eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
538 عکس
123 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت بعد از طی کردن یه مسیر نسبتا طولانی وارد مسجد کوفه شدیم و چه شکوهی داشت این مکان! نرگس که قبلا اینجا اومده بود و همه جا رو خوب بلد بود، با حوصله من و زندایی رو همراه خودش می برد و اون چیزایی که می دونست رو برای ما هم می گفت. حدود دو سه ساعتی اونجا بودیم و دوباره سمت خونه راهی شدیم -نرگس جان؟ -بله آذر خانم -اینجا یه مسجد دیگه هم داره، اونجا نمیریم؟ نرگس لبخند مهربانی حواله ی زندایی کرد -منظورتون مسجد سهله اس؟ -آره، خیلی دلم می خواست اونجا رو هم ببینم. -ان شاالله که میریم، قبل از اومدن با امیر حسین صحبت کردم، گفت اگه بتونیم برای نماز صبح میریم اونجا‌. زندایی با رضایت سری تکون داد - پس خیلی خوبه به خونه رسیدیم و تشک و بالش برای زندایی آماده کردم و کمکش کردم تا دراز بکشه -زندایی، داروهاتون رو خوردید؟ -آره، یکیش رو خوردم. یکی دیگه دارم که باید دو ساعت دیگه بخورم ولی توی ساکه دست ماهان. یادم رفت ازش بگیرم. -شما بخوابید، نرگس که اومد میگم به باباش بگه داروهاتون رو بگیره -دستت درد نکنه، نمی خواد اون بنده خدا رو به زحمت بندازی.‌ یه شب نخورم چیزی نمیشه. -نمیشه که نخورید، فعلا بخوابید اگه داروهاتون رسید بیدارتون می کنم. با خستگی خمیازه ای کشید و گفت -تو هم بخواب، خیلی خسته شدی طولی نکشید که زندایی خوابش برد. پتوش رو روش مرتب کردم و بلند شدم. نرگس بیرون رفته بود و می خواست با پدرش صحبت کنه. چادر سرم کردم و من هم از خونه خارج شدم. کمی به اطراف نگاه کردم اما بین اون همه آدمی که اونجا رفت و امد داشتند نه نرگس رو دیدم نه پدرش رو. کمی جلو تر رفتم و با دیدن ماهان دیگه به راهم ادامه ندادم. بیرون از چادر، کنار چند نفر دیگه نشسته بود که ظاهرا همسفرای ما نبودند. فقط یکی از اونها به چشمم آشنا اومد. همون مرد جوونی که براش غذا گرفته بود. برام جالب بود که بالاخره ماهان تو این سفر با یکی ارتباط گرفته. جوری که متوجه حضورم نشه کمی جلو تر رفتم تا ببینم با هم چی می گند؟! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از دُرنـجف
حکمت های ۱۹۳_۱۹۱.mp3
14.06M
📌 📒با موضوع: و و 📆 ۲ دی ۱۴۰۲ 🎤 با سخنرانی: ❇️روزانه 15 دقیقه از کلام امیر لذت ببریم و دیگران را نیز دعوت کنیم تا در ثوابش شریک شویم.🌺 👇👇لیـــــــــنک دعوت 👇 📤 https://eitaa.com/mahdavi_arfae
وقتےپولے‌میدےبرا کاری یعنے‌دارے میگے: من‌ڪہ‌نمیتونم‌این‌پول‌و.... باخودم‌بیـارم‌براآخرت ولی‌تو برام‌بیآریش!(:🌱
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت اون مرد جوون در مورد برنامه ی سفرش با دوستاش حرف می زد -صبح که بیوفتیم تو مسیر دیگه مستقیم میریم کربلا. فقط با خانمها هماهنگ کنید تا زودتر راه بیوفتیم. روی سخن اون مرد با دوستانش بود، اما ماهان وسط بحثشون وارد شد و پرسید -از اینجا چحوری میشه رفت اونجا؟ مرد نگاهش کرد و گفت -کجا؟ کربلا؟ -آره، کجا ماشین پیدا میشه؟ -والا کجاش رو دقیقا نمی دونم ولی اگه بپرسی پیدا می کنی -پس خودتون چجوری میرید؟ -ما که صبح زود راه میوفتیم و تا اونجا پیاده میریم. ماهان کمی فکر کرد و گفت -خب، پیاده چقدر راهه؟ مرد جوون که هنوز هدف ماهان رو نمی دونست، بیخیال گفت -بستگی داره چجوری بخوای بری. ولی معمولا سه چهار روزه میرسیم. ماهان جا خورده و متعجب، کمی صداش رو بالا برد -چقدر؟ سه چهار روز پیاده روی می کنید؟ -آره دیگه، همه همین کار رو می کنند ماهان اصلا فکر همچین چیزی رو نمی کرد، کلافه از جاش بلند شد و دور خودش چرخی زد. باز داشت عصبی می شد و با غیظ پرسید -از اونطرف چقدر طول می کشه؟ نزدیک تره؟ -کدوم طرف؟ -چمدونم، همین جا که اینا می خوان برند، از نجف. -آهان، فرقی نداره اونم همینقدر پباده روی داره. ما صبح از اینجا راه میوفتیم یکم که پیاده روی کردیم می رسیم به یه دو راهی. کسایی که قراره مسیر نجف تا کربلا رو برند از یه راه میرند ولی ما از راه شط میریم. -خب فرقش چیه؟ مرد خنده ای کرد و با لحن شوخی گفت -اونجا صفاش بیشتره، میریم عشق و حال. از وسط باغ و کنار رود قدم میزنی تا برسی حالشو میبری. ماهان که به این چیزا راضی نمی شد، گفت -اون وقت همه ی سه چهار روز باید مثل آواره ها تو چادر بخوابیم؟ مرد که از کلافگی ماهان خنده اش گرفته بود، با همون لحن جواب داد -خب مسیر نجف تا کربلا بیشتر موکبه و چادر. ولی مسیر شط از وسط روستا میگذره و چون خیلی خلوت تره زیاد موکب برای خوابیدن نیست. مردم اونجا بیشتر مسافرا رو می برن خونه هاشون. -صبر کن ببینم، یعنی اصلا راهی نیست که ما این مسیر رو با ماشین بریم؟ -راه که هست، ولی خب اگه زبونشون رو بلد نباشی ممکنه گم بشی، مگر اینکه بگردی یه همراه پیدا کنی که تنها نباشی. اصلا از مسیر نجف که بری راحت تر می تونی ماشین پیدا کنی. -یعنی اونجا ماشین هست؟ -آره، خیالت راحت.‌ فقط بازم می گم اگه زبون عربی بلد نیستی تنها نرو. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت ماهان که دیگه آروم و قرار نداشت، شروع کرد اون اطراف قدم زدن. کمی که دور خودش چرخید، با صدای امیر حسین ایستادو باز اخمهاش در هم شد. -تو چرا نخوابیدی؟ مگه خسته نیستی؟ امیر حسبن لیوان کاغذی کوچکی که ازش بخار بلند می شد رو سمتش گرفت -قهوه می خوری؟ قهوه هاشون حرف نداره ها ماهان با اکراه دست دراز کرد و یکی از لیوان ها رو گرفت. -البته اینو بخوری دیگه خواب نداری، ولی برای رفع خستگی بد نیست. ماهان بی توجه به حرفش، تمام محتویات لیوان رو یکجا خورد و لیوانش رو به طرفی پرت کرد. امیر حسین نگاه از لیوان روی زمین برداشت و گفت -ما صبح میریم سمت نجف، اونجا توی مسیر که بیوفتیم هر جا دیدی خودت یا مادرت خسته شدید می تونید با ماشین برید. من با یکی از بچه ها صحبت کردم، اون خوب مسیرا رو بلده و راحت می تونه با عراقی ها حرف بزنه. هر وقت لازم شد باهاش هماهنگ کن. حتی اگه بین راه نیاز به دکتر و درمانگاه پیدا کردی می تونه کمکت کنه. -من کمک نمی خوام، فقط بگو از اینجا چجوری می تونم ماشین بگیرم مستقیم برم؟ اینا میگن پیاده سه چهار روز طول می کشه، من حوصله ی پیاده روی ندارم. ماهان طلبکار و پر غیظ این حرفها رو زد و منتظر جواب بود. امیر حسبن جرعه ی کوچکی از لیوان قهوه خورد و سری تکون داد. -باشه، صبح به همین بنده خدا میسپرم راهنماییت کنه.‌ خودم سرم شلوغه . ولی من توصیه میکنم تنها نری و با جمع باشی، چون زودتر هم برسی کربلا ممکنه به درد سر بیوفتی. اونجا شلوغه و تو هم که جایی رو بلد نیستی، اگه گم بشید چجوری باید پیدا تون کنیم؟ ماهان پوزخندی زد و گفت -لازم نکرده تو نگران ما باشی، من خودم می دونم چکار کنم این رو گفت و با حرص از کنار امیر حسین گذشت و داخل چادر رفت شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از دُرنـجف
حکمت های ۱۹۸_۱۹۴.mp3
14.11M
📌 📒با موضوع: و و و و 📆 ۳ دی ۱۴۰۲ 🎤 با سخنرانی: ❇️روزانه 15 دقیقه از کلام امیر لذت ببریم و دیگران را نیز دعوت کنیم تا در ثوابش شریک شویم. 🌺 👇👇لیـــــــــنک دعوت 👇 📤 https://eitaa.com/mahdavi_arfae
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت چند ساعتی خوابیدیم و قبل از اذان صبح، همه ی خانمها به همراه حاج عباس و چند نفر از آقایون راهی مسجد سهله شدیم. بعد از نماز صبح، نرگس ما رو با خودش همراه کرده بود و همه ی اعمال اونجا رو به ما می گفت. فضای اون مسجد رو خیلی دوست داشتم و انجا هم حس خوب و تازه ای رو تجربه می کردم. زندایی هم حال خیلی خوبی داشت و مشتاقانه سعی می کرد از تک تک لحظات اینجا بودنمون بهترین استفاده رو ببره. بعد از یکی دو ساعت از مسجد سمت خونه برگشتیم. هنوز جلوی در بودیم که صدای امیر حسین توجهمون رو جلب کرد. -نرگس، صبر کن در حالی که سینی حاوی کاسه های حلیم دستش بود، با عجله سمت ما اومد. لبخند به لب نگاهش بین هر سه مون جابجا شد -سلام، صبحتون بخیر. قبول باشه. جواب سلامش رو از هر سه نفرمون گرفت و سینی رو اول از همه جلوی زندایی گرفت -بفرمایید، صبحانه آوردم زندایی کاسه ای برداشت و تشکری کرد -دست شما درد نکنه. ما خیلی شما رو زحمت اتداختیم حلال کن پسرم. -اختیار دارید، چه زحمتی؟ زندایی نفس عمیقی کشید و نگاهش رو از امیر حسین گرفت --چرا دیگه، می دونم ماهان خیلی اذیتتون کرده. امیر حسین خنده ی صدا داری کرد - نه بابا ، من و این آقا ماهان شما از پس هم برمیایم. اصلا فکرش رو نکنید زندایی نگاهی به اطراف کرد و گفت -الان کجاست؟ اصلا ندیدمش -همین دور و براست، من دیدمش حواسم بهش هست، نگران نباشید لبخند کمرنگی روی لب زندایی نشست و با محبت به امیر حسین نگاه کرد -خدا خیرت بده پسرم، شما خیلی صبوری می کنی وگرنه من پسرمو خوب می شناسم. الهی که خود امام حسین اجر صبر و زحمتی که میکشی رو بهت بده -زنده باشید، کاسه های حلیم رو به من و نرگس داد و گفت - صبحونه که خوردید همین جا آماده باشید تا کم کم راه بیوفتیم. -باشه داداش، خیالت راحت -من برم ببینم بقیه صبحونه گرفتند یا نه امیر حسین رفت و ما همونجا روی صندلی هایی که کنار کوچه چیده شده بود نشستیم و مشغول خوردن صبحانه شدیم. چند متر اون طرف تر، ماهان رو دیدم. کاسه ی حلیم توی دستش بود و با اون مرد جوونی که از دیروز آشنا شده بودند صحبت می کرد. اون مرد و همراهانش آماده ی رفتن بودند و سه تا خانم همراه کالسکه و بچه بهشون ملحق شدند. با صدای نرگس، نگاه از ماهان گرفتم. -ثمین، تو اینجا هستی من برم وسایل رو بیارم؟ -آره هستم برو همون موقع زندایی گفت -ثمین جان، اون لباسهایی که دیشب دادی اون خانمه شست رو از روی بند جمع کردی؟ -ای وای نه، خوب شد یادم آوردید. -پس بی زحمت تو هم برو اونا رو بیار که زودتر جمع کنیم. من همینجا می مونم -باشه، الان برمی گردم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت لباسهای خودم و زندایی رو از روی بند جمع کردم و تا زدم. نرگس جلوی در سالن با خانمهای صاحبخونه مشغول صحبت بود. جلو رفتم و کنارشون ایستادم. از حرفهاشون چیزی نمی فهمیدم ولی نرگس خوب متوجه می شد و مثل خودشون با لبخند و روی گشاده پاسخشون رو می داد. صحبتهاشون تموم شد و از هم خدا حافظی کردیم. با نرگس همقدم شدم و پرسیدم -چی می گفتید با هم؟ لبخندی زد و نگاهم کرد -هیچی، بنده خداها اصرار داشتند بمونیم صبحونه بخوریم می خواستن سفره پهن کنن. منم تشکر کردم و گفتم از موکب سر کوچه صبحونه آوردن برامون. -نرگس اینا همیشه اینجوری در خونه شون بازه؟ نرگس خنده ای کرد و گفت -آره، بهت گفته بودم که. تا وقتی زائرا باشند در این خونه ها هم بازه، اصلا بعضیشون میاند سر راه به زور زائر میبرن خونه شون. -خب آخه فکرشو بکن، هر روز این همه آدم اینجا رفت و آمد می کنند. هر وعده اون همه غذا و میوه و پذیرایی . چجوری از پسش برمیاند؟ لبخندی زد و گفت -واقعا ما از حساب کتاب این چیزا سر در نمیاریم، هیچ کس سر در نمیاره. وگرنه اگه با عقل ما باشه، اصلا هیچیش با هم جور در نمیاد. ولی انگار یه دست دیگه ای پشت ماجراست که اینقدر بی حساب کتاب برکت داده به خونه ها و سفره های اینا. حق با نرگس بود، اصلا همه چیز این سفر قاعده و قانون خاص خودش رو داشت که با قواعد دنیایی ما قابل محاسبه نبود! از در که بیرون زدیم، امیر حسین به طرفمون اومد و رو به نرگس گفت -کجایید شما؟ همه منتظرند -رفتیم وسایلمون رو بیاریم. -الان آماده اید دیگه؟ -آره بریم نگاهی به اطراف کردم و گفتم -زندایی کجاست؟ -مگه با شما نبود؟ نیم نگاهی به نرگس کردم و در جواب امیر حسین گفتم -همین جا نشسته بود، گفت برم لباسهاش رو بیارم. امیر حسین نگاهی سمت همسفرهامون که اون طرف جمع بودند کرد -اونجا هم نیست که، مطمئنید نیومده داخل خونه؟ -نه، ما الان تو خونه بودیم اونجا نبود. -پس حتما همین دور و براست، شاید با ماهان رفته اون موکب سر کوچه چایی بخورند. شما برید پیش بقیه من برم ببینم پیداشون می کنم؟ امیر حسین رفت و نگاه من هم پشت سرش کشیده شد. دلشوره ی عجیبی سراغم اومد، زن دایی به تنهایی نمی تونست جایی بره. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت دلم طاقت نیورد و من هم سمت موکب راه افتادم -تو کجا میری، صبر کن الان داداشم میاد درمونده گفتم -دلم شور میزنه نرگس، برم ببینم زندایی کجا رفته گفتم و به راهم ادامه دادم. هنوز سر کوچه نرسیده بودم که امیر حسین رو دیدم که داشت برمی گشت -اونجا که نبود، همون اطراف نیست؟ با نگرانی چرخیدم و اطراف چادر رو نگاهی انداختم -نه اونجا که نیست، شما ماهان رو ندیدید؟ همینجور که با قدمهای بلند سمت چادر می رفت گفت -دیدم داشت صبحونه می خورد، ولی الان نیستش -یعنی تو چادرم نیست؟ -الان می بینم بقیه راه رو دوید و خودش رو به چادر رسوند. چیزی نگذشت که بیرون اومد و گفت -ماهان هم نیست -امیر حسین، چرا نمیاید بابا؟ مردم معطلند امیر حسین رو به پدرش کرد -شما ماهان رو ندیدید؟ حاجی بی خبر از همه جا گفت -ماهان؟ نه. همین دور و بر بود -آره منم دیدمش ولی الان نیستش، مادرشم نیست -یعنی چی مادرش نیست؟ نگران نگاهم رو به حاج عباس دادم -زندایی همینجا نشسته بود، من و نرگس رفتیم وسایلمون رو بیاریم وقتی برگشتم دیدم نیستش. -اخه اون بنده خدا که جایی نمی تونه بره، یعنی با ماهان رفته؟ -آخه کجا رفته بابا؟ اونم جایی رو بلد نیست. -حاجی، ظهر شد راه نمیوفتیم؟ حاج عباس نگاهش رو به مردی که همسفرمون بود ، داد و گفت -یه چند دقیقه صبر کنید می ریم، دوتا همسفرامون نیستند. -کدوم همسفرا؟ همه که هستند حاجی! امیر حسین قدمی جلو رفت و گفت -ماهان رو که میشناسی، نیستش. شما این اطراف ندیدیش؟ -ماهان؟ همین پسر جوونه که با مادرش اومده؟ -آره، دیدیشون -اونا که رفتند، چند دقیقه ای میشه. امیر حسین نگاه متعجبی به پدرش کرد و رو به مرد گفت -رفتند؟ کجا رفتند؟ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# -والا نمی دونم، اون سه نفر رو یادته که کنارش نشسته بودند؟ -آره، خب؟ -همین چند دقیقه پیش با اونا رفت. مادرشم برد. امیر حسین کلافه گفت -آخه چرا با اونا رفت؟ اصلا اونا که همراه ما نبودند. -چی بگم والا، من وقتی رسیدم خیلی دور شده بودند. گفتم حتما حاجی در جریانه. -با کی رفته امیر حسین؟ امیر حسین نگاهش رو به پدرش داد -نمی دونم، چندتا مسافر تو جادر کنار ما بودند، می دیدم که ماهان می ره طرفشون ولی فکر نمی کردم لخواد اینجوری بیخبر باهاشون بره. -باید بریم دنبالشون بابا جان، آخه آذر خانم با اون وضعیتش که نمی تونه تنهایی جایی بره، نیاز به کمک داره امیر حسین کلافه و سرگردون گفت -آخه کجا برم دنبالشون؟ معلوم نیست کجا رفتند. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.‌ خیلی نگران زندایی بودم. اگه بین راه حالش بد بشه کی می تونه کمکش کنه؟ -امیر حسین، می خوای چکار کنی بابا؟ -باور کنید نمی دونم، خدا کنه رفته باشند سمت نجف.‌حداقل شاید بتونیم تو مسیر پیدا شون کنیم. امیر حسین مدام به اطراف قدم میزد و نگاهش به دور برش بود به امید اینکه ماهان رو ببینه. -حاجی، حالا اون جوونها هم همراهش بودند. تنها که نبود.‌ به ظاهر بچه های خوبی بودند. از وقتی اومدیم اونا خیلی هوای ماهان رو داشتتد.‌با اینکه اول باهاشون بد رفتاری کرد ولی بعدش با هم خوب بودند. خودم دیدم پسره یکی دوبار رفت براش غذا آورد. با این حرف آقا مصطفی ناگهان چیزی یادم اومد و رو به امیر حسبن کردم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# -من فکر کنم بدونم کجا رفتند امیر حسین متعحب نگاهم کرد -شما می دونید؟ کجان؟ -دیشب متوجه شدم که ماهان داشت با یکی از همون آقایون صحبت می کرد. می پرسید از کجا قراره برند؟ من دقیق متوجه نشدم کجا میرن فقط،شنیدم اون آقا گفت از نجف نمی رن، قراره از یه جاده دیگه برندو سه چهار روز پیاده روی می کنند. -یه جاده دیگه؟ نگفتند از کدوم طرف؟ -والا من که جایی رو نمی شناسم، ولی انگار می گفت یه جاده ی روستاییه. می گفت خیلی با صفاست. ماهان هم انگار دوست نداشت تو چادر بخوابه، اون آقا بهش گفت تو اون جاده زیاد موکب و چادر نیست و اهالی اونجا، زائرا رو میبرند تو خونه هاشون. تعجب امیر حسین بیشتر شد و یکی دو قدم به من نزدیک شد -گفت جاده ی روستایی؟ شما مطمئنید همین رو گفت؟ -بله، تا جایی که یادمه همین رو گفت امیر حسین لحظه ای چشم بست و با دست ضربه ی آرومی به پیشوتیش زد -ای وای -چی شد بابا جان؟ فهمیدی کجا رفتتد امیر حسین نگاهش رو به پدرش داد و کلافه گفت -اینجوری که ثمین خانم میگن، رفتند سمت روستا، از جاده کنار شط می رند -بله خودشه، گفت از کنار شط میریم امیر حسین سری تکون داد و گفت -بفرمایید، پسره مادرش و با اون وضع برده از راه شط برند. مسافت زیادی از اون جاده خاکیه، درسته با صفاست ولی یکی مثل آذر خانم خیلی اذیت میشند. این پسر اصلا به هیچی فکر نکرده و راه افتاده - شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
♨️ آینده بی‌اختیار به سمت صدا روونه شدم .جوونی سیاهپوش کفشها رو مرتب می کرد. بغضم رو فرو دادم و پرسیدم:— آقا... مجلس روضه همینجاست؟ مرد چرخید.نگاه محجوبش روی زمین بود و روی سخنش با من — بله بفرمایید. اشک چشمهام و سایه‌ی پرچم روی صورتش مانع از وضوح دیدم میشد._ ورودی خانومها کجاست؟ به کوچه‌ی فرعی اشاره کرد و سر بالا آورد. — اولین در سمت... بهت نگاهم با ناباوری چشمهاش درهم آمیخت. — ثمین...تویی؟ باور نمی‌کردم،چقدر تغییر کرده بود؛چقدر مرد شده بود. مردی که هیچ‌اِبایی از براق شدن چشمهاش و لرزش صداش نداشت— باور کنم خودتی؟ باور کنم اقا به این سرعت جوابمو داد؟کجا بودی تو آخه؟می دونی چقدر دنبالت گشتم؟ نگاه سرگردونم از محاسن صورتش شروع شد،سینه‌ی ستبر و سیاهپوش و بازوبند «خادم الحسین» زیباش رو طی کرد و به کفشهای جفت شده رسید.— به آقا گفتم اگه ثمین پیدا بشه تا آخر عمر نوکریت رو میکنم. http://eitaa.com/joinchat/3122266126Cb9813fca31