روزهای التهاب🌱
عزیزان یه #پدر۷۰سالهکهمریضهم هست بخاطر شرایط زندگیش و مخارج و بدهی وسایلشون فروخته که بتونه بدهیش
دوستان تا پنجشنبه وقت برای پرداخت بدهی دارن کمک کنید بتونیم مشکلشون حل کنیم
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروهشتصدوهشتادونه
حرفهای اون شب سعید خیلی فکرم رو مشغول کرده بود.
حرفهاش درست بود و جای فکر کردن داشت.
گرچه دلم با ماهان بود،
اما نمی خواستم اینبار بدون در نظر گرفتن واقعیت های زندگی تصمیم احساسی بگیرم.
چند روزی گذشته بود و خبری از ماهان و زندایی نداشتم.
فقط یکی دو بار تماس تلفنی کوتاهی با زندایی گرفتم و جویای حالش شده بودم.
دو سه ساعتی تا ظهر مونده بود و من مشغول آشپزی بودم.
بالا هم امروز بیرون نرفته بود.
با صدای زنگ آیفن، از آشپزخونه بیرون اومدم و گوشی رو برداشتم
-کیه؟
-باز کن، منم
دکمه ی در باز کن رو زدم و گوشی رو سر جاش گذاشتم و نگاهم رو از پنجره به بیرون دادم.
-کی بود بابا جان؟
-مرضیه اس، داره میاد بالا.
چند لحظه بعد، در سالن باز شد و مرضیه با چهره ای ناراحت و چشمهایی که آثار گریه داشت، وارد خونه شد.
امیر علی رو روی زمین گذاشت و با صدایی بغض دار سلامی داد.
من و بابا با تعجب نگاهش کردیم و جواب سلامش رو دادیم
-چی شده دخترم؟
چشمهای مرضیه پر از آب شد و شروع به حرف زدن کرد
-دایی جون، اومدم یه سوال ازتون بپرسم
-باز چی شده؟ سعید کاری کرده؟
مرضیه که تحت فشار بغضش، حرف زدن براش سخت شده بود، سر به زیر انداخت و دستی به چشمهاش کشید
-بیا اینجا بشین درست حرف بزن ببینم چی شده
بابا این رو گفت بعد من رو مخاطب قرار داد
-تو هم برو یه لیوان چایی براش بیار
چَشمی گفتم و بی معطلی وارد آشپزخونه شدم. فنجونی برداشتم و پر از چایی کردم و توی سینی گذاشتم و بیرون رفتم.
امیر علی که انگار متوجه بی حوصلگی مادرش شده بود، می خواست تو آغوش مادرش بشینه و غرغر کنان از سر و کول مرضیه بالا می رفت.
اما مرضیه سر به زیر و بی صدا، آروم گریه می کرد و توجهی به خواسته ی پسرش نداشت.
سینی چایی رو جلوش گذاشتم و امیر علی رو بغل کردم تا دست از سر مادرش برداره.
-مرضیه جون، چاییت رو بخور سرد میشه
نیم نگاهی به من کرد و سری تکون داد
-دستت درد نکنه.
-خب بابا جان، بگو ببینم چی شده؟ با سعید حرفتون شده؟
مرضیه جرعه ی کوچکی از چاییش رو خورد و دوباره نگاه بغض دار و دلخورش رو به بابا داد
-دایی، شما می دونید که سعید یه چک سنگین کشیده؟ تا چند روز دیگه هم موعد چکش می رسه ولی ما همچین پولی هیچ وقت تو زندگیمون نداشتیم.
نگاه گنگم بین بابا و مرضیه جابجا شد.
سعید هیچ وقت از این کارها نمی کرد، همیشه تو این موارد خیلی محتاط عمل می کرد تا به مشکل نخوره.
حالا جریان این چک سنگین چی بود؟
اما انگار بابا خبر داشت که اصلا از حرف مرضیه تعجب نکرده بود.
و مرضیه با بغض ادامه داد
-شما خبر داشتید دایی؟
شما می دونید این رو به کی داده؟
می دونید که الان چک سعید دست داییشه؟
شنیدن این حرف اونقدر برام تعجب آور بود که لحظه ای حس کردم دستم توان تحمل وزن امیر علی رو نداره.
از آغوشم روی زمین گذاشتمش و ناباور لب زدم
-سعید به دایی منصور چک داده؟!
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
قیمت وی آی پی شکسته شد❌
ثمین ۳۵ تومان(۲۱۴۷پارت)
راحله ۱۵ تومان(۶۵۳ پارت)
وارد لینک بشید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
عزیزان یه #پدر۷۰سالهکهمریضهم هست بخاطر شرایط زندگیش و مخارج و بدهی وسایلشون فروخته که بتونه بدهیشون تسویه کنه ولی #۲۵میلیون کم دارن هیچ کسی رو هم ندارن بهشون کمک کنن بهشون فشار آوردن اگر تاپنجشنبه تسویه نشه زندان می افته هر عزیزی میتونه
از ده هزار تا هرچقد در توانتونه کمک یا صدقه بدید بتونیم بدهی براشون تسویه کنیم
#اگر۴۵۰تا۵۰۰نفرنفری۵۰هزار واریز بزنن جمع میشه یاعلی بگید بتونیم این مشکل حل کنیم
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون با آقا امیرالمومنین(ع) و خانم حضرت زهرا(س)
روزهای التهاب🌱
عزیزان یه #پدر۷۰سالهکهمریضهم هست بخاطر شرایط زندگیش و مخارج و بدهی وسایلشون فروخته که بتونه بدهیش
عزیزانی که روزانه صدقه میندازن حواستون به این خانواده باشه
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروهشتصدونود
... ناباور لب زدم
-سعید به دایی منصور چک داده؟!
نگاه درمونده ی مرضیه سمت من چرخید و قطره اشکی از چشمهاش فرو ریخت
-آره، اونم یه مبلغ خیلی سنگین.
دوباره نگاهش رو به بابا داد و با بیچارگی لب زد
-الانم می خواد خونه و ماشین رو بفروشه.
دایی جون، تو رو خدا شما یه چیزی بگید.
سعید چرا این کار رو کرده؟
چرا می خواد تموم زندگیمون رو دو دستی تقدیم داییش کنه؟
کلافه سری تکون داد و ادامه داد
-اصلا همون روزی که می خواست بره سراغ اون پسر داییش نباید میذاشتم بره.
به بهونه ی کمک رفت و حالا اینجوری خودمون توی درد سر افتادیم.
صد بار بهش گفتم به این پسره اعتماد نکن، گفتم اینا همه شون سر و ته یه کرباسند.
اینم پسر همون پدره، حرفهاش رو باور نکن.
ولی گوش نداد.
حالا کجاست پسر داییش که ببینه داریم تموم زندگیمون رو از دست می دیم؟
-یکم آروم باش مرضیه جان...
-چجوری آروم باشم دایی.
خودتون می دونید ما به چه سختی تونستیم خونه بخریم، حالا انصافه بخاطر یکی دیگه همه چیزمون رو از دست بدیم؟
اونم بخاطر کی؟
کسی که سایه ی سعید و خونوادش رو با تیر می زد.
دایی،
باور کنید این پسره الانم با نقشه اومده جلو.
اومده سعید رو به خاک سیاه بنشونه،
اینم که میگه از باباش جدا شده و افتاده دنبال حلال و حروم مردم، حرف الکیه. داره فیلم بازی می کنه.
سعید بیچاره هم که ساده و دل رحم.
با حرص چشم چرخوند و نگاهی به اطراف کرد و گفت
-صد بار بهش گفتم حرفای اینو باور نکن
گفتم آقا سعید
عاقبت گرگ زاده گرگ شود!
ولی کو گوش شنوا؟
بابا اینا به نون حروم عادت کردند، مگه میشه شب بخوابی و صبح پاشی یهو متحول بشی؟
مرضیه همینجور به هم می بافت و میگفت و من احساس می کردم دیگه تحمل شنیدن این حرفها رو در مورد ماهان ندارم.
اما تو این موقعیت و جلوی بابا هم نمی تونستم حرفی بزنم وازش طرفداری کنم.
اما خوشبختانه بابا هم ساکت نموند.
-اروم باش دخترم، تو الان عصبی هستی و حق داری.
پاشو یه آب به صورتت بزن تا منم زنگ بزنم به سعید ببینم کجاست؟
مرضیه با قیافه ای شاکی و حق به جانب خواست چیزی بگه که همون موقع گوشیش زنگ خورد و نگاهش به صفحه ی گوشیش که جلوش روی زمین بود افتاد
اما تصمیم نداشت جواب بده و بابا پرسید
-سعید داره زنگ میزنه؟
مرضیه با دلخوری پشت چشمی نازک کرد و به علامت قهر، نگاهش رو از صفحه ی گوشیش گرفت.
و اونقدر زنگ خورد تا قطع شد.
به محض قطعِ تماس، بابا گوشی خودش رو برداشت و مشغول گرفتن شماره شد.
چیزی طول نکشید که سعید جوابش رو داد
-الو، سلام بابا کجایی؟
نیم نگاهی به مرضیه کرد و گفت
-آره اینجاست.
-نمی خواد بابا جان، الان هر چی بگید بیشتر ناراحتی پیش میاد.
مرضیه اینجا میمونه، تو هم وقتی کارت تموم شد بیا اینجا با هم حرف می زنیم.
-اشکالی نداره، تا شب منتظر میمونیم.
-نه، برو به کارت برس. خداحافظ.
بابا گوشی رو قطع کرد و گفت
-سعید شب میاد اینجا، میشینیم دور همدیگه با هم حرف میزنیم یه راه و چاره ای پیدا می کنیم.
مرضیه که هنوز دلخور و ناراحت بود، در جواب بابا سکوت کرد و چیزی نگفت.
-ثمین بابا، یه چایی هم برای من بیار
-چشم الان میارم
قدم سمت آشپزخونه برداشتم که اینبار تلفن خونه به صدا در اومد.
با دیدن شماره ی سمیه، گوشی رو برداشتم
-الو، سلام آبجی
لحن و صدای سمیه هم ناراحتیش رو نشون میداد
-سلام عزیزم خوبی؟
-خوبم، ولی انگار تو خوب نیستی، چیزی شده؟
مکثی کرد و گفت
-از مرضیه خبر نداری؟ اونجا نیومده؟
پس قبل از اینکه اینجا بیاد با سمیه هم تماس رفته.
سری به تاسف تکون دادم و گفتم
-چرا، اینجاست
-پس اومده اونجا.
سر صبحی خیلی ناراحت بود، زنگ زد کلی از دست سعید گلایه کرد. الان زنگ زدم خونه ش دیدم گوشی جواب نمیده نگران شدم.
-نگران نباش، اومده با بابا صحبت کنه
نفس،عمیقی کشید و گفت
-پس خبر دارید سعید چکار کرده؟
بابا چی گفت
-هیچی، زنگ زد به سعید قرار شد شب بیاد بشینند با هم صحبت کنند.
-خیلی خب، پس منم شب یه سر میام اونجا.
از صبح دلم داره مثل سیر و سرکه می جوشه.
اصلا نمیفهمم سعید چرا این کار و کرده؟
چیزی نگفتم و سمیه گفت
-پس شب می بینمت، کاری نداری؟
-نه دستت درد نکنه. خداحافظ
از هم خداحافظی کردیم گوشی رو گذاشتم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروهشتصدونودویک
مرضیه تا شب بی حوصله بود و ناراحت.
گاهی حوصله ی شلوغ کاری های پسرش رو هم نداشت و من سعی می کردم امیر علی رو سرگرم کنم.
نزدیک غروب بود که خونواده ی سمیه از راه رسیدند.
با اومدن سمیه، تازه درد دل مرضیه باز شد و شروع به گریه و گلایه کرد.
به مرضیه حق می دادم اینقدر مشوش و بهم ریخته باشه.
مسله ی کوچکی نبود
طرف حساب شدن با دایی، تصورش هم چهارستون بدن آدم رو میلرزوند.
حالا سعید، دست دایی چک داره
اونم به مبلغ سنگین که مجبوره خونه و ماشینش که تموم سرمایه اش بود رو بفروشه
و این واقعا جای نگرانی داشت.
مشغول آماده کردن وسایل شام بودیم که سعید هم بالاخره اومد.
با چهره ای خسته و درمونده.
از در که وارد شد سلامی به همه داد و سمت بابا و صادق رفت و باهاشون دست داد.
مرضیه بدون اینکه جواب سلامش رو بده، به نشانه ی قهر از جا بلند شد و با غیظ سمت آشپزخونه رفت.
سمیه آخرین دیس برنج رو کشید و دستم داد اما خودش توی آشپزخونه موند تا با مرضیه حرف بزنه.
صندلی رو کنار کشید و سر میز، روبروش نشست.
-مرضیه جان، چرا اومدی اینجا؟
سفره ی شام آماده است.
مرضیه که آثار بغض توی صداش بود، سری بالا انداخت و با دلخوری گفت
-من اشتها ندارم، شما برید
-این کارا یعنی چی؟ از تو بعیده مرضیه جون.
یه مشکلی پیش اومده همه دور هم جمع شدیم یه راه حلی پیدا کنیم.
الانم پاشو بریم سر سفره بعد از شام مفصل در موردش حرف می زنیم.
بغض مرضیه بیشتر شد و چشمهاش پر اب شد
-آخه چه کاری میشه کرد؟
مگه راه حلی غیر از فروش خونه زندگیمون هست؟
یا باید چکش برگشت بخوره...
سمیه مهربون و دلجو نگاهش کرد و دستش رو گرفت
-عزیزم، مگه ما میذاریم این اتفاق بیوفته؟
این همه برای ما مشکل پیش اومد سعید ما رو حمایت کرد، الانم نوبت ماست.
هر جوری شده کمکش می کنیم، نمیذاریم زندگیش رو از دست بده.
مرضیه که انگار روزنه ی امیدی پیدا کرده بود، رنگ نگاهش عوض شد و دستی زیر چشمش کشید.
سمیه لبخندی زد و از جاش بلند شد.
-پاشو یه آب به صورتت بزن بریم شام سرد شد.
مرضیه از جا بلند شد.
نفس عمیقی کشیدم و از آشپزخونه خارج شدم.
من هم دلم می خواست یه راهی پیدا بشه و سعید از این مخمصه رها بشه.
بعد از اون همه سختی کشیدن، حالا حقش نبود وارد یه درد سر جدید بشه.
دیس رو سر سفره گذاشتم و تو جمع خونوادم نشستم.
اما این جمع شلوغ، امشب در سکوت سنگینی شامشون رو خوردند و جز صدای بازی بچه ها صدای کسی بلند نشد.
من هم خیلی میل به غذا نداشتم و بیشتر حواسم به برادرم بود که سر به زیر غذاش رو می خورد و عمیق توی فکر بود.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
15.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خوشبحال ماهان که امام حسین دستشون گرفت
انشاءالله همه جوانها زیر پرچم امام حسین علیه السلام و آقا ابوالفضل العباس علیه السلام باشند
قیمت وی آی پی شکسته شد❌
ثمین ۳۵ تومان(۲۱۴۷پارت)
راحله ۱۵ تومان(۶۵۳ پارت)
وارد لینک بشید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
دوستان برای واریزی های #شبیلداتافرداوقت داریم
#اندازهخریدچندتاانارمیخوایدسهیمبشید
راستی خریدهای یلدایی امسال اگر یه ایده جدید براش داریم اگرمیخوای توی ثوابش سهیم بشی حواست باشه جانمونی
#فقطعزیزانچوندوتادرخواستکمکزدیم
یکیبرایبدهیخانوادهایکهپدرشون۷۰سالشونه
#یکیبرایخریدیلدا
لطف کنید به ادمین بگید واریزی برای#یلداستیابدهی
عزیزان با مبلغ های کم نه پولدار میشیمنه بی پول ولی روی هم جمع بشه میتونیمکارهای بزرگ انجام بدیم و دل چند خانواده شاد کنیم
از ده هزار تا هرچقد در توانتونه کمک یا صدقه بدید بتونیم بدهی براشون تسویه کنیم
#اگر۳۵۰تا۴۰۰نفرنفری۵۰هزار واریز بزنن جمع میشه یاعلی بگید بتونیم این مشکل حل کنیم
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه 5894631547765255 محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون با آقا امیرالمومنین(ع) و خانم حضرت زهرا(س) #مطمئنباشیدبرکتاینکمکهابهزندگیتونبرمیگرده