشکر و دعا برای سعید، سوار ماشین امیر حسین شد بعد از خداحافظی مفصلی که با خونواده ی حاج عباس داشتیم، سمت ماشین رفتم. نفهمیدم ماهان کی پیاده شده بود، اینقدر از حضورش دلهره گرفته بودم که حتی با نگاه هم دنبالش نگشتم. در عقب رو باز کردم و منتظر بابا و سعید نشستم و شیشه ی کنارم رو پایین دادم. بابا هنوز مشغول صحبت با حاجی بود و سعید سمت ماشین اومد. هنوز دستش به دستگیره نرسیده بود که صدای ماهان رو شنیدم -سعید یه لحظه صبر کن. سعید نیم نگاهی به من انداخت و به سمت ماهان برگشت. سر به زیر انداختم تا نگاهم به نگاه ماهان نخوره. چند قدمی از ماشین فاصله گرفتند اما صداشون رو می شنیدم. -چیه؟ -میشه باهاش حرف بزنم؟ می خواست با من حرف بزنه؟ الان؟ اینجا؟ به سختی نفسم رو بیرون دادم و منتظر جواب سعید بودم. -اینجا که جای حرف زدن نیست! -خب شما که دارید میرید، کجا باهاش حرف بزنم؟ سعید خونسرد جوابش رو داد -آهان، ببین آقا پسر. شما اول به بزرگترت میگی زنگ بزنه به بزرگتر ثمین. ازش اجازه ی خاستگاری رسمی بگیره، اگه اجازه دادند بعدش تشریف میارید اونجا هر حرفی هم داشتید همونجا با هم می زنید. ماهان با کلافگی گفت -ولی من و تو با هم حرف زده بودیم -بله، حرف زدیم. قرارمونم این شد که تو یه سری شرایط رو قبول کنی، بعدش اگه ثمین هم موافق بود، من مانع نشم. الانم سر حرفم هستم. توی بیمارستان هم مراعات حال تو رو کردم و حال خراب خواهرم که تازه از راه رسیده بود. نمی خواستم اذیتتون کنم. ولی خواهر من همچین دم دستی هم نیست که هر وقت و هر جا عشقت کشید باهاش حرف بزنی. شما باید رسما اقدام کنید جناب درخشان! ضمنا، قبل از اینکه بخواید تشریف بیارید من باید یه حرفهایی رو باهاش بزنم، باید چیزایی که نمی دونه رو بهش بگم، بعدش تصمیم بگیره چه جوابی بهت بده. لحن ماهان درمونده شد و گفت -اذیت نکن سعید، تو می دونی من تازه از این به بعد کلی درگیری دارم و نمی تونم به این زودی تا اونجا بیام. سعید که قصد کوتاه اومدن نداشت، نفس عمیقی کشید و جواب داد -دیگه اون مشکل خودته، اگه می خوای زن بگیری باید از همین الان یاد بگیری چجوری باید زندگیت رو مدیریت کنی که به همه کارهات برسی‌. ما دیگه بریم. یاعلی! دیگه صدایی از ماهان نشنیدم. سعید سوار ماشین شد و بلافاصله بابا هم اومد. ماشین رو روشن کرد و تک بوقی برای همه زد و راه افتاد. لحظه ای سر چرخوندم تا برای آخرین بار ماهان رو ببینم. چهره اش هنوز رنگ پریده بود و دردمند. یه دستش روی شکمش بود و درمونده نگاهش رو به من بود. سعید دوری توی کوچه زد و دیگه نتونستم ماهان رو ببینم و از اونجا دور شدیم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
قیمت وی آی پی شکسته شد❌ ثمین ۳۵ تومان(۲۱۴۷پارت) راحله ۱۵ تومان(۶۵۳ پارت) وارد لینک بشید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت وقتی به خونه رسیدیم، مرضیه و سمیه زودتر اومده بودند و به استقبالمون اومدند. بعد از چند روز دوباره همه ی خونواده دور هم جمع شدیم و شلوغی و سر و صدای بچه ها خونه رو پر کرده بود. بابا از بازار نجف برای همه سوغاتی خریده بود و بیشتر از همه، بچه ها از دیدن اسباب بازی هایی که بابا خریده بود خوشحال بودند. آخر شب سمیه و صادق آماده ی رفتن شدند اما سعید و مرضیه تصمیم داشتند پیش ما بمونند. با رفتن بچه های سمیه، امیر علی سر ناسازگاری گذاشته بود و مدام بهونه می گرفت. مرضیه بغلش کرده بود و برای آروم کردنش دور اتاق قدم می زد . سعید که متوجه خستگی مرضیه شده بود بلند شد و به سمتش رفت -چی شده پسر بابا؟ چرا اینقدر بد اخلاق شدی تو؟ مرضیه نگاه درمونده ای کرد و گفت -خستم کرده اصلا آروم نمیشه. سعید لبخندی زد و پسرش رو در آغوش کشید -تو برو بخواب، من ببینم این پدر سوخته حرف حسابش چیه؟ بوسه ی عمیقی از صورتش برداشت و از سالن بیرون رفت. مرضیه که بابت پسرش خیالش راحت شده بود، نگاه خسته اش رو به من داد -می خواستم ظرفا رو جمع کنم امیر علی نذاشت، بمونه صبح جمع می کنیم. -دستت درد نکنه عزیزم، خیلی خسته شدی. تو برو استراحت کن من فعلا خوابم نمیبره. ظرفا رو خودم جمع میکنم. لبخندی زد رو تشکری کرد و سمت اتاق رفت. مشغول مرتب کردن آشپزخونه شدم، کارم کمی طول کشید و وقتی از آشپزخونه بیرون اومدم، پشت پنجره سعید رو دیدم که توی حیاط قدم می زد و امیر علی توی آغوشش خواب بود. پتوی کوچک امیر علی رو برداشتم و اروم و بی صدا بیرون رفتم. از پله ها پایین رفتم، روبروی سعید ایستادم و پتو رو روی امیر علی انداختم. -بده ببرمش تو اتاق، اینجا سردش میشه. سری بالا انداخت و اروم گفت -تازه خوابیده، می ترسم بیدار بشه. یکم خوابش سنگین تر بشه بعد میبرمش. نگاهش رو به من داد و گفت -تو چرا نخوابیدی؟ -یکم کار داشتم. -بابا خوابید؟ -آره، خواب بود. مسیرش رو سمت در تغییر داد و لب ایوون نشست و نگاه پدرانه اش رو به صورت غرق خواب پسرش دوخت. من هم روی پله ها نشستم و نگاهم رو به آسمون دادم. -کربلا خوش گذشت؟ با لبخند نگاهش کردم -مگه میشه بد بگذره؟ در حالی که پتو رو روی امیر علی مرتب می کرد، ابرویی بالا انداخت و گفت -به شما که قطعا خوش گذشته، ولی من اینجا گیر این پسره ماهان افتاده بودم. باز هم نمیفهمیدم لحنش جدی بود یا شوخی، فقط نگاهش کردم. ناگهان سر بلند کرد و نگاهش رو به نگاهم دوخت. نگاهش عمیق بود و پر از حرف. اینبار میفهمیدم که لحن و نگاهش کاملا جدی بود کمی مکث کرد و گفت -ثمین، تو چقدر ماهان رو می شناسی؟ سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم. نفس عمیقی کشید و گفت -نمی خوام خاطرات گذشته رو هم بزنم و ناراحتت کنم. ولی اون وقتی که یه لنگه پا وایسادی و گفتی فقط نیما، خیلی منظر همچین فرصتی بودم که بشینیم و مث دوتا آدم عاقل حرف بزنیم ولی نشد! اما الان می خوام حرف بزنیم. یه چیزایی رو تو باید بدونی، یه چیزایی رو هم ما. حالا جوابمو بده. سر بلند کردم و نگاه کردم -میشه...قبلش من یه چیزی بپرسم؟ -چی؟ بگو؟ انگشتهام رو به بازی گرفتم و دوباره نگاهم رو به زیر انداختم -تو که...تو که خیلی مخالف ماهان بودی. اون روز هم اون حرفها رو زدی و کلی تهدیدم کردی. چی شد که...یه دفعه این همه نظرت تغییر کرد؟ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت کمی در سکوت نگاهم کرد و بعد نگاهش رو به پسرش داد. وقتی سکوتش رو دیدم، با تعلل پرسیدم -چی شد که...تو بیمارستان مخالفت نکردی و...گذاشتی بیام بالا؟ از بالای چشم نگاهم کرد و گفت -راستشو بگم؟ منتظر، نگاهش کردم که سر بلند کرد و مستقیم تو چشمهام خیره شد -راستش اینه که نمی دونم. خودمم نمی دونم چی شد؟ وقتی اون حرفها رو زدی، انگار دهنم بسته شد. انگار یکی جلوم رو گرفت که باهات برخوردی نکنم. مکثی کرد و سری تکون داد -بعد از ایتکه رفتی خیلی با خودم کلنجار رفتم که چرا چیزی بهت نگفتم؟ ولی انگار به قول بابا بعضی وقتها یه چیزایی دست ما نیست. انگار یه کاری باید بشه، یه ماجرایی باید اتفاق بیوفته و ما هم نمی تونیم جلوش رو بگیریم. تو بیمارستان هم همین شد، من خواستم جلوت وایسم، ولی نتونستم. دوباره چند لحظه سکوت بود و صدام زد -ثمین! با نگاهم پاسخش رو دادم و گفت -تو که بخاطر زندایی نمی خوای به ماهان جواب بدی؟ -نه...نه داداش اینجوری نیست -پس حتما یه شناختی ازش داری دیگه؟ نداری؟ -خب...خب ماهان الان خیلی با قبلش فرق کرده...از وقتی اومده پیش زندایی کلا روش زندگیش عوض شده... خودت که می دونی، حتی با دایی هم در افتاده. -آره می دونم، اما اینم می دونم که از الان زندگی سختی در پیش داره. هیچ فکر کردی کسی که حدود سی سال تو ناز و نعمت و پول زندگی کرده، الان چجوری می خواد از صفر شروع کنه و از نو یه زندگی جدید بسازه؟ به این فکر کردی که برای یه مرد، اونم مردی که تو رفاه بوده چقدر سخته تو نداری زندگی کنه؟ ماهان الان هیچی نداره ثمین! حتی اگه آدم محکمی باشه و دوباره راهش رو عوض نکنه، ولی ممکنه یه جاهایی سختی ها اذیتش کنه و رفتارش تغییر کنه. ممکنه به این راحتی ها نتونه با شرایط،جدیدش کنار بیاد و زمان ببره تا عادت کنه. ممکنه بد خلق بشه کلافه بشه از زندگیش حتی نا امید بشه! تو می تونی کمکش کنی؟ خودت رو در حدی میبینی که یه جاهایی بشی تکیه گاه محکم زندگیت و کم نیاری؟ ثمین! ماهان راه زندگیشو عوض کرده ولی این دلیل نمیشه که فکر کنی کل رفتارهاش هم عوض شده! ماهان هنوز خیلی از رفتارهای قبلش رو داره و خیلی هم طبیعیه چون یه عمر بادهمین رفتار زندگی کرده. اون هنوز زود عصبی میشه و داد و بیداد راه مینداره. هنوز به شدت مغروره و حتی نمی ذاره کسی بهش کمک کنه، چون به غرورش بر میخوره. و این یعنی اگه وارد زندگیش شدی خیلی نمی توی تو سختیها رو کمک من یا بابا حساب کنی، خودت باید راه و چاره پیدا کنی. اینا واقعیت های زندگی با شخصی مثل ماهانه. تو باید اینا رو بدونی و بعد بشینی بهش فکر کنی. تو خودت خوب می دونی که تحمل یه شکست دیگه رو نداری، پس الان احساست رو کنار بذار و بشین با عقلت فکر کن. ببین آدمِ روزهای سخت هستی یا نه؟ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
قیمت وی آی پی شکسته شد❌ ثمین ۳۵ تومان(۲۱۴۷پارت) راحله ۱۵ تومان(۶۵۳ پارت) وارد لینک بشید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433