eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
538 عکس
123 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت چند ساعتی می شد که توی مسیر بودیم. ماشین از جاده ای می گذشت که چند نفر رو دیدیم وسط جاده ایستاده بودند و از دور راه ماشین رو سد کرده بودند. تاسرعت ماشین کم شد، دو نفر جلو دویدند و چیزی به راننده گفتند. امیر حسین که کنار راننده نشسته بود و حرفهای اون دو مرد عراقی رو متوجه شده بود، لبخندی زد و با خوشرویی پاسخشون رو داد. اما اونها همچنان مصرانه حرفشون رو تکرار می کردند، نهایتا امیر حسین تسلیم شد و از جا بلند شد و رو به مسافرا کرد. هنوز لبخند به لب داشت و رو به جمع گفت -اینجا یه چند دقیقه توقف داریم، این بندگان خدا خیلی اصرار دارند ما رو سر سفره شون مهمون کنند.‌ همه پیاده بشید هم یه هوایی تازه کنید هم اگه گرسنه هستید غذا اینجا آماده اس. فقط توقفمون کوتاهه زودتر باید راه بیوفتیم. به محض باز شدن در ماشین، اون چند مرد عراقی سمت در دویدند و خیلی گرم از زائرا استقبال کردند و با کلمات کوتاه سعی داشتند منظورشون رو به ما بفهمونند -هَله یا زُوّار... -هله بیکم...هله بیکم... تَفَضَّل...طعام...طعام یکی یکی پیاده شدیم و من منتظر بودم راننده ویلچر زندایی رو پایین بیاره. ماهان بدون اینکه گره از ابروهاش باز کنه، به اجبار پیاده شد و به محض پیاده شدن بدون اینکه مخاطب خاصی داشته باشه با تشر صدا بلند کرد -گند بزنن با این ماشینت، کمرمون داغون شد. بگو این ویلچرو بذارن پایین. یکی از مردهای همراهمون که انگار اون هم از تندی رفتار ماهان ترسیده بود، سریع خودش رو به امیر حسین رسوند و چیزی بهش گفت. امیر حسین نیم نگاهی به ماهان کرد و سمت ماشین اومد، حرفی به رانتده زد و اونهم بی معلطی خودش رو از ماشین بالا کشید و طنابی که بسته بود رو باز کرد و صندلی زندایب رو پایین گذاشت. میزبانان عراقی تا صندلی رو دیدند، برای کمک جلو اومدند. داخل ماشین رفتم و دست زندایی رو گرفتم تا کمکش کنم از ماشین پایین بیاد اما تنهایی نمی تونستم، زندایی نگاهم کرد و گفت -اینجوری تو اذیت میشی عزیزم، اصلا من پایین نمیام همینجا با این بطری وضو می گیرم نمازم رو می خونم. -نه اخه خسته شدید، بریم یه هوایی بخورید. نگاهم رو به بیرون دادم، جرات حرف زدن با ماهان رو که نداشتم و با نگاهم دنبال نرگس می گشتم. مرد عراقی که متوجه موقعیت من و زندایی شده بود، چیزی گفت که متوجه نشدم و چند قدم از ماشین دور شد و صدا بلند کرد -فاطمه، رقیه... دو نفر رو صدا زد و بقیه ی حرفش رو نفهمیدم. فقط دیدم دوتا دختر جوان با چادرهای عربی شون، با عجله خودشون رو به ماشین رسوندند و با روی باز سلام کردند و من هم پاسخشون رو دادم. اصلا منتظر درخواست من نموندند و هر دو کمک کردند تا زندایی رو پایین بردیم رو روی ویلچر نشست. از همون جا، این دو نفر ملازم زندایی بودند و برای همه ی کارهاش کمکش می کردند. بعد از نماز، این میزبانان عراقی با غذا و میوه و از همه پذیرایی کردند و ما رو برای ادامه ی راه، بدرقه کردند. پشت سر اون دو دختر که صندلی چرخدار رو سمت ماشین هدایت می کردند سمت ماشین می رفتم که صدای صحبت مردی رو با حاج عباس پشت سرم شنیدم. و میشد حدس زد که در مورد ماهان صحبت می کنند. -آخه حاجی رفتارش اصلا درست نیست، از اول که رفت اون طرف روی صندلی جدا نشست و هر چی بهش اصرار کردند داخل نیومد، این بنده خداها هم براش غذا آوردند هم میوه بردند براش. ظرف غذا رو که انداخت اون طرف میوه ها رو هم گفت کثیفه و نخورد. -بله حق با شماست، رفتارش درست نبوده.‌من و امیر حسین سعی کردیم از این بندگان خدا عذر خواهی کنیم که یوقت ناراحت نشند. ولی خب این جوون هم دفعه ی اولشه میاد اینجا، نباید باهاش درگیر بشیم که. اصلا شما چیزی بهش نگید هر وقت موردی پیش اومد با خودم درمیون بذارید. -چشم حاجی، می دونم خودتون حواستون هست. -زنده باشی، برو سوار شو بابا جان دیر شد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت هنوز به مقصد نرسیده بودیم و من لحظه شماری می کردم برای رسیدن به نجف و زیارت حرم مولا. اما انگار قرار بود این انتظار طولانی تر بشه! امیر حسین از همون جلو، دوباره رو به جمع کرد. -عزیزان توجه کنید، دوتا دوستان ما قرار بود اونجا یه محل اسکان برای ما پیدا کنند که شما با خیال راحت بتونید اون چند ساعت رو به زیارت برسید. اما الان تماس گرفتند گفتند نجف خیلی شلوغه و مکانی که برای استراحت پیدا کردند فردا صبح خلوت میشه. تصمیم گرفتیم فعلا بریم سمت کوفه، فردا میریم نجف. از کوفه تا نجف هم راهی نیست، امشب اونحا میمونیم شما هم می تونید با خیال راحت برید مسجد کوفه و مسجد سهله و جاهای دیگه اعمالتون رو انجام بدید. فردا صبح ان شاالله راه میوفتیم سمت نجف و بعد از زیارت میریم تو مسیر پیاده روی کربلا. ظاهرا چاره ای نبود و باید بیشتر صبوری می کردم، اما همین که هر لحظه نزدیک میشم به حرم مولا، خیلی موهبت بزرگی بود. -ثمین؟ با صدای زندایی نگاهم رو به صورتش دادم، لبخند ریزی کنار لبش بود -بله؟ -تو اون دفعه که اومدی، کوفه هم رفتی؟ -نه، اینقدر عجله ای شد که نتونستیم بریم. سری تکون داد و نگاهش رو از شیشه به بیرون دوخت، چهره اش برعکس قبل، آرامش داشت و نگاهش پر از رضایت. -چیزی شده زندایی؟ لبخندش کمی عمیق تر شد و دوباره نگاهم کرد -می دونی داشتم به چی فکر می کردم؟ -چی؟ نفس عمیقی کشید و نیم نگاهی به ماهان که خواب بود انداخت -من از اول گفتم نمی تونم این سفر رو بیام، بعدش که قسمت شد، گفتم با این حال و روزم مستقیم میرم کربلا زیارت می کنم و جای دیگه ای نمیرم که بقیه هم اذیت نشن. اما انگار این برنامه ریزی های من فقط برای خودم بوده. انگار یکی دیگه نوشته برام که کجا باید برم. اولش که قراررشد ما رو ببرند نجف، الانم که میگن میریم کوفه. من توی خوابم نمیدیدم اینجور جاها رو برم. لبخندی زدم و دست روی دست گرمش گذاشتم -اره واقعا حق با شماست، منم خیلی دوست دارم برم همه جا رو زیارت کنم. ولی انگار برنامه ی این سفر دست ما نیست. فقط خیلی خوشحالم که تونستیم با هم بیایم ، هر لحظه فکر می کنم مامان کنارم نشسته و دارم با مامان این راه رو میرم. دستش دیگرش رو روی دستم گذاشت و کمی فشرد -خدا رحمتش کنه، خودش نیست ولی یادگارش الان کنار من نشسته و داریم با هم میریم کربلا. حتما ثواب این زیارت به مادرت هم میرسه. نفس عمیقی کشیدم و خدا رو شکر کردم که دوباره تو این راه قرار گرفتم. و همونجا ثواب این زیارت رو هدیه کردم به روح مادر نازنینم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت بعد از چند ساعت طی کردن مسیر، به شهر کوفه رسیدیم. همه از ماشین پیاده شدیم و پشت سر حاج عباس و امیر حسین ادامه ی مسیر رو پیاده رفتیم. کوچه و خیابونهای اینجا هم شلوغ بود، زائران ایرانی زیادی رو میدیدیم که در رفت و آمد بودند. وارد کوچه ی شلوغی شدیم و جلوی یکی از خونه ها توقف کردیم. کنار خونه، چادر بزرگی برپا شده بود که ظاهرا مخصوص استراحت آقایون بود و هیچ خانمی رو اونجا نمیدیدم. مرد جوونی که معلوم بود از قبل منتظر ما بوده، با دیدن امیر حسین، لبخند به لب آغوش باز کرد و امیر حسین رو گرم در آغوش گرفت و به زبان عربی با هم خوش و بش می کردند. بعد از اینکه چند دقیقه با هم صحبت کردند، امیر حسین رو به ما کرد -همسفرای عزیز، قراره امشب رو همینجا بمونیم. فقط چون یه کاروان دیگه هم اومدند و تعداد زیاده، فقط،خانمها می تونند برن داخل خونه استراحت کنند. آقایون هم برید همینجا تو این چادر پتو و بالش تحویل بگیرید امشب اینجا هستیم. اگر کسی مسجد یا جاهای دیگه خواست بره لطفا تنها نرید، بخصوص خانمها. چون اگه کسی آدرس رو گم کنه از کاروان جا میمونه، ما صبح فردا عازم نجف میشیم و همه همینجا به هم ملحق میشیم. بعد از تموم شدن حرفهای امیر حسین، صاحبخونه خوش آمد گویان ما رو به داخل دعوت کرد. هنوز واردخونه نشده بودیم که دوباره متوجه اعتراضات ماهان شدم. -مسخره بازیه، نمی تونید یه هتل راحت بگیرید؟ مجبوریم تو این چادرها بخوابیم؟ این رو گفت و جوابی از کسی نگرفت و طلبکار سمت مادرش اومد -بیا بریم بالاخره یه جایی هتل پیدا میشه -من نمیام ماهان ماهان که منتظر اینجور پاسخ قاطع نبود، جا خورده به مادزش نگاه کرد -یعنی چی نمیام؟ میرم یه هتل تمیز و خوب پیدا می کنم. -گفتم که نمیام، من نمی خوام از همسفرامون جدا بشیم. امشب همینجا مینوتیم تا فردا صبح ماهان خواست حرفی بزنه که زندایی رو به من کرد -بریم داخل ثمین جان، اینجا واینسا -چشم ماهان که تلاشش رو بیهوده می دید، چشم غره ای رفت و نفسش رو پر صدا بیرون داد و دسته ی صندلی رو رها کرد و بی حرف، سمت چادر رفت. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
این کلیپ زیبا رو هم کاربر "ستایش" از اعضای خوب کانالمون تدوین کردند و برامون فرستادند😍🌹❤️
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت وارد حیاط شدیم و نگاهی به اطراف کردم. همونطور که امیر حسین گفته بود، غیر از ما افراد دیگه ای هم اونجا بودند. بعضی از مسافرها توی حیاط مشغول رفت و آمد بودند. اما چیزی که اونجا توجهم رو جلب کرد، دو تا خانم عراقی بودند که ظاهرا صاحب خونه بودند. اونها یکی یکی لباس های زائرانی که از راه می رسیدند رو می گرفتند و مشغول شستن می شدند. انگار این کار رو وظیفه ی خودشون می دونستند و با دل و جون این کار رو می کردند. به محض وردمون، خانم میانسالی برای استقبال اومد و با همون زبان عربی به ما خوش آمد می گفت. با کمک نرگس، زندایی رو داخل بردیم و توی سالن نسبتا بزرگی که برای همه ی مهمونها جا داشت نشستیم. همون موقع دوتا دختر حدودا ده یازده ساله وارد سالن شدند و با آب و چایی از ما پذیرایی می کردند. نرگس سه تا چایی برداشت و لبخند به لب از اون بچه ها تشکری کرد و رو به من و زندایی گفت -بفرمایید چای عراقی، اصلا این سفر اربعین با چای عراقیش معروفه. یکی از لیوان ها رو دست زندایی دادم، جرعه ای ازش خورد و لبخندی زد -تلخه، ولی یه مزه ی دلنشینی داره -نوش جان هنوز چایی مون رو نخورده بودیم که چند تا دختر جوون مشغول پهن کردن سفره شدند. سفره ای که کل اون سالن رو پر می کرد و چه سفره ی پر برکتی بود! یکی ظرفهای سوپ را دور سفره می گذاشت و پشت سرش غذایی که از رنگ و روش می شد به خوشمزگیش پی برد. نفر بعدی با ظرفی پر از خرما اومد و بعد هم ظرفهای حاوی میوه رو وسط سفره گذاشتند. و همینطور ادامه پیدا کرد تا دیگه تو اون سفره کامل پر شد. در تمام این مدت، پیر زنی که ظاهرا بزرگ اون خونه بود، عصا به دست کناری ایستاده بود و روی کار جوونها نظارت داشت تا مطمئن بشه این پذیرایی به نحو احسن انجام میشه. هر ازگاهی هم چیزی به اونها می گفت و ، دخترها هم گوش بفرمانش همه ی اوامرش رو انجام می دادند. بعد از تکمیل شدن سفره، پیر زن رو به تک تک ما، اشاره ای کرد و گفت -تَفَضَّل...تفضل... نرگس لبخند به لب نگاهش کرد -شُکراً، ماجورین ان شاالله و رو به من و زندایی کرد -پاشید بریم بریم غذا بخوریم. من و زندایی که بار اولمون بود این صحنه ها رو میدیدیم، نگاهی به هم کردیم و به زندایی گفتم -شما همین جا بشین، من غذاتون رو میارم. در طول زمانی که مشغول غذا خوردن بودیم، اون دخترای جوون مدام در رفت و آمد بودند و حواسشون به این بود که مبادا کم و کسری تو اون سفره باشه. بعد از غذا یکی از دخترا سمت ما اومد چیزی گفت که نرگس متوجه منظورش شد و حرفهاش رو برای ما ترجمه کرد. -میگه اگه خواستید دوش بگیرید حمام تو اون اتاقه الان خلوت شده و ما می تونیم بریم. لباسشویی هم برای شستن لباسهاتون هست. رو به زندایی گفتم -می خواید کمکتون کنم دوش بگیرید -نه عزیزم، ساک لباسهام دست ماهانه یادم رفت ازش بگیرم.‌ فعلا نمیرم. نرگس نگاهش رو به من داد و گفت -خب پس تو برو، من پیش آذر خانم می مونم از پیشنهاد نرگس استقبال کردم و لباسهام رو برداشتم و به سمت اتاقی که اون دختر جوون گفته بود رفتم. با ایما و اشاره ازش تشکری کردم و وارد اتاق شدم. دختر جوان رفت . نگاهی به اطراف اتاق کردم، چادرم رو روی چوب لباسی کنار اتاق آویزون کردم. سمت در چرخیدم تا ساکم رو بردارم و لباسهام رو بیرون بیارم که ناخوداگاه نگاهم سمت اتاق روبرو کشیده شد و با دیدن صحنه ی روبروم چند لحظه همونجا خشکم زد. تمام خانمهای اهل خانه که تا چند دقیقه قبل با اون سفره ی رنگین از ما پذیرایی کرده بودند، توی اتاق کوچکی دور یک سفره جمع بودند و مشغول خوردن غذا. اما چه سفره ای و چه غذایی؟!!! برخلاف سفره ی رنگینی که برای ما پهن کرده بودند، سفره ی خودشون بسیار ساده و کوچک بود و از اون همه میوه و غذا و شربت، خبری نبود. تازه اونجا بود که به خیلی از حرفهای نرگس ایمان آوردم، وقتی که تمام این مدت از میزبانی بی نظیر عراقی ها برام گفته بود! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از دُرنـجف
حکمت های ۱۹۰_۱۸۸.mp3
13.79M
📌 📒با موضوع: و و 📆 ۳۰ آذر ۱۴۰۲ 🎤 با سخنرانی: ❇️روزانه 15 دقیقه از کلام امیر لذت ببریم و دیگران را نیز دعوت کنیم تا در ثوابش شریک شویم.🌺 👇👇لیـــــــــنک دعوت 👇 📤 https://eitaa.com/mahdavi_arfae
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت مشغول خشک کردن موهام بودم که نرگس از بیرون اومد -آذر خانم، چند تا از خانمها می خواند برن مسجد کوفه. اگه دوست دارید ما هم همراهشون بریم. زندایی که انگار از خداش بود، لبخند به لب نگاهم کرد -من که حرفی ندارم، نظر تو چیه؟ -منم دلم می خواد که بریم، الان لباسهاتون رو میارم خیلی زود آماده شدیم و همراه چند نفر دیگه بیرون رفتیم. جلوی در نرگس گفت - آذر خانم، چند لحظه صبر کنید من بابا رو پیدا کنم و بهش بگم ما داریم میریم. -باشه عزیزم، برو نرگس رفت و من و زندایی منتظرش موندیم. نگاهم دنبال نرگس رفت و ماهان رو هم همون اطراف دیدم. اما انگار متوجه ما نشده بود. پپ همون لحظه دوتا مرد جوون که مشغول پخش غذا بودن، به سمتش رفتند و ظرف یکبار مصرف غذا رو سمتش گرفتند -بفرمایید آقا، غذا می خورید؟ ماهان که هنوز کلافگی از چهره اش معلوم بود، بی میل نگاهی به ظرف غذا کرد و شاکی گفت -من اینا رو نمی خوام، این طرفا یه رستوران پیدا نمی شه یه غذای درست حسابی بخورم؟ یکی از جوونها خنده ای کرد و با لحن شوخی گفت -غذای رستوران می خواید؟ حالا چی میل دارید ماهان با کلافگی جواب داد -نمی دونم، هر چی که بهتر از اینا باشه. مرد نگاهی به اطراف کوچه کرد و گفت -کباب ترکی چطوره قربان، اونو میل دارید؟ ماهان کمی نگاهش کرد و گفت -آره، کباب ترکی هم خوبه. کجاست ؟ مرد، ظرف غذا رو به همراهش داد و رو به ماهان کرد و با همون لحن شوخش گفت -تشریف بیارید قربان، می برمتون یه رستوران لوکس! و هر دو راه افتادند. همون لحظه نرگس رسید و رو به من و زندایی کرد. -ببخشید معطل شدید، تا بابا رو پیدا کنم طول کشید. بریم دیگه همراه نرگس راه افتادیم و از پیچ کوچه رد شدیم، کمی جلو تر موکبی رو دیدم که جماعتی جلوش صف کشیده بودند و موکب دارها یکی یکی ازشون پذیرایی می کردند. -ماهان اینجا چکار می کنه؟ با صدای زندایی، نگاهم مسیر نگاهش رو گرفت و به ماهان رسیدم. جدای از جمع، کناری ایستاده بود و مرد جوانی که چند دقیقه پیش همراهش بود، از بین جمعیت بیرون اومد و در حالی که چند تا لقمه توی یه دستش بود و دو تا نوشابه هم توی دست دیگه اش رو با ماهان گفت -آقا بفرمایید، این غذای یکی از بهترین رستورانهای اینجا‌ست. یه لقمه بزنی مشتری میشی. ماهان که هنوز نتوتسته بود این صحنه ها را برای خودش هضم کنه، نگاهش مردد بین مرد جوون و موکب شلوغی که در چند قدمیش قرار داشت جابجا شد و با اکراه لقمه رو از دستش گرفت. گاز کوچکی به لقمه ی توی دستش زد و هنوز در حال جویدن بود که مرد روبروش با خنده گفت -چطوره؟ انصافا هیچ جا همچین رستورانی پیدا نمی کنی درسته؟ ماهان که بالاخره کمی اخم هاش باز شده بود، گاز بزرگتری به لقمه زد و ابروهاش رو بالا انداخت و همونجور با دهان پر گفت -نه، بَدَک نیست. خوشم اومد صدای خنده ی مرد جوان بلند شد و گفت -خب خدا رو شکر، اگه خواستی بگو بازم برات میگیرم. -بریم ثمین جان، نمی خوام ماهان ما رو ببینه با این حرف زندایی نگاه از ماهان گرفتم و راه افتادیم شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت بعد از طی کردن یه مسیر نسبتا طولانی وارد مسجد کوفه شدیم و چه شکوهی داشت این مکان! نرگس که قبلا اینجا اومده بود و همه جا رو خوب بلد بود، با حوصله من و زندایی رو همراه خودش می برد و اون چیزایی که می دونست رو برای ما هم می گفت. حدود دو سه ساعتی اونجا بودیم و دوباره سمت خونه راهی شدیم -نرگس جان؟ -بله آذر خانم -اینجا یه مسجد دیگه هم داره، اونجا نمیریم؟ نرگس لبخند مهربانی حواله ی زندایی کرد -منظورتون مسجد سهله اس؟ -آره، خیلی دلم می خواست اونجا رو هم ببینم. -ان شاالله که میریم، قبل از اومدن با امیر حسین صحبت کردم، گفت اگه بتونیم برای نماز صبح میریم اونجا‌. زندایی با رضایت سری تکون داد - پس خیلی خوبه به خونه رسیدیم و تشک و بالش برای زندایی آماده کردم و کمکش کردم تا دراز بکشه -زندایی، داروهاتون رو خوردید؟ -آره، یکیش رو خوردم. یکی دیگه دارم که باید دو ساعت دیگه بخورم ولی توی ساکه دست ماهان. یادم رفت ازش بگیرم. -شما بخوابید، نرگس که اومد میگم به باباش بگه داروهاتون رو بگیره -دستت درد نکنه، نمی خواد اون بنده خدا رو به زحمت بندازی.‌ یه شب نخورم چیزی نمیشه. -نمیشه که نخورید، فعلا بخوابید اگه داروهاتون رسید بیدارتون می کنم. با خستگی خمیازه ای کشید و گفت -تو هم بخواب، خیلی خسته شدی طولی نکشید که زندایی خوابش برد. پتوش رو روش مرتب کردم و بلند شدم. نرگس بیرون رفته بود و می خواست با پدرش صحبت کنه. چادر سرم کردم و من هم از خونه خارج شدم. کمی به اطراف نگاه کردم اما بین اون همه آدمی که اونجا رفت و امد داشتند نه نرگس رو دیدم نه پدرش رو. کمی جلو تر رفتم و با دیدن ماهان دیگه به راهم ادامه ندادم. بیرون از چادر، کنار چند نفر دیگه نشسته بود که ظاهرا همسفرای ما نبودند. فقط یکی از اونها به چشمم آشنا اومد. همون مرد جوونی که براش غذا گرفته بود. برام جالب بود که بالاخره ماهان تو این سفر با یکی ارتباط گرفته. جوری که متوجه حضورم نشه کمی جلو تر رفتم تا ببینم با هم چی می گند؟! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از دُرنـجف
حکمت های ۱۹۳_۱۹۱.mp3
14.06M
📌 📒با موضوع: و و 📆 ۲ دی ۱۴۰۲ 🎤 با سخنرانی: ❇️روزانه 15 دقیقه از کلام امیر لذت ببریم و دیگران را نیز دعوت کنیم تا در ثوابش شریک شویم.🌺 👇👇لیـــــــــنک دعوت 👇 📤 https://eitaa.com/mahdavi_arfae
وقتےپولے‌میدےبرا کاری یعنے‌دارے میگے: من‌ڪہ‌نمیتونم‌این‌پول‌و.... باخودم‌بیـارم‌براآخرت ولی‌تو برام‌بیآریش!(:🌱
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت اون مرد جوون در مورد برنامه ی سفرش با دوستاش حرف می زد -صبح که بیوفتیم تو مسیر دیگه مستقیم میریم کربلا. فقط با خانمها هماهنگ کنید تا زودتر راه بیوفتیم. روی سخن اون مرد با دوستانش بود، اما ماهان وسط بحثشون وارد شد و پرسید -از اینجا چحوری میشه رفت اونجا؟ مرد نگاهش کرد و گفت -کجا؟ کربلا؟ -آره، کجا ماشین پیدا میشه؟ -والا کجاش رو دقیقا نمی دونم ولی اگه بپرسی پیدا می کنی -پس خودتون چجوری میرید؟ -ما که صبح زود راه میوفتیم و تا اونجا پیاده میریم. ماهان کمی فکر کرد و گفت -خب، پیاده چقدر راهه؟ مرد جوون که هنوز هدف ماهان رو نمی دونست، بیخیال گفت -بستگی داره چجوری بخوای بری. ولی معمولا سه چهار روزه میرسیم. ماهان جا خورده و متعجب، کمی صداش رو بالا برد -چقدر؟ سه چهار روز پیاده روی می کنید؟ -آره دیگه، همه همین کار رو می کنند ماهان اصلا فکر همچین چیزی رو نمی کرد، کلافه از جاش بلند شد و دور خودش چرخی زد. باز داشت عصبی می شد و با غیظ پرسید -از اونطرف چقدر طول می کشه؟ نزدیک تره؟ -کدوم طرف؟ -چمدونم، همین جا که اینا می خوان برند، از نجف. -آهان، فرقی نداره اونم همینقدر پباده روی داره. ما صبح از اینجا راه میوفتیم یکم که پیاده روی کردیم می رسیم به یه دو راهی. کسایی که قراره مسیر نجف تا کربلا رو برند از یه راه میرند ولی ما از راه شط میریم. -خب فرقش چیه؟ مرد خنده ای کرد و با لحن شوخی گفت -اونجا صفاش بیشتره، میریم عشق و حال. از وسط باغ و کنار رود قدم میزنی تا برسی حالشو میبری. ماهان که به این چیزا راضی نمی شد، گفت -اون وقت همه ی سه چهار روز باید مثل آواره ها تو چادر بخوابیم؟ مرد که از کلافگی ماهان خنده اش گرفته بود، با همون لحن جواب داد -خب مسیر نجف تا کربلا بیشتر موکبه و چادر. ولی مسیر شط از وسط روستا میگذره و چون خیلی خلوت تره زیاد موکب برای خوابیدن نیست. مردم اونجا بیشتر مسافرا رو می برن خونه هاشون. -صبر کن ببینم، یعنی اصلا راهی نیست که ما این مسیر رو با ماشین بریم؟ -راه که هست، ولی خب اگه زبونشون رو بلد نباشی ممکنه گم بشی، مگر اینکه بگردی یه همراه پیدا کنی که تنها نباشی. اصلا از مسیر نجف که بری راحت تر می تونی ماشین پیدا کنی. -یعنی اونجا ماشین هست؟ -آره، خیالت راحت.‌ فقط بازم می گم اگه زبون عربی بلد نیستی تنها نرو. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫