eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8.1هزار دنبال‌کننده
496 عکس
118 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
روزهای التهاب🌱
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 #باعشق‌تو‌بر‌می‌خیزم قسمت#نهصد‌وبیست‌وچهار ذ
سلام خدمت همراهان عزیز رمان با عشق تو برمی خیزم نکته ای در مورد پارت امشب باید توضیح بدم عزیزان توی گروه و یا پی وی پیام دادند که چرا مسیر داستان عوض شد و ادامه ی اون روز و اون اتفاق تلخ گفته نشد. ببینید توی پارت امشب اصطلاحا یک پرش داشتیم که این پرش لازم بود فکر کنم مخاطب متوجه اتفاقات شده باشه اگه میخاستم ماجرای تصادف رو ادامه بدم خیلی جو داستان غم انگیز می شد و با توجه به اتفاقات تلخ پیاپی، مخاطب کشش خوندن نداشت و طبیعتا اذیت میشد. هدفم احساسی کردن رمان نیست باید مشی اصلی داستان ادامه پیدا کنه تا به هدف اصلی برسیم. ولی برای رفع ابهام حتما بصورت گذرا در پارتهای آینده در مورد اون تصادف و سوالاتی که در ذهن مخاطب ممکنه ایجاد شده باشه توضیحاتی داده میشه تا ابهامی باقی نمونه. خوشحالم که اینقدر دقیق و با علاقه داستان رو پیگیری می کنید☺️🌹🌹
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت گریه هام بی صدا شده بود و چند دقیقه ی توی سکوتی که بین من و نرگس پرواز می کرد، اشک ریختم تا شاید کمی دل بی قرارم آروم بگیره. چشم بسته بودم و سرم رو به دیوار تکیه داده بودم که گرمی دستهای نرگس رو روی دستم احساس کردم و آروم چشم باز کردم. رنگ نگاهش، مثل پدرش مهربون بود و نگران. با تعلل لب باز کرد و گفت -اینقدر گریه نکن، حالت بد میشه ها. در جوابش فقط سکوت و نگاه تحویلش دادم. چهره اش حالت التماس به خودش گرفت -پاک کن اشکهات رو، چقدر می خوای گریه کنی؟ بارش چشمم شدت قبل رو نداشت اما من هم تلاشی برای کنترلش نکردم. لبه ی روسریش رو به بازی گرفت و نگاهش رو به بازی روسری بین انگشتهاش داد و گفت -راستش من نمی دونم تو کی هستی و اصلا چی شد که گذرت به اینجا خورد. فقط تو این مدت کمی که با هم بودیم فهمیدم اسمت ثمینه! هنوز هم گیجم که نمی دونم اون کوله پشتی با اون همه پولی که تو کیف من بوده دست تو چکار می کرده؟ اینم نمی دونم که چرا بابام یه جورایی انگار بهت اعتماد داره که نذاشت آقا محسن با همکاراش بیاند سراغت. سر بلند کرد و نگاهش رو به چشمهام دوخت و با اطمینان گفت -ولی یه چیزی رو خوب می دونم. اینکه بابای من ادمی نیست که الکی واسه کسی دل بسوزونه و بیخودی به کسی اعتماد کنه. بخصوص وقتی پای هیات و بیت المال و حق الناس وسط باشه که هیچ جوره کوتاه نمیاد و مو رو از ماست می کشه. یادمه یبار یکی از اشپز ها، یه ظرف کوچیک روغن نذری رو با یه روغن دیگه عوض کرده بود و وقتی بابا فهمید، بلوایی درست شد که بیا و ببین. حالا هر چی فکر می کنم، کسی که از یک کیلو روغن هیات نمیگذره، چجوری چشمش رو روی اشتباه کسی بسته که اون همه پول مردم دستش بوده و حتی بخاطر حمایت از تو، جلوی اقا محسن و داداشم وایساده. ابرویی بالا انداخت و ادامه داد - اصلا همه می دونند بابا چقدر به این دوتا اعتماد داره و همیشه اونا رو به جای خودش میذاره برای مدیریت کارهای هیات. حالا حرف اونا رو هم قبول نداره. لب باز کردم و با صدای لرزون و ضعیفی گفتم -من دزد نیستم.... لبخند کمرنگی روی لبش نشست و حرفم رو قطع کرد -من تو رو نمیشناسم، ولی به بابام اعتماد کامل دارم.‌ حتما یه چیزی می دونه که اینقدر هوات رو داره. چند لحظه مکثی کرد و احساس می کردم حرفی پشت لبهاش مونده که بین گفتن و نگفتنش تردید داره. با احتیاط نگاهی سمت در انباری کرد. سرش رو جلو آورد و با تن صدای پایینی گفت -خودم شنیدم که بابا داشت تلفنی با یکی درباره ی تو حرف می زد. مطمئن نیستما، ولی من احساس کردم اون طرف تو رو می شناسه که در مورد تو به بابا می گفت. کانال Vip با 110 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت لحظه ای اشکهام خشک شد و گریه ام بند اومد. متعجب نگاهش کردم و گفتم -کی بوده که من رو میشناخته؟ شونه ای بالا انداخت و گفت -نمی دونم، نفهمیدم یاد اون وقتی افتادم که تو بیمارستان با گوشی مهلا با بابا حرف می زدم و حاج عباس رسید و ازم خواست گوشی رو بهش بدم. من هم با درد پای سوخته و ترسی که از حضور پلیس بالای سرم داشتم ناچار گوشی رو بهش دادم و حاجی چند دقیقه از اتاق بیرون رفت و با بابا حرف زد. نکنه از حال و روز من چیزی به پدرم گفته باشه؟ که اگه گفته باشه حتما بابا خیلی ناراحت شده. نگران رو به نرگس گفتم -نکنه پدرت اتفاقایی که افتاده رو به پدرم گفته؟ وای اگه بابام بدونه اون مریضه، اگه شوک عصبی بهش وارد بشه و بلایی سرش بیاد... -صبر کن، چرا یه دفعه همه چیز رو قاطی می کنی؟ خیالت راحت، مطمئنم اونی که با بابام حرف میزد پدرت نبود. از حرفهاش متوجه شدم. کمی خیالم راحت شد و ملتمسانه گفتم -نرگس، من باید برم. باید برگردم خونه مون. برادرم چند بار بهم زنگ زده جوابش رو ندادم. گوشیم رو سمتش گرفتم -الانم گوشیم خاموش شده، اگه باز زنگ بزنه و جواب ندم نگران میشند. درمونده نگاهم کرد و گفت -من چکار می تونم برات بکنم اخه؟ تو باید همه چی رو در مورد اون پولها به بابام و آقا محسن بگی -چی بگم اخه؟ بخدا من نمی دونستم پولها تو اون کوله پشتیه.‌اصلا اون کوله مال من نیست. هنوز حرفم تموم نشده بود که چند صربه ی آروم به در خورد و صدای امیر حسین ناخوداگاه ترسی به دلم انداخت -نرگس؟ -بله داداش؟ نرگس از جا بلند شد و برادرش با احتیاط در رو باز کرد. و یکی دو قدم داخل اومد. و با اومدنش، ترس من هم بیشتر شد و بی اختیار از جا بلند شدم و کنار دیوار ایستادم و با استرس نگاهش می کردم. نگاه سنگینش رو به خواهرش داد و با غیظ گفت -حرفهاتون تموم نشده؟ برو ببین بابا چکارت داره نرگس با تعلل نگاهی به من کرد و سری تکون داد -باشه، الان میرم امیر حسین بیرون رفت. از ترس اینکه با رفتن نرگس و در غیاب حاج عباس، امیر حسین من رو تحویل محسن بده، دل توی دلم نبود و نگاه نگرانم رو به نرگس دادم. نرگس که متوجه حال من شده بود، جلو اومد و روبروم ایستاد. هنوز تردید رو تو چشمهاش می خوندم که نمی تونست من رو باور کنه. بهش حق می دادم اما شاهدی برای اثبات بی گناهیم نداشتم. چیزی نگفت و خواست بیرون بره که بی هوا دستش رو گرفتم. -میشه نری؟ اینا می خواند من رو تحویل پلیس بدند، بخدا من بی گناهم. انگار دلش بحال زارم سوخته بود که لحظه ای از رفتن منصرف شد. دست روی دستم گذاشت و نگاهی سمت در کرد و دوباره نگاه دلسوزش رو به من داد -نگران نباش، امیر حسین بدون اجازه ی بابا هیچ کاری نمی کنه. اون فقط از اتفاقاتی که پیش اومده عصبانیه. اون پولها دستش امانت بودند بخاطر اونها خیلی ناراحته لبخند کمرنگی زد و گفت. -میرم‌دوباره بر می گردم پیشت کانال Vip با 110 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نرگس بیرون رفت و صدای صحبتش با برادرش رو از پشت دری که بسته شده بود می شنیدم. دوباره تنها شدم و بعد از حال خراب و گریه هایی که داشتم، دوباره اون سردرد لعنتی داشت علایمش رو نشون میداد. و من توی این برزخ هیچ راهی برای آروم کردنش نداشتم. زمان میگذشت و از نرگس هم دیگه خبری نبود. تحمل سر دردم هر لحظه سخت تر می شد و نیاز مبرم به داروهام داشتم. چشم هام رو بستم و روی زمین دراز کشبدم و سعی کردم بخوابم تا شاید افاقه کنه، اما مگه میشد با این درد خوابید؟ کلافه از جام بلند شدم. هر دو دستم رو روی سرم گذاشتم و چند بار دور انباری قدم زدم. درد داشت رمقم رو می کشید و انگار توی تمام تنم پخش شده بود. بیحال کنار دیوار نشستم و نمی دونستم چکار کنم. دوباره بلند شدم و خودم رو به در رسوندم و با بی حون و بیحال، چند ضربه به در زدم تا شاید کسی به دادم برسه. اما هیچ کس نبود. پر از بغض بودم از این همه غربت و تنهایی. ولی جون گریه کردن هم نداشتم. باید کاری می کردم. من تحمل این درد رو نداشتم. اینبار محکم تر به در کوبیدم و با ناله صدا زدم -نرگس... حاج آقا؟ اما انگار کسی صدام رو نمی شنید. چند ضربه ی دیگه زدم و نا امید از در فاصله گرفتم. باز از شدت درد، حالت تهوع گرفته بودم و بیحال گوشه ای نشستم. چند دقیقه گذشت که صدای مردونه ی اشنایی از پشت در توجهم رو جلب کرد -شما برید همون پرچمها رو بزنید من بقیه اش رو میارم و صدای نا آشنایی که گفت -اخه اون قسمت باید کتیبه بزنیم، همه کتیبه ها تو انباریه -خیلی خب، گفتم که شما برید من کتیبه ها رو میارم تو مسجد. هر کدوم رو خواستید استفاده کنید. و بعد از سکوت چند لحظه ای، با شنیدن صدای باز شدن در، سعی کردم کمی خودم رو جمع و جور کنم. ساعتها بود که چیزی نخورده بودم و بعد از اون همه استرس و دلهره و با این سر درد، خیلی بیحال شده بودم. در باز شد و امیر حسین یا اللهی گفت. در رو کامل باز کرد و سر به زیر وارد شد. نگاه گذرا اما طلبکاری به من کرد و راهش رو سمت قفسه های روبروی من گرفت و پرچمهای هر قفسه رو جابجا می کرد. با فکری که به ذهنم خطور کرد، نگاهم سمت در کشیده شد. امیر حسین با فاصله ی نسبتا زیادی پشت به در ایستاده بود و در باز بود. شاید بتونم از این فرصت استفاده کنم. کانال Vip با 110 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت دست به لبه ی یکی از قفسه ها گرفتم و با همه ی درد و بیحالیم از جام بلند شدم. اما تا خواستم قدم از قدم بردارم، انگار دنیا دور سرم چرخید و سرگیجه ی عجیبی گرفتم. نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و تلو تلویی خوردم و با دیگ و دیگچه هایی که روی هم چیده شده بود بر خورد کردم و یک ان صدای مهیب ریزش اون ظرفهای بزرگ کل فضا رو پر کرد. من هم تعادلم رو از دست دادم و روی زمین افتادم. به سختی سعی در بلند شدن داشتم و چشم باز کردم که امیر حسین رو ترسیده و متعجب بالای سرم دیدم. نگاه مبهوتش بین من و ظرفهای پخش زمین شده بجابجا شد و دستپاچه گفت -چی شد؟ خوبید؟ جون حرف زدن نداشتم. همونجا نشستم و پلکهام رو بستم و دست روی سرم گذاشتم. احساس می کردم چیزی به کاسه ی سرم فشار میاره و سعی در سوراخ کردن یه تقطه از سرم رو داره امیر حسین که مونده بود چکار باید بکنه، کمی این پا اون پا کرد و سمت در رفت. هنوز از انباری خاج نشده بود که چند نفر سراسیمه داخل دویدند. و قطعا صدای افتادن دیگهای مسی اونها رو به اینجا کشونده بود. اما انگار غریبه نبودند و این رو ازصداهای آشنایی که از امیر حسین جویای ماجرا شده بودند فهمیدم. اولین سوال رو محسن پرسید اما جوابی نگرفت -چی شد امیر؟ حاج عباس نگران به من نزدیک می شد و پرسید -امیر چه خبر شده؟ صدای چی بود بابا؟ و امیرحسین که هنوز دستپاچه بود پاسخش رو داد -نمی دونم بابا، این خانم انگار حالش خوب نیس. حاجی روبروم نشست و متوجه نگرانی نگاهش شدم. کمی صداش رو بالا برد -ببین نرگس کجاست، بگو بیاد ببینم -جونم بابا من اینجام و به سمت من و پدرش دوید. حاج عباس نگاهش کرد و گفت -کمکش کن بیارش بیرون، حالش خوب نیست رنگ به صورت نداره کانال Vip با 110 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت -بهتر نشدی؟ با صدای نگران نرگس، ساعد دستم رو از روی چشمهام برداشتم و پلکهای سنگینم رو باز کردم. نا امید و دردمند نگاهش کردم و سری به علامت نه، تکون دادم. -یعنی مسکنی که بهت دادم هم اثر نکرد؟ با صدای گرفته ای لب زدم -خیلی وقته دیگه این قرصها تاثیری روی درد من نداره، شاید اگه داروهام همراهم بود بهتر می شدم -داروی خاصی می خوری؟ -اره، یه سری مسکن و تقویتیه انگار روزنه ی امیدی پیدا کرده بود. از جا بلند شد و از روی میز گوشه ی اتاقش خودکار و کاغذی آورد -اسم داروهات رو بنویس بدم به بابا دوست نداشتم پیر مرد بیشتر از این بخاطر من تو درد سر بیوفته و از نوشتن امتناع کردم. -نه نیاز نیست، بهتر میشم کلافه سری تکون داد و گفت -کو که بهتر شدی؟ بابا گفت بریم درمانگاه که قبول نکردی. حداقل داروهات رو که باید بخوری. خجالت زده سر به زیر انداختم -آخه، اینجوری... صدای تقه هایی که به در خورد حرفم رو قطع کرد. پدر نرگس پشت در بود. -نرگس جان -بله بابا نرگس سمت در رفت و با پدرش مشغول صحبت شد -حالش چطوره؟ بهتره؟ -نه، میگه این قرصها فایده نداره باید داروهای خودش رو بخوره.‌ -خب ببین داروهاش چیه بگم امیر بره بخره نرگس نیم نگاهی به من کرد که سر جام نشسته بودم. در رو کامل باز کرد و گفت -بهش میگم بنویسه میگه لازم نیست حاج عباس یکی دو قدم وارد اتاق شد و نگرانی رو هنوز توی چشمهاش می شد دید -کاری که نرگس میگه رو انجام بده و اسم داروهات رو بنویس بابا جان، تا کی می خوای دردش رو تحمل کنی، داری از حال میری. و نرگس بی معطلی خودکار رو دستم داد و به ناچار نوشتم. ********* چشم باز کردم و دوباره خودم رو توی اتاق نرگس دیدم. بعد از تحمل درد و اون همه تنش و خستگی بالاخره با دوتا قرصی که با هم خوردم خوابم برده بود و حالا درد سرم سبک شده بود. کمی به اطرافم نگاه کردم اما کسی رو ندیدم. پشت پنجره رفتم، هوا تاریک شده بود و صدای بلند گو از حسینیه ی کنار خونه ی حاجی به گوشم می رسید. نوای روضه و مداحی، تلاطم عجیبی توی وجودم انداخت و باز راه رو برای بردن افکارم به گذشته و مرور خاطرات باز می کرد. کلافه و عصبی پرده رو اتداختم و از پنجره فاصله گرفتم. اما هنوز صدا های بیرون رو می شنیدم. ولی من تمایلی به شنیدنش نداشتم. دوباره کشمکش سختی درونم بپا شده بود. دلِ گرفته ام با سوز صدای مداح هوای گریه داشت و اما من نمی خواستم خودم رو در معرض اون هوا قرار بدم. و مدام با خودم تکرار می کردم من هیچ اعتقادی به این مراسم ندارم اینها فقط خرافاته و حرفهایی که بزرگترها توی گوش ما خوندند. نه امام حسینی هست و نه لطف و نه کرامتی! من نمی خوام اینجا بمونم!!!! کانال Vip با 110 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت کلافه توی اتاق کمی قدم زدم. کف دستهام رو روی گوشهام گذاشتم تا نشنوم صداهایی که تلاطم درونم رو بیشتر می کرد اما فایده ای نداشت دیگه تحمل موندن نداشتم. شالم رو روی سرم انداختم و از دری که سمت ایوون باز می شد، آروم و پاورچین بیرون رفتم. با احتیاط نگاهی توی حیاط نیمه روشن کردم و پله ها رو طی کردم و سمت در حیاط رفتم. در رو باز کردم اما تا خواستم پام رو بیرون بذارم چند تا مرد رو دیدم که کمی اونطرف تر سینی به دست می چرخیدند و با چایی از رانندگان رهگذر پذیرایی می کردند. کمی بین اون جمعیت چشم چرخوندم و با نگاه امیر حسین که چند متر جلو تر با چند نفر دیگه صحبت می کرد، روبرو شدم و تمام جراتم برای رفتن رو از دست دادم. عقب گرد کردم و یکی دو قدم داخل حیاط برگشتم. دیدم که امیر حسین چیزی به اطرافیانش گفت و سمت خونه اومد کمی از در فاصله گرفتم و چند ثانیه بعد، با فشار دست امیر حسین کامل باز شد. بین چهار چوب در ایستاد یه پاش روی پله ی حیاط و یه پاش اون طرف در بود. منتظر برخورد تند و عصبیش بودم و خیره به صورتش، آب دهانم رو قورت دادم. نگاهی سمت خونه کرد و بر خلاف تصور من، اثری از عصبانیت توی چهره اش نبود. فقط اخم کم رنگی کرد و با لحن جدی پرسید -چیزی شده؟ جایی می خواستین برین؟ انتظار این رفتارش رو نداشتم و بدتر هول شدم -نه...نه...همینجوری...تنها بودم...اومدم بیرون ببینم چه خبره نگاه سوالیش رو دوباره سمت خونه چرخوند و گفت -پس نرگس کجاست؟ -نرگس؟ ... نمی دونم... من بیدار شدم کسی نبود... -امیر حسین جان داداش ظرفهای یکبار مصرف رو ببرم تو انباری؟ صدایی از بیرون توجهش رو جلب کرد. دستی بلند کرد و گفت -صبر کن آقا صدرا، الان میام دوباره نگاهش رو به من داد و گفت -بمونید الان نرگس رو پیدا میکنم میفرستم خونه این رو گفت و تا خواست پاش رو از پله بالا بذاره، قدمی جلو رفتم. شاید الان که عصبانی نیست فرصت خوبی باشه. -آقا! دوباره برگشت و لحظه ای نگاهم کرد و با همون اخم کمرنگش نگاهش رو به پایین دوخت -بله؟ کمی دستهام رو به هم مالیدم و ملتمس گفتم -باور کنید... من...من کار خلافی نکردم...من دزد نیستم...الان...الان خونواده ام نگرانم شدند... خواهش می کنم بذارید من برم قبل از اینکه جوابی بده، دست زیر شالم بردم و گردنبندی که حاج عباس پس داده بود رو دوباره درآوردم و رو به امیر حسین گرفتم. و با التماس بیشتری گفتم -من نمی دونم اون پولها چقدر بوده و چقدر ازش کم شده. ولی این رو بهتون میدم شاید جبران بشه. فقط بذارید من برم خواهش می کنم آقا! نگاه متعجب امیر حسین چند لحظه روی گردنبندم قفل شد و کلافه چشم بست و نگاهش رو گرفت. کانال Vip راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت گوشیش رو از جیب کتار شلوارش بیرون کشید و بی حرف، چند بار انگشتش رو روی صفحه اش کشید و گوشی رو کنار گوشش گذاشت. انگار از کار من اصلا خوشش نیومده بود که دوباره ابروهاش به هم گره خورده بود. -الو بابا، می تونی یه سر بیای خونه؟ نمی دونم پدرش چی گفت که نیم نگاهی به من کرد و نفسش رو سنگین بیرون داد -آره، شما باید باشی سری تکون داد و تماس رو قطع کرد. رو به سمت کوچه کمی صداش رو بالا برد -آقا صدرا، این ظرفها رو برسون آشپزخونه من کار دارم نمی تونم بیام چند دقیقه نگذشت که صدای حاج عباس رو شنیدم -امیر؟ چی شده؟ امیر حسین بی حرف اشاره ای سمت من کرد و از حلوی در کنار رفت و راه رو برای ورود پدرش باز کرد. با نگاه حاجی، خجالت زده سر به زیر انداختم. -چیزی شده دخترم؟ نتونستم جیزی بگم و امیر حسین پاسخ پدرش رو داد -میگه می خوام برم -بری؟ این وقت شب کجا بری؟ درمونده نگاهش کردم و با صدای ضعیفی لب زدم -حاج آقا، من به پسرتون هم گفتم. اون کوله پشتی مال من نیست و اون پولها کار من نبوده. دوباره دست دراز کردم و گردنبند رو نشون دادم -من این رو می دم... حاج عباس که فهمید چی می خوام بگم، حرفم رو قطع کرد و با لحن مطمئنی گفت -تو الان مهمون این خونه ای، بخوای می تونی بری. ولی من که نمی تونم این وقت شب تنها راهیت کنم. اگه هم بخوام باهات بیام باید هیات رو بسپرم به یکی که الان تو این شلوغی کسی رو پیدا نمی کنم. پس امشب رو بمون، یکم حالت هم بهتر بشه صبحِ فردا خودم میبرمت ترمینال راهیت میکنم. اینجوری خیال منم راحت تره. در سکوت فقط نگاهش می کردم و دنبال راهی می گشتم که راضیش کنم همین امشب اجازه ی رفتنم رو بده. لبخند مهربونی زد و گفت -نگو که به موی سفیدم اعتماد نداری و فکر می کنی وعده ی بیخودی بهت دادم از،خودم خجالت کشیدم و دوباره سر به زیر انداختم و اروم لب زدم -نه این چه حرفیه همون لحظه با صدای نرگس سر بلتد کردم و نگاه هر دومون سمت ایوون رفت. چادر رنگی به سر داشت و لب ایوون ایستاده بود -بابا؟ مگه نرفتین هیات؟ -تو معلوم هست کجایی باباجان، مهمونت رو تنها گذاشتی؟ نرگس چادرش رو زیر بغلش جمع کرد و از پله ها پایین اومد و رو به من گفت -ببخشید، من تو اون اتاق دلشتم نماز می خوندم فکر کردم هنوز خوابی. کانال Vip راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت حاجی رو به پسرش کرد -امیر حسین شما برو ببین بچه دارند چکار می کنند. نرگس جان شما هم یه دست لباس تر و تمیز به این مهمونت بده و با هم بیاید حسینیه. -نه، من نمیام.‌همینجا میمونم سرعت عکس العملم نسبت به حرف حاج عباس، نگاه هر سه نفرشون رو سمت من کشید. حاج عباس لبخند کمرنگی زد و متاسف نگاهم کرد -باشه، برو استراحت کن من شام نیدم بچه ها براتون بیارند. این رو گفت و با پسرش بیرون رفتند من و نرگس به اتاق بر گشتیم و نرگس گوشیم رو به سمتم گرفت -تو اون اتاق زدمش به شارژ -دستت درد نکنه -بشین برم دوتا چایی بیارم با هم بخوریم. از اتاق بیرون رفت و در رو باز،گذاشت همونجور که نشسته بودم نگاهم سمت سالن نسبتا بزرگ رفت. نمی دونم مادرش کجاست؟ وقتی که اومدم ایتقدر حالم بد بود که توجهی به عدم حضور مادر خانواده نکردم. اما الان کنجکاو شدم که چرا تو این چند ساعت خبری ازش نبود؟ اصلا شاید اون هم داخل حسینیه و تو مراسم روضه باشه. با اومدن نرگس، کمی سر جام جابجا شدم و دستی به روسریم کشیدم. سینی چایی رو جلوم گذاشت و با لبخند گفت -بفرمایید، ببخشید دیر شد با صدایی گرفته گفتم -ممنون کمی با استکان چاییم بازی کردم و گفتم -تو...اگه دوست داری به مراسم برسی برو، من میمونم جرعه ای از چاییش رو خورد و با حفظ همون لبخند گفت -نه فرقی نمی کنه. همین جا هم صدای روضه میاد استفاده می کنم. کمی به سکوت گذشت و گفتم -مادرت...ناراحت نشه من اومدم اینجا چند لحظه خیره نگاهم کرد و انگار لبخندش حس تلخی داشت با تن صدای ارومی گفت -مامان من خیلی مهمون دوست بود، مطئنم اگه بود خیلی هم خوشحال می شد چیزی درون قلبم فرو ریخت و گنگ و مبهوت نگاهش کردم. متوجه نگاهم شد و گفت -مادر من خیلی وقته فوت کرده، همین چند روز قبل مراسم سالگردش بود. کانال Vip راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت از صدای منظم نفسهای نرگس متوجه شدم که خوابش عمیق شده. و اما من، دوباره خواب با چشمهام قهر کرده بود. بی قرار بودم و دلشوره ی این رو داشتم که الان بابا حتما نگرانم شده و نمی دونستم اگه تماس بگیرم چی باید بهش بگم؟ اگه بخواب راستش رو بگم ناچارم ماجرای فرارم از خونه ی زندایی و تماسم با محمود و پولهای دزدی رو هم براش بگم و همه چیز بدتر میشه. این پهلو به اون پهلو کردن هم فایده ای نداشت و خوابم نمی برد. از جا بلند شدم و توی نور کم اتاق سمت در فلزی که داخل حیاط باز می شد، رفتم. پشت شیشه ایستادم و نگاهم توی تاریکی حیاط دوری زد. از صحبتهای نرگس با پدرش متوجه شده بودم که امیر حسین و محسن امشب رو تو حسینیه صبح می کنند. گرچه نرگس می گفت برادرش تو این ایامِ پر کار، خیلی وقتها تو حسینیه موندگاره، اما من میفهمیدم ملاحظه ی حضور من رو کرده و به خونه نیومده. به رفتار این خانواده فکر می کردم. رفتار حاج عباس من رو یاد صبوری ها مهربونی های بابا می انداخت و چقدر حضورش حس آرامش رو به آدم تزریق می کرد. نگاه غمگینم رو به چهره ی غرق در خواب نرگس دادم. وقتی در مورد مادرش گفت، حتی نمی خواستم بدونم چرا و چجوری مادرش رو از دست داده و فقط سکوت کرده بودم. نرگس هم دیگه چیزی درباره ی مادرش نگفت. نگاه از نرگس گرفتم و فکرم سمت برادرش رفت. اخم و توپ و تشر های اونهم برام غریبه نبود و رفتارش با رفتار سعید تفاوت زیادی نداشت. حتما اگه سعید هم بود خیلی ازم عصبانی می شد. تو همین افکار بودم که یاد تماسهای سعید افتادم. و نگران به گوشیم نگاه کردم. مطمئناً الان خوابه و وقت تماس گرفتن نیست صفحه ی پیام رو باز کردم و با تعلل نوشتم -سلام، چند بار زنگ زده بودی نتونستم جواب بدم ببخشید. من فردا صبح بلیط میگیرم برمیگردم خونه. پیام رو دادم و صفحه ی گوشی خاموش کردم و دوباره نگاهم رو به بیرون دادم. اگه ترس از تنهایی نبود، از فرصت استفاده می کردم و همین الان از اینجا می رفتم. گرچه جز مهربونی حاجی و دخترش چیزی ندیده بودم، ولی الان فقط دلم خونه و خونواده ام رو می خواست تا شاید کمی آروم بگیرم. متوجه گذر زمان نشدم تا اینکه صدای اذان از بلند گوی مسجد بلند شد. نرگس تکونی به خودش دادو با چشمهای نیمه باز، نگاهی به ساعت کرد و دوباره چشمهاش رو بست. آروم و پاورچین سر جام برگشتم و خوابیدم. پتو رو روی سرم کشیدم و خودم رو به خواب زدم. زمانی نگذشت که نرگس ازکنارم بلند شد. صدای باز و بسته شدن در کمد رو شنیدم و احساس کردم چیزی بالای سرم گذاشت و از اتاق بیرون رفت. با بسته شدن در، سرم رو از زیر پتو بیرون آوردم و با احتیاط نگاهی به اطرافم کردم. از جا بلند شدم و نگاهی به پشت سرم کردم. چشمم به سجاده و چادری که نرگس بالای سرم گذاشته بود افتاد. پوز خند تلخی زدم و دوباره خوابیدم و پتو رو روی سرم کشیدم. کانال Vip راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت افتاب کامل بیرون اومده بود و نورش تا وسط اتاق پهن شده. پتو و تشکم رو جمع کردم و گوشه ی اتاق گذاشتم مانتو و شالم رو پوشیدم و منتظر نرگس شدم. چند دقیقه ای گذشت که در باز شد و نرگس با احتیاط سرکی توی اتاق کشید. با دیدن من لبخندی زد و گفت -بیدار شدی؟ فکر کردم خوابی لبخند کمرنگی تحویلش دادم و گفتم -چند دقیقه ای هست بیدار شدم. کمی من من کردم و درمونده نگاهش کردم -نرگس، من میخام امروز برگردم خونه خودم. حتما تا الان خونوادم نگرانم شدند. میشه با پدرت صحبت کنی اجازه بده من برم؟ انگار منتظر این در خواست من بود. سری تکون داد و گفت -یه دقیقه وایسا الان میام و از اتاق بیرون رفت. صدای صحبتش با پدرش رو می شنیدم اما متوجه حرفهاشون نمی شدم. چند تقه ی کوتاه به در خورد و با صدای یا الله گفتن حاج عباس در باز شد. گرچه حس حضور این مرد حس آرامش بود اما من از خودم و زحماتی که براش داشتم خجالت زده بودم. سر به زیر انداختم و با صدای آرومی سلامی دادم -سلام دخترم، صبحت بخیر -ممنون...صبح شما هم بخیر... -نرگس گفت که قصد رفتن داری. اومدم بهت بگم عجله نکن. من دارم میرم ترمینال ببینم بلیط گیرم میاد یا نه. میگیرم میام بعد خودم راهیت می کنم. الان هم به نرگس گفتم باند و بتادین بیاره سوختگی پات رو بشوره و باندش رو عوض کنه. نذاشتم حرفش کامل تموم بشه و سریع گفتم -حاج آقا من خوبم... پام هم طوریش نیست.... منم میخام باهاتون بیام ترمینال...اونجا بلیط میگیرم میرم. -اخه معلوم نیست بلیط برای چه ساعتی گیرمون بیاد، میریم اونجا علاف میشیم -نه نه، هر ساعتی باشه اشکالی نداره من منتظر میمونم لبخند مهربونی زد و گفت -اینقدر اینجا معذبی که ترجیح میدی چند ساعت تو ترمینال بمونی و یک ساعت اینجا نباشی تا من برم و برگردم؟ شرمنده سر به زیر انداختم و گفتم -نه حاج آقا...منظور من این نبود... -خیلی خب، پس برو صبحانه بخور تا من به محسن بگم ماشینش رو بیاره با هم بریم. با شنیدن اسم محسن سریع سر بلند کردم و نگاهش کردم. بدترین گزینه برای همراهی من تا ترمینال همین محسن بود اما نمی تونستم مخالفتی بکنم. حاج عباس هم متوجه نگاهم نشد و در حالی که به نرگس سفارش من رو می کرد، از اتاق بیرون رفت کانال Vip راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖