💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروششصدوپنجاهودو
-راستی زندایی رو ندیدی؟
عصری بهش زنگ زدم گفت قراره با ماهان بیاد.
-زنداییت از تو با معرفت تره، خیلی زودتر اومد.
تو اون اتاق نشسته.
-خب پس من یه سر برم پیشش، دوباره میام.
-باشه برو.
بعد از چند وقت با دیدن زندایی خیلی خوشحال شدم.
تقریبا تمام زمان مراسم رو پیشش موندم و گاهی هم سری به نرگس می زدم.
شب خوبی بود و جشن پر شوری.
معلوم بود که به مهمونها هم خیلی خوش گذشته بود که همه با شور و حرارت با صدای مولودی که از حسینیه میومد همراهی می کردند.
آخر شب بود،علیرغم اصرار های نرگس که دوست داشت بیشتر بمونم، ازش خداحافظی کردم و همراه محبوبه خانم و زندایی بیرون رفتیم.
نگاهی به اطراف انداختم و تو شلوغی کوچه، بابا و حاج عباس رو دیدم که با هم گرم صحبت بودند و می خندیدند.
هر سه به سمتشون رفتیم و سلام و حال و احوالی کردیم.
بابا و زندایی با هم احوالپرسی می کردند که حسین آقا رسید.
با زندایی سلامی به هم کردند و نگاهی به اطراف انداخت
-آقا ماهان رو ندیدم تو مجلس، اگه نیومده بیاید با ما بریم.
زندایی لبخندی زدی و تشکری کرد
-نه ممنون، چند دقیقه پیش زنگ زد گفت داره میاد. دیگه کم کم می رسه.
دوباره بابا و حسین آقا و حاجی مشغول صحبت و شوخی شدند.
چند دقیقه ای گذشته بود که صدای بوق ماشینی توجهمون رو جلب کرد.
ماشین ماهان بود که با دیدن ما توقف کرد و پایین اومد.
با دیدن ماهان ناخوداگاه همون حس بدی که آخرین روزی که دیدمش سراغم اومد و تموم حرفهایی که به من زده بود برام تکرار شد.
گرچه از کسی که زیر دست دایی منصور بزرگ شده نباید انتظار بیش از این داشت و اونجور حرف زدنش خیلی هم ازش بعید نبود،
ولی من نمی تونستم از اون حرفها و تهمتهایی که زده بود راحت بگذرم.
اخمی کردم و سر به زیر انداختم و چند قدم از ویلچر زندایی فاصله گرفتم.
جوری پشت محبوبه خانم ایستادم و نگاهم رو به اطراف دادم، که ماهان در محدوده ی دیدم نباشه و مجبور به دیدنش نباشم.
چند لحظه بعد صداش رو شنیدم که سلامی کرد و بقیه جوابش رو دادند.
نگاهم سمت بابا کشیده شد، نمی دونم الان چه حسی از حضور ماهان داره؟
بابا قبلا ماهان رو با پدرش دیده بود و خاطره ی خوبی ازش نداشت.
اصلا دوست نداشتم حالا این دیدار حتی ذره ای باعث ناراحتیش بشه.
نگاهم به بابا بود که خیره به صورت ماهان بود.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروششصدوپنجاهوسه
نگاهم به بابا بود که خیره به صورت ماهان بود.
و دست ماهان رو دیدم که از دست حسین آقا و حاج عباس جدا شد و با تردید سمت بابا جلو اومد.
و صدایی که گرفته بود و آروم گفت
-سلام!
بابا اما با تامل نگاهش از صورت تا دست ماهان کشیده شد و دستش رو از عصاش رها کرد و در دست ماهان گذاشت.
ابروهاش رو بالا داد و با تامل گفت
-علیک سلام... آقا ماهان....
کمی پشت سر محبوبه خانم جابجا شدم و با احتیاط نگاهم رو به ماهان دادم تا عکس العملش رو ببینم.
نگاه از بابا گرفت و سر به زیر انداخت و دست آزادش رو پشت گردنش کشید.
توی دلم پوزخندی زدم و گفتم
- الان مثلا شرمنده شدی؟!
خوبه که خودت می دونی چه کارها که نکردید و چه حرفها که نزدی!!
با غیظ نگاه از ماهان گرفتم و دوباره پشت سر محبوبه خانم ایستادم.
اینبار صدای مهربون و بشاش حاج عباس رو شنیدم
-آقا ماهان، ما رو قابل ندونستی؟ خیلی منتظرت بودیم.
ماهان صدایی صاف کرد و بگفت
-به مامان گفتم جایی کار داشتم نشد بیام.
حاجی خنده ای کرد و گفت
-باشه، طلبت بمونه عروسیت جبران می کنم.
با این حرفش، زندایی مشتاقانه گفت
-شما دعا کنید مشکلاتش حل بشه، من زنده باشم و بچه مو تو لباس دامادی ببینم.
و صدای "ان شاالله" گفتن همه تایید این حرف زن دایی شد.
-خب دیگه ما بریم، فکر کنم ماهان هم خسته اس.
ثمین جان، کجا رفتی؟ اگه تونستی یه سر به من بزن.
دیگه چاره ای نبود، نمی شد جواب زندایی رو ندم.
یکی دو قدم جلو رفتم و نگاهم رو به زندایی دادم.
اگه بابا اجازه بده خیلی دلم می خواد باز برم پیشش، ولی نمی خواستم این حرف رو جلوی ماهان بزنم و لبخندی زدم و گفتم
-اینجام زندایی، فکر نکنم اینبار بتونم بیام پیشتون، ان شاالله یه دفعه ی دیگه که اومدم حتما میام.
-باشه عزیزم، هر وقت اومدی قدمت روی چشمم.
-سلامت باشید.
زندایی رو به محبوبه خانم کرد و بعد کمی با بابا حرف زد و یکی یکی از همه خداحافظی کرد.
لحظه ای بی اختیار نگاهم سمت بالا کشیده شد و نگاهم با ماهان که با فاصله از حاج عباس ایستاده بود برخورد کرد.
هر دوستش توی جیب شلوار بود و معلوم نبود از کی نگاه خیره اش به من دوخته شده بود.
سنگینی نگاهش رو خوب احساس کردم و بالافاصله چشم به زمین دوختم.
اخمی کردم و چند بار پشت سر هم پلک زدم و کمی سر جام جابجا شدم تا رو در روی ماهان نباشم.
زندایی نگاهش به حاج عباس بود و صمیمانه ازش تشکر می کرد.
هنوز خداحافظی نکرده بود که صدای امیر حسین رو شنیدم که از پشت سر پدرش میومد.
-بابا بچه ها می خواند اکوها رو برای مراسم فردا ببرند، با شما هماهنگ کردند؟
حاجی رو به سمت پسرش چرخوند و گفت
-آره بابا، بذار ببرند.
امیر حسین می خواست بره که نگاهش به بابا افتاد و جلوتر اومد.
با محبوبه خاتم و زندایی سلام و احوالپرسی کوتاهی کرد و من هم سلامی بهش دادم که جوابم رو با لبخند روی لبش داد.
سلامی هم به ماهان کرد که ظاهرا بی جواب موند.
رو به بابا کرد و با هم دست دادند و گفت
-آقا رحمان ببخشید امشب جا تنگ بود اذیت شدید.
-نه بابا جان، همه چیز خیلی هم خوب بود. ما زحمتتون دادیم.
-اختیار دارید،
خیلی مشتاق بودیم آقا سعید هم باشند، ببینمشون.
بابا خنده ی آرومی کرد و گفت
-سعید هم مشتاق دیدار شما بود، ولی خب نتونست بیاد. خیلی سلام رسوند.
-سلامت باشید
امیر حسین این راگفت و نیم نگاهی به پدرش کرد و دوباره رو به بابا کرد
- حالا چرا اینقدر زود می خواید برید؟
الان مهمونها میرند شما برید تو خونه یکم با بابا گپ بزنید، بعد خودم میبرمتون.
بابا خنده ای کرد و گفت
-زنده باشی پسرم، ما پیر مردا الان کلی از وقت خوابمون گذشته. نگاه به خودت نکن که ماشاالله جوونی و تا نصف شب بیداری!
در جواب حرف بابا، حاجی و حسین اقا هم با خنده تایید کردند.
از این شوخی مردها لبخندی روی لبم نشسته بود، بی هدف سر چرخوندم و اینبار نگاهم با نگاه پر اخم ماهان برخورد کرد که خیره به امیر حسین بود.
انگار متوجه نگاه من شد که چشمش سمت من چرخید و با حرص کمی لبهاش رو روی هم فشار داد.
جلو اومد و دسته های ویلچر مادرش رو گرفت و با لحنی که کمی غیظ داشت، گفت
-مامان دیگه بریم.
و راه افتاد و زندایی برای آخرین بار خداحافظی کوتاهی کرد و سمت ماشین رفتند.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدوپنجاهوچهار
با شنیدن صدای حسین آقا چادر رنگیم رو سرم کردم و از پله ها پایین رفتم.
از صبح با بابا برای مراجعه به دکتر رفته بودند و هر چی اصرار کردم من رو نبردند.
در زدم و وارد خونه شدم، محبوبه خانم تو آشپزخونه مشغول بود و حسین آقا کنار بابا با تلفن صحبت می کردند.
شخص پشت خط، حاج عباس بود که بخاطر صدای بلند تلفن بابا کامل صداش رو می شنیدم.
سلام آرومی به حسین آقا دادم و اون هم اروم جوابم رو داد و به حرفهای حاج عباس گوش می داد.
-...آخه مرد مومن، اگه بخاطر پسرته که با این کارت تمام زحمتهاش رو به باد میدی.
مگه نمی گی چند ماهه بخاطر اینکه سلامتیت رو بدست بیاری همه کاری کرده؟
بابا سری به تاسف تکون داد و نفس عمیقی کشید
-بله همینطوره، کلا زندگیش رو تعطیل کرده بود بخاطر من، منم خیلی ناراحت بودم از این وضع.
حرفهای حاج عباس نگرانم کرد، می خواستم بفهمم دکتر چی گفته که بابا ناراحته.
رفتم و روی مبل روبروی بابا نشستم و حواسم رو به حرفهاشون دادم.
حاج عباس خنده ای کرد و گفت
-اولا که ناراحتی شما که بی مورده.
پسرته، زحمتش رو کشیدی، الانم وظیفشه مراقبت کنه و برای پدرش همه کاری بکنه.
دوما، با این اوصاف پس بهتره که کاری کنی زحمتهاش به نتیجه برسه.
الان بهترین کمک به پسرت اینه که سلامتیت رو بدست بیاری تا بتونی یه باری از رو دوشش برداری.
نه که دوباره وضعیتت مثل قبل بشه و بیوفتی روی تخت تا اون بیچاره مدام بفکر تر و خشک کردنت باشه.
-نمی دونم، شاید حق با شما باشه. ولی خب ...
-ولی و اما نداره، نگران چی هستی مرد حسابی؟
حسین آقا که غریبه نیست، این مدت همونجا میمونی.
دخترتم که کنارته خیالت راحته.
تو هم پیگیر دوا درمون باش تا وقتی سعید ببینت خیال اونم راحت بشه.
هر وقت هم خواستی برای فیزیوتراپی بری من و حسین آقا هستیم دیگه.
غصه ی چیو می خوری پیر مرد؟
حسین آقا سرش رو به سمت گوشی جلو برد و کمی صداش رو بالا برد و با خنده گفت
-به قول این جوونا حاجی دمت گرم!
منم از مطب دکتر تا اینجا کلی براش روضه خوندم همینا رو بهش گفتم.
بلکه به حرف شما گوش بوده.
بابا لبخند بیجونی زد و نیم نگاهی به حسین آقا کرد و گفت
-نمی دونم والا، باید فکرامو بکنم ببینم چی میشه.
باز صدای حاج عباس رو از اون طرف خط شنیدم
-پس زودتر فکراتو بکن چون پس فردا جلسه اول فیزیوتراپی شروع میشه.
اصلا فکراتم نکردی، نکردی.
چون قراره من و حسین آقا کت بسته ببریمت.
هر سه خندیدند و بابا سری تکون داد
-باشه حاجی، دستت درد نکنه زنگ زدی.
-خواهش می کنم، ان شاالله که خیره. فعلا خداحافظ
-ان شاالله، خدا حافظ حاجی
بابا تماس رو قطع کرد و نگاهش رو به من داد.
نگران نگاهش کردم و گفتم
-سلام بابا، چی شده؟
دکتر چی گفت؟
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
Video_۲۰۲۴۰۷۳۱۱۰۲۵۴۷۱۷۸_by_VideoShow.mp3
3.72M
#اسماعیل_هنیه
🎙هشدار مهم پیرامون ترور اسماعیل هنیه
اگر مراقب این مسأله نباشيم؛ خون شهید هنیه هدر خواهد رفت
#حجتالاسلام_موسویزاده
__________________________
🔰عضویت در کانال شبکهی مِنّا:
@shabake_menna
🇮🇷 شبکــــــــــــــهی مِلّــــــــــــی مِنّــــــــــــــــــــا
مبلغین نفر به نفر انقلاباسلامی
هدایت شده از حضرت مادر
داغ ابراهیم بر دل ماند و اسماعیل رفت
یکخبر،تسکینِاین درد است:"اسرائیل رفت!"
هدایت شده از حضرت مادر
حالا ما خوب ؛ حال عراقیها را
درک میکنیم ؛ حال ساعت ۱:۲۰
که مهمانشان که پاره تن ما بود
درمیان آتش پشتِفرودگاه بغداد
سوخت . ما مهمان از دست
دادهایم .. #اسماعیل_هنیه💔
رهبر انقلاب: خونخواهی مهمان عزیزمان را وظیفۀ خود میدانیم
بسم الله الرحمن الرحیم
انا لله و انا الیه راجعون
ملت عزیز ایران!
🔹رهبر شجاع و مجاهد برجستهی فلسطینی جناب آقای اسماعیل هنیه در سحرگاه دیشب به لقاءالله پیوست و جبههی عظیم مقاومت عزادار شد. رژیم صهیونی جنایتکار و تروریست، میهمان عزیز ما را در خانهی ما به شهادت رسانید و ما را داغدار کرد، ولی زمینهی مجازاتی سخت برای خود را نیز فراهم ساخت.
🔹شهید هنیه سالها جان گرامیاش را در میدان مبارزهئی شرافتمندانه بر سردست گرفته و آمادهی شهادت بود، و فرزندان و کسان خود را در این راه تقدیم کرده بود. او از شهید شدن در راه خدا و نجات بندگان خدا باک نداشت، ولی ما در این حادثهی تلخ و سخت که در حریم جمهوری اسلامی اتفاق افتاده است، خونخواهی او را وظیفهی خود میدانیم.
🔹اینجانب به امت اسلامی، به جبهه مقاومت، به ملت شجاع و سرافراز فلسطین و بالخصوص به خاندان و بازماندگان شهید هنیه و یکی از همراهانش که با وی به شهادت رسیده است، تسلیت عرض میکنم و علوّ درجات آنان را از خداوند متعال مسألت مینمایم.
@Farsna
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدوپنجاهوپنج
قبل از اینکه بابا حرفی بزنه، حسین آقا از جاش بلند شد و همینطور که سمت آشپزخونه می رفت گفت
-هیچی عموجان
آقای دکتر فرمودند چون حاج بابای شما چند وقته تنبلی کرده و تحرک زیاد نداشته، اوضاع پاهاش دوباره داره خراب میشه.
گفت باید همینجا بمونه، چند جلسه فیزیوتراپی و کار درمانی بره تا دوباره بشه همون پهلوونی که از اول بود.
محبوبه خانم سینی چایی و روی اپن گذاشت و به اعتراض گفت
-عه، حسین آقا
چرا اینجوری میگی طفلک نگران میشه
حسین آقا سینی چایی رو برداشت و سمت بابا رفت و گفت
-من که چیزی نگفتم خانم
فقطمی خواستم از همین اول ثمین هم متوجه بشه اوضاع باباش چجوریه دیگه اما و اگر نیارند.
نگاهم بین بابا و حسین آقا چرخی زد و گفتم
-خب اینا که مشکلی نیست، وقتی برگشتیم خودم بلافاصله میرم براش نوبت فیزیوتراپی میذارم.
حسین آقا سینی رو روی میزجلوی من گذاشت و خودش نشست
-نه دیگه، حرف سر اینه که بابات باید زیر نظر همین دکتر باشه.
اینجوری که شما چند روز یبار باید توی راه باشید برید و بیاید.
ولی من به باباتم گفتم، این مدت رو همینجا بمونید تا این دوره هم تموم بشه.
-خب مگه چند روز طول می کشه؟
-قطعی که نمیشه گفت، ولی اینجور که دکتر براش برنامه چیده، حداقل لازمه بیست روز، یک ماهی اینجا باشید.
نگاهم رو به بابا دادم
-چی میگید بابا؟ می خواید چکار کنید؟
لیوان چاییش رو روی میز گذاشت.
تکیه به عصاش داد و بلند شد، من هم ایستادم.
-نمی دونم بابا، الان که خیلی خسته ام
رو به حسین آقا کرد
-اگه اجازه بدی برم یه چرت بزنم
حسین آقا هم بلند شد و لبخندی زد
-می خوای همین جا تو اون اتاق جا بندازم برات دیگه از این پله ها نری بالا؟
-نه دستت درد نکنه، میرم بالا راحت ترم
-باشه، برو برای ناهار صدات می کنم.
بابا سمت در راه افتاد.
حسین آقا کنارم ایستاد و تن صداش رو پایین آورد و با چشم و ابرو اشاره ای به بابا کرد.
-راضیش کن بمونه، دکترش گفت داره پس رفت می کنه. نکنه دوباره زمین گیر بشه.
بانگرانی سری تکون دادم و گفتم
-پس منم برم بالا باهاش حرف بزنم ببینم چی می گه.
-برو، اگه دیدی لازمه به سعید زنگبزن. اون می تونه راضیش کنه.
-چشم، با اجازه
از محبوبه خانم هم عذر خواهی کردم و پشت سر بابا، بالا رفتم.
پشتی رو مرتب کردم و دست بابا رو گرفتم تا بشینه.
گوشیش رو سمتم گرفت و گفت
-اینو بزن به شارژر
گوشی گرفتم و شارژر رو از توب اتاق آوردم و به پریز زدم.
-بابا این گوشی بدید تعمیر کنند، صداش که خرابه باید روی بلند باهاش حرف بزنید، الانم که درست شارژ نمیشه.
کسل و بی حوصله گفت
-سعید خواست تعمیرش کنه ولی گفت فایده نداره، می خواست یه گوشی بخره که تو اون همه گرفتاری اصلا وقت نکرد.
لبخندی زدم و روبروش نشستم
-خوب حالا خودم میرم یه گوشی مدل بالای توپ برات می خرم.
بابا که اوقاتش تلخ بود، نیم نگاهی به من کرد و لبخند تلخی زد و گفت
-فعلا که به اندازه ی کافی دارم برای همه درد سر درست کردم،
گفتم میرم سر زندگی خودم بارم از دوش سعید کم میشه. حالا ببین چحوری...
وسط حرفش پریدم و گفتم
-بابا چرا اینقدر سخت میگیرید؟ چند ماه من اینجا کنار محبوبه خانم و عمو حسین زندگی می کردم.
حالا با هم اینجا میمونیم شما هم زیر نظر دکتر ان شاالله حالتون کاملا خوب میشه....
--------------------------
بالاخره بعد از اینکه سعید و سمیه هم بابا حرف زدند راضی شد تا زمانی که لازمه و دکترش صلاح بدونه همینجا بمونیم.
امروز سومین جلسه ی فیزیوتراپی بابا بود و با حاج عباس رفته بود.
هنوز ده دقیقه از برگشتنش نگذشته بود که حاج عباس زنگ زد و بابا تماس رو وصل کرد و با خنده گفت
-جانم حاجی جان، پشیمون شدی نیومدی بالا؟
اما صدای حاج عباس نگران بود و کمی مضطرب
-آقا رحمان، من سر کوچه ام.
الان آذر خانم زنگ زد انگار یه مشکلی برای ماهان پیش اومده.
داشت حرف می زد که انگار حالش بد شد دیگه نتونست چیزی بگه.
گفتم اگه میشه دخترت با من بیاد بریم، اگه حالش بد شده باشه یه محرم لازمه.
بابا گنگ و مبهوت نگاهش رو به من داد و گفت
-باشه حاجی،ثمین الان میاد پایین. فقط من رو بی خبر نذارید
-چشم، بگو فقط زود بیاد سر کوچه
این رو گفت و تماس رو قطع کرد.
بابا هم رو به من گفت
-خدا به خیر کنه، برو زود آماده شو برو
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از حضرت مادر
*الَسَّـلامُ عَلَيْكَ يا رَئيسَ الْبَكّائِين
سلام بر تو ای سرور گریه کنندگان🖤
#ختمصلوات
هدیه به
#آقاامامسجاد(ع)
#یا_سید_الساجدین
#شهادت_امام_سجاد(ع)
#سلامتیوتعجیلدرظهورامامزمانعج
#سلامتیحضرتآقا
#شفایمریضا
#عاقبتبخیریخوشبختیجونا
#سفرکربلا
#حاجترواییهمگی
التماسدعا🙏
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدوپنجاهوشش
با عجله از خونه خارج شدم.
ماشین حاج عباس رو سر کوچه دادم. تا من رو دید دوتا تک بوق کوتاه زد.
سرعت قدم هام رو زیاد کردم و داخل ماشین نشستم.
نفس نفس زنان و نگران گفتم
-سلام حاج آقا چی شده؟
نگاهش نگران بود، کلافه گوشی رو از گوشش فاصله داد و راه افتاد
-نزدیک خونه ی آذر خانم امامزاده هست؟
-بله، هست.زندایی گاهی اونجا میره
وارد خیابون اصلی شد و سرعتش رو بالا برد
-بگو کجا برم؟
از نگرانی حاجی، دلواپسی منم بیشتر شده بود.
اشاره ای به روبرو کردم و گفتم
-همین تقاطع رو دور بزنید سر میدون بپیچید سمت راست.
سری تکون داد و اخمی وسط ابروهاش انداخت.
در حالی که نگاهش بین مسیر روبرو و گوشی توی دستش جابجا می شد، چند بار انگشتش رو روی صفحه ی گوشی جابجا کرد.
کلافه شد و گوشی رو سمت من گرفت و گفت
-بگیر شماره ی محسن رو از لیست تماسهام پیدا کن.
با تردید گوشی رو گرفتم و نگاهش کردم
-چشم
شماره ای که به اسم "آقا محسن" ذخیره کرده بود رو پیدا کردم و گزینه تماس رو زدم و گوشی رو روی حالت بلند گو گذاشتم.
یک بار، دو بار....چندبار زنگ خورد و تماس بی جواب موند.
حاجی کلافه تر از قبل با خودش گفت
-کجاست محسن که جواب نمیده؟
-حاج آقا...نمی گید چی شده؟
نیم نگاهی به صورت من انداخت و تازه یادش افتاده بود که من چیزی نمی دونم.
اخم هاش رو باز کرد و لحنش کمی آروم شد
-منم درست نمی دونم دخترم.
آذر خانم زنگ زد حالش خوب نبود، فقط گریه کرد گفت بیا امامزاده به داد بچم برس.
صدای داد و بیداد چند نفر هم میومد.
دیگه نمی دونم چی شده؟
نگرانم نکنه باز برای ماهان اتفاقی افتاده باشه.
متعجب و نگران گفتم
-امامزاده؟ آخه امروز که وسط هفته اس. زندایی معمولا پنج شنبه ها می رفت.
حاجی سری تکون داد و گفت
-نمی دونم، فقط خدا کنه دیر نرسیم.
این محسنم که جواب نداد
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
🔴حجت الاسلام پناهیان : اینقدر فردا تشییع مهم است از تمام تشییع های تاکنون مهمترست
...مهمتر از قدرت موشکی وسیاسی و ...چون یک غرییب !!!!مهمان شهید شده😭😭😭
مردمی که میگویید برای غزه چه کنیم؟ این هم یک کاری برای ابراز ارادت وهمدردی با غزه که پاره ی جگرشان شهید شده است. بفرمایید ..ما نیستیم که غزه را آزاد میکنیم، این شهدا هستند که مقدمات رو فراهم میکنند و به کمک ما و غزه آمده اند.
این میخ آخر تابوت اسرائیل است😭
🔴 #بیداری_ملت 👇
@bidariymelat