💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##دوهزاروصد
حس ماهان هم بهتر از من نبود که نگاه کلافه اش رو از من گرفت و پلکهاش رو محکم روی هم فشار داد و دست به کمر زد.
بی حرف برگه ی آزمایش رو برداشت و سمت خروجی راهرو راهش رو کج کرد و من هم دنبالش راه افتادم.
با دو نفر دیگه وارد اتاقک آسانسور شدیم و من اصلا نفهمیدم داریم به کدوم طبقه میریم.
از توی آینه ی اتاقک دوباره نگاهم به نگاه ماهان افتاد، انگار نمی خواست با من چشم تو چشم بشه، بلافاصله نگاه از من برداشت و دستی پشت گردنش کشید و سر به زیر انداخت.
بدون اینکه حرفی بینمون رد بدل بشه دوباره وارد مطب دکتر شدیم.
بعد از چند دقیقه انتظار وارد اتاق شدیم و ماهان برگه ی آزمایش رو روی میز گذاشت و با صدایی که انگار به زور از گلوش،بیرون میومد گفت
-کمر دردش بخاطر همینه؟
دکتر برگه رو برداشت و نگاهی کرد و لبخندی روی لبش نشست.
-خب، مبارکه.
و نگاهش رو به من داد
-دیدید گفتم لازمه یه آزمایش بدید؟
در حالی که برگه رو تا میزد تا توی پاکتش بذاره گفت.
-یکی از علایم بارداری میتونه کمر درد باشه، ولی خب بهتره حتما به متخصص زنان هم مراجعه کنید که خیالتون راحت باشه.
همکارم متخصص زنان و زایمان طبقه ی چهارم هست، الان می تونید برید اونجا که اگه نیاز به دارو دارید خودشون بنویسند.
ولی احتمالا نیاز به سونو دارید، من براتون می نویسم که معطل نشید.
سونو رو انجام بدید و جوابش رو ببرید پیش همکارم.
سری به تایید حرفش تکون دادم و چیزی نگفتم.
ماهان زیر لب تشکری کرد و از اتاق بیرون رفتیم.
جلوی آسانسور ایستاد و نیم نگاهی به من کرد و نگاهش رو به برگه ی آزمایش توی دستش داد و با حالتی ناچار گفت
-چکار کنیم؟
بریم سونو گرافی؟
من اونقدر شوکه بودم که هنوز هم نمی دونستم باید چکار کنم.
اروم سری تکون دادم و با صدای ضعیفی گفتم
-نمی دونم
دوباره نگاهم کرد و نفسش رو پر صدا بیرون داد و دکمه ی آسانسور رو زد.
من فقط تو این فکر بودم که الان باید از حضور این بچه خوشحال باشم یا نه؟
و مثل یه دختر بچه ی مطیع بدون اینکه چیزی بگم و چیزی بپرسم دنبال ماهان راه می رفتم
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##دوهزاروصدویک
حدود یک ساعتی طول کشید تا بالاخره نوبت سونو گرافی من رسید.
روی تخت دراز کشیدم اما انگار موقعیت بچه برام مهم نبود و چیزی هم نپرسیدم تا دکتر کارش رو انجام داد.
انگار توی یه حالت خنثی بودم و حتی سوالی به ذهنم نمی رسید که بپرسم.
ماهان هم دست به سینه با چهره ای اخمدار و متفکر به دیوار تکیه داده بود و اون هم حرفی نزد.
با اتمام کار دکتر، از روی تخت بلند شدم و برگه ی سونو رو تحویل گرفتم و تشکری کردم.
ماهان که دید من چیزی نمی گم، جلو اومد.
می خواست حرفی بزنه، کمی با خودش کلنجار رفت و گفت
-خانم دکتر... الان... همسر من واقعا حامله اس؟
یعنی...امکان نداره آزمایش اشتباه باشه؟
دکتر از جا بلند شد و عینکش رو برداشت.
با چشم اشاره ای به برگه توی دستم کرد و گفت
-همه چیز تو همون برگه ذکر شده،
برید پیش متخصص زنان خودشون هر چی لازم باشه بهتون میگند.
ماهان سری تکون داد و دیگه چیزی نپرسید
خداحافظی کردیم و
برای اولین تاکسی دست بلند کرد و سوار شدیم.
نگاهم از شیشه به بیرون بود و به شرایط زندگیم فکر می کردم.
زندگیم افتاده بود رو دور تند و همه چیز پشت سر هم داشت اتفاق میوفتاد.
از خاستگاری و عقدی که توی دو روز انجام شد و مراسم مختصر عروسی که چند روز بعد از عقد بود.
و حالا هم وجود این بچه.
حالا که خوب فکر میکنم من امادگی هیچ کدومش رو به این سرعت نداشتم، بخصوص این مورد آخر!
و خوبتر که فکر میکنم، عجله ی ماهان بود که باعث شد من الان تو این موقعیت باشم.
هنوز با زندگی جدیدم کنار نیومدم و باید خودم رو برای بچه داری آماده کنم.
تو همین فکر ها درونم پر از غلیان و حرص شده بود که ماهان کنارم صدام زد.
-ثمین!
همون لحظه نگاه تیزم رو سمتش چرخوندم.
ملاحظه ی ادمهای دیگه ای که سوار تاکسی بودند رو کردم و تن صدام رو پایین اوردم و بی مقدمه و با حرص گفتم
-میشه بگی از اول زندگیمون این همه عجله برای چی بود؟
انگار خودش هم منتظر این اعتراض من بود.
سری تکون داد و نوچی کرد.
خواست حرفی بزنه که راننده گفت
-آقا همینجا پیاده میشید یا اون طرف میدون؟
و ماهان کلافه پاسخ داد.
-همینجا پیاده میشیم.
هر دو پیاده شدیم و دوباره به همون ساختمان پزشکان برگشتیم و سوار آسانسور شدیم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#دوهزاروصدودو
اینبار هیچ کس غیر از ما توی اسانسور نبود.
ماهان دکمه ای که عدد چهار رو نشون میداد فشار داد و در آسانسور بسته شد.
نفسش رو عمیق بیرون داد و گفت
-اصلا معلوم نیست جواب آزمایش درست باشه
دیدی که اون دکتره هم چیزی نگفت.
شاید اصلا بچه ای درکار نباشه.
جوابی ندادم و با اخم به زمین خیره بودم
-الان که رفتی پیش دکتر ازش،بپرس تا مطمئن بشی.
باشه؟
باز هم جوابی ندادم که درمونده صدام زد
-ثمین؟!
با توقف آسانسور بیرون رفتیم و وارد مطب دکتر شدیم.
اونجا هم می بایست چند دقیقه ای منتطر بمونیم.
همه ی مراجعین خانم بودند و ماهان تنها مرد حاضر در اون مکان بود.
روی صندلی نشستم و ماهان کنارم دست به سینه به دیوار تکیه داده بود و با اخم نگاهش به تابلوی روی در اتاق دکتر بود
"ورود آقایان ممنوع"
با صدای منشی، نگاه از ماهان گرفتم
-خانم مهدوی نوبت شماست بفرمایید داخل.
از جا بلند شدم و ماهان قدمی جلو گذشت.
کلافه بودم و اروم گفتم
-کجا میای؟ اجازه نمیدند بیای داخل
اخمی در هم کشید و گفت
-مثلا بخوام بیام کی می خواد نذاره؟
حوصله ی بحث کردن باهاش رو نداشت و سمت در اتاق رفتم و ماهان هم پشت سرم میومد که دوباره صدای منشی رو شنیدم
-آقا ببخشید، شما نمی تونید برید داخل اتاق، لطفا همینجا منتظر بمونید.
ماهان با اخم نگاهش کرد و طلبکار گفت
-من باید برم، خانمم حالش خوب نیست.
-متاسفم، ولی نمی تونم اجازه بدم...
هنوز حرفش تمام نشده بود که ماهان با غیظ گفت
-میگم حال خانمم خوب نیست خودم باید با دکتر حرف بزنم.
منشی که دید نمی تونه مانعش بشه، نفس سنگینی کشید و گفت
-خیلی خب، پس یکم منتظر بمونید من با خانم دکتر هماهنگ کنم.
-برو هماهنگ کن.
از دست ماهان با تاسف سری تکون دادم و همونجا منتظر موندم.
جیزی طول نکشید که منشی بیرون اومد و با غیظ گفت
-بفرمایید برید داخل.
ماهان چهره ی پر غروری به خودش گرفت و همراه من وارد اتاق شد.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#دوهزاروصدوسه
سلامی به دکتر که زن جوان و خوش چهره ای بود دادم.
روی صندلی روبروش نشستم
و برگه ی سونو گرافی و آزمایش رو روی میز گذاشتم.
نگاهی گذرایی به برگه ی آزمایش کرد و برگه ی سونو گرافی رو با دقت بیشتری خوند.
همونطور که نگاهش روی برگه بود چندتا سوال شخصی از من کرد که کوتاه و بی حوصله جوابش رو دادم.
برگه رو روی میز گذاشت و شروع به نوشتن کرد
-با توجه به سونو، ساک بارداری تشکیل شده اما هنوز قلب جنین تشکیل نشده.
من یه سونوی دیگه می نویسم برای دوهفته ی دیگه.
تو این مدت سعی کنید استراحت کنید، کار سنگین هم انجام ندید.
بعد از دو هفته دوباره سونو رو تکرار کنید.
اگه قلب تشکیل شده باشه که مشکلی نیست، اما در غیر این صورت باید بستری بشید تا کورتاژ انجام بشه.
با این حرف دکتر انگار چیزی توی قلبم فرو ریخت و چند لحظه خیره به لبهای دکتر، حس می کردم نفسم سنگین شد.
ماهان که با فاصله از من ایستاده بود، جلو تر اومد و گفت
-خانم دکتر من متوجه نشدم، الان خانم من باردار هست یا نیست؟
دکتر که خیلی با حوصله به نظر میومد نگاهش رو به ماهان داد و گفت
-عرض کردم خدمتتون، الان فقط ساک بارداری تشکیل شده.
و تا قلب تشکیل نشه وضعیت معلوم نیست،
دوتا حالت امکان داره
یا اینکه نسبت به سن بارداری، این سونو زود انجام شده و تا چند روز دیگه قلب تشکیل میشه.
یا اینکه بارداری نا موفق بوده و باید اماده بشند برای کورتاژ.
-اونوقت...این تا دو هفته ی دیگه مشخص میشه؟
-بله، و با توجه به اینکه بارداری اولشون هست باید خیلی مراقبت کنند.
ماهان سری تکون داد و تشکری کرد و نگاهش رو به من داد
-پاشو بریم.
به سختی نگاه از دکتر گرفتم و با کمترین سرعت ممکن از جا بلند شدم و پشت سر ماهان از اتاق بیرون رفتم.
دیگه انگار متوجه هیچ چیزی در اطرافم نبودم و فقط حرفهای دکتر مدام برام تکرار می شد.
و توی دلم ولوله ای بپا بود.
جوری حالم بهم ریخته بود که خودم هم حال خودم رو نمیفهمیدم
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#دوهزاروصدوچهار
سوار تاکسی شدیم و تا خونه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد.
جلوی در رسیدیم، ماهان در رو باز کرد و وارد خونه شدم.
اونقدر حالم گرفته بود که حوصله ی کسی رو نداشتن.
سلامی به زندایی و زینت کردم و بی حرف سمت اتاق رفتم.
ماهان پشت سرم به مادرش سلامی داد و بی حوصله زینت رو صدا زد
-زینت، تو که هنوز اینجایی
مگه امروز نباید می رفتی خونه آقای علوی؟
زینت که همیشه جلوی ماهان دستپاچه میشد سلامی داد و گفت
-سلام آقا.
نه من صحبت کردم...امروز دوستم میمونه.
اصلا قرار شد نوبتی با هم بریم.
-پس حقوقت چی میشه؟
- حاج آقا که حقوقم رو میده ولی ما خودمون سر برج با هم حساب کتاب می کنیم.
ماهان دیگه جوابی نداد.
توی اتاق لب تخت نشستم به نقطه ی نا معلومی خیره شدم.
چه خوب که ماهان توی هال موند و وارد اتاق نشد.
به شدت نیاز به تنهایی داشتم.
آرنجم رو روی پاهام گذاشتم و سرم رو بین هر دو دستم گرفتم و چشمهام رو بستم.
صدای اروم و نگران زندایی رو از بیرون اتاق می شنیدم
-ماهان چی شده؟
چرا ثمین حالش نبود؟
نکنه دوباره با هم حرفتون شده؟
-نه، چیزی نیست؟
-رفتید دکتر؟
چی گفت؟
از جا بلند شدم و در اتاق رو بستم.
حتی دلم نمی خواست صدای صحبت شون رو بشنوم.
انگار سرم پر از سر و صدا بود و نمی تونستم ذهنم رو کنترل کنم.
فکرم رفت به گذشته ی نه چندان دور
از همون روزی که ماهان برای خاستگاری اومد و از همون وقت همه چیز سریع پیش رفت.
ولی بی انصافیه که تمام تقصیر ها رو گردن ماهان بندازم.
اون می خواست زودتر عقد و عروسی بگیریم و من هم موافقت کردم چون نه ماهان، نه من نمی تونستیم دور از هم باشیم.
واقعیت اینه که الان از اینکه کنارش هستم ناراحت نیستم، فقط سختیِ شرایط داره اذیتم می کنه.
هنوز ماهان نتونسته کار پیدا کنه و زندگیمون سر و سامون نگرفته
هنوز آمادگی برای مادرشدن ندارم و متوجه شدم یه عضو جدید داره وارد زندگی مون میشه
هنوز با مادربودنم کنار نیومدم که با اخطار دکتر مواجه شدم و گفت که ممکنه اصلا این بچه به دنیا نیاد!
چشمهام پر آب شد و نگاهم رو به بالا دادم
-خدایا، من ظرفیتش رو ندارم.
الان اصلا نمی دونم خودم چی می خوام.
حیرون و مستاصل موندم وسط شلوغی زندگیم و نمی دونم چکار باید بکنم.
خودت کمکم کن
خودت بهترین ها رو برام رقم بزن.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#دوهزاروصدوپنج
تو حال خودم بودم که چند تقه به در اتاق خورد.
-ثمین، می تونم بیام داخل؟
سریع اشکهام رو پاک کردم و جواب دادم
-بفرمایید زندایی
زندایی با کمک زینت وارد اتاق شد و نگاه نگرانش رو به چشمهام داد
-شما دوتا چتونه آخه؟
تو که اومدی اینجا نشستی
ماهان هم که نیومده رفت بیرون.
هیچ کدومتون هم حرفی نمی زنید.
خب آدم رو جون به لب می کنید اینجوری
چی شده؟
شرمنده سر به زیر انداختم
-ببخشید، یکم حالم خوب نبود نتونستم بمونم پیشتون اومدم تو اتاق
جلو تر اومد و گفت
-خب عزیزم بگو چی شده؟
باز با هم بحثتون شد؟
سری بالا انداختم
-نه...ماهان چیزی بهتون نگفت؟
دلخور و کلافه نگاهش سمت در رفت
-ماهان مگه موند خونه که حرفی بزنه؟
دید تو اومدی تو اتاق اونم اعصابش ریخت بهم رفت بیرون.
شما قرار بود برید پیش دکتر، رفتید؟
با صدای ضعیفی جواب دادم
-بله
-خب، چی گفت؟
بابا من دلم هزار راه رفت.
برگه ی آزمایش و سونو رو از کیفم بیرون اوردم و با چشمهای پر آب به سمتش گرفتم.
نگران تر از قبل نگاهم کرد و برگه ها رو از دستم گرفت و باز کرد.
کلافه سری تکون داد و گفت
-من نمی فهمم اینا چیه؟
خودت بگو
قبل از اینکه من حرفی بزنم، زینت برگه رو از دست زندایی گرفت و نگاهی کرد ک با لحن پر ذوقی گفت
-خانم جان، اینکه آزمایش بارداریه
زندایی از حرف زینت جا خورده نگاهش رو به من داد
-آزمایش بار داری؟
و بلافاصله رو به زینت کرد
-خب؟ جوابش چیه؟
زینت برگه رو جلوتر گرفت و گفت
-منم زیاد سر در نمیارم خانم جان،
اما فکر کنم وقتی این عدد بالا باشه جوابش مثبته.
الانم انگار مثبت باشه.
زندایی با چشمهای گرد شده نگاهم کرد
-زینت چی میگه؟ تو بارداری؟
اولین قطره ی اشکم پایین ریخت و آروم سری به تایید حرفش تکون دادم .
زندایی هم مثل من اولش شوکه شده بود
اما کم کم لبهاش به لبخند باز شد و نگاه و لحنش پر از ذوق شد.
جلو اومد و من رو در آغوشش کشید
-الهی من دورت بگردم عزیز دلم
پس چرا حرف نمی زنی تو دختر؟
هر دو بازوم رو گرفت و من رو از خودش جدا کرد.
با نگاه پر از شادیش دوری توی صورتم زد
-وای خدایا باورم نمیشه.
یعنی تو و ماهان...
زندایی اینقدر خوشحال بود و نمی تونست ذوقش رو کنترل کنه.
رو به زینت کرد و گفت
-تو یه مشتلق درست حسابی پیش من داری
زینت هم مثل زندایی لبهاش پر از لبخند بود و نگاهش میکرد
-مبارک باشه خانم جان
الهی که همیشه همینجوری خوشحال ببینمتون
-وای خدایا
همیشه بعد از یه تلخی و یه ناراحتی
یه خبر خوب میرسه و دلمون رو آروم میکنه
خدایا شکرت.
زندایی که هنوز لبخند داشت، نگاهش رو به من داد
-نمی دونی چقدر خوشحالم کردی ثمین...
حرفش رو قطع کرد و دقیق تر نگاهم کرد و با خنده گفت
-الان چرا گریه می کنی؟
الان که وقت گریه نیست
قطره های بعدی اشک روی صورتم ریخت و درمونده نالیدم
-زندایی!
انگار متوجه حالم شد که کمی لبخندش رو جمع کرد و
-جانم؟
چی شده عزیزم؟
با بغض لب زدم
-من الان نمی دونم باید چکار کنم
با این وضع زندگی و کار ماهان
نمی دونم باید از این اتفاق خوشحال باشم یا نه؟
الان وقتش نبود ولی من...
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#دوهزاروصدوشش
هنوز حرفم تمام نشده بود که زندایی چهره ی جدی به خودش گرفت و گفت
-یعنی چی الان وقتش نبود؟
این حرفا چیه؟
خواست خدا بوده، حتما وقتش بوده که داده.
-آخه شما دارید اوضاعمون رو میبینید
ما هنوز تو زندگی خودمونم موندیم.
-الان اگه بچه نداشته باشید اوضاعتون خیلی خوب میشه؟
-منظورم این نیست، ولی خب میگم شاید اگه یک سال دیگه بود، وصعیتمون بهتر میشد.
لحن زندایی دلجو شد و گفت
-عزیزم، درسته که شما هنوز اول زندگیتونه
ولی هیچ وقت بخاطر حضور بچه ناشکری نکن.
خدا رو چه دیدی
شاید این بچه با خودش خیر و برکت اورد
شاید ماهان انگیزه ی خیلی بیشتری بگیره.
لبخندی زد و برگه ی سونو برداشت و نگاهش کرد
-فعلا بزار ذوق نوه ام رو بکنم
الهی قربونش بشم.
سونو گرافی هم دادی؟
غمگین سر به زیر انداختم و گفتم
-بله، ولی دکتر یه حرفهایی زد که بیشتر سر در گم شدم
-چی گفت؟
-گف هنوز قلب بچه تشکیل نشده
تا دو هفته باید صبر کنیم دوباره برم سونو گرافی بدم.
ممکنه اصلا...
-نه خانم جان نگران نباشید
همین حرف رو به خواهر منم زده بودند
ولی الحمدلله مشکلی نبود و بچش الان یک اتیش پاره ای شده که نگو.
زینت خیلی مطمئن این حرف رو زد و می خواست به ما هم اطمینان بده.
اما دیگه ذوق چهره ی زندایی تبدیل به نگرانی شده بود و نگاهش روی برگه ی سونو خیره مونده بود.
آهی کشید و گفت
-ان شاالله که مشکلی نیست، هر چی خدا بخواد همون میشه.
نگران نباش.
سری تکون داد و گفت
-ساعت سه شد هنوز ناهار نخوردیم.
یه زنگ به ماهان بزن خودتم پاشو بیا
زندایی و زینت بیرون رفتند.
همون موقع صدای باز و بسته شدن در سالن رو شنیدم و بلافاصله صدای زندایی رو
-اومدی مادر؟ الان میخاستیم زنگ بزنیم بیای
ناهار نخوردی که
ماهان با صدای گرفته ای پاسخ داد
-نه، ناهار اماده اس
-آره، زینت خیلی وفته میز رو چیده.
-ثمین کجاست؟
-تو اتاقه، گفتم بیاد
ماهان توی چهار چوب در ایستاد و نگاهم می کرد.
اخم نداشت اما نگاهش کاملا جدی بود
-چرا اینجا نشستی؟ پاشو بیا ناهار بخور
اصلا میلی به غذا نداشتم ولی می دونستم ماهان کوتاه نمباد.
سری تکون دادم و بلند شدم و بیرون رفتم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#دوهزاروصدوهفت
سر میز غذا بی میل با قاشق دونه های برنج رو جابجا می کردم.
زندایی که هنوز ذوق داشت و امیدوار بود، کفگیر پر از برنج رو توی بشقابم خالی کرد و گفت
-تو چرا ایتقدر کم کشیدی؟
نگاه متعجبم رو بالا بردم و گفتم
-وای چقدر زیاد، من این همه رو نمی خورم.
لبخندی زد گفت
-نه دیگه نشد،
از الان باید خوب غذا بخوری تا جون بگیری
دیگه فقط خودت تنها که نیستی.
بی اختیار نگاهم سمت ماهان رفت که بی توجه مشغول خوردن غذاش بود.
زندایی با لبخندی که داشت نگاهش کرد و گفت
-آقا ماهان، از این به بعد باید بیشتر حواست به ثمین باشه ها.
باید بهش برسی که هم خودش جون بگیره هم بچش.
اخم کم رنگی وسط پیشونی ماهان نشست و بدون اینکه نگاهی به ما بکنه، لیوانش رو پر از دوغ کرد و خورد.
لیوانش رو روی میز گذاشت و بلند شد و با لحن جدی گفت
-حواسم که به ثمین هست، باید به خودش برسه.
ولی هنوز معلوم نیست بچه ای در کار باشه، بهتره درموردش حرف نزنیم.
-وا، این چه حرفیه؟
ان شاالله که بچه هم صحیح و سالم باشه تا چند روز دیگه شما هم خیالتون راحت میشه.
ماهان جوابی به مادرش نداد و از آشپزخونه بیرون رفت.
نگاه غصه دارم رو به زندایی دادم.
لبخندی زد
-غذات رو بخور عزیزم، من دلم روشنه همه چیز درست میشه
قاشقم رو توی بشقابم گذاشتم.
نیم نگاهی به ماهان کردم و آهی کشیدم.
لبخند تلخی زدم و تن صدام رو پایین آوردم.
-به قول ماهان هنوز معلوم نیست بچه ای در کار باشه.
اما اگه هم باشه انگار هیچ کس منتظر اومدنش نیست.
-عه، تو هم که حرفهای ماهان رو میزنی؟
-خب واقعیت همینه دیگه
مگه ندیدید، اصلا بچه براش مهم نیست.
چشم غره ای رفت و گفت
-اونم مثل تو، حتما نگران اوضاع زندگیشه و میگه الان وقتش نبوده.
نفس سنگینی کشید و گفت
- امان از دست شما دوتا.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#دوهزاروصدوهشت
چند روز گذشته بود و من هنوز در جنگ با خودم بودم.
جلوی آینه ایستادم و دست رو شکمم گذاشتم.
این چه حسی بود که من داشتم؟
قبلا این حس رو تجربه نکرده بودم
تمام نگرانی های قبلم سرجاش بود اما
هیچ کدوم به اندازه ی نگرانیم برای جواب سونوگرافی که چند روز دیگه باید بدم، نیست!
انگار تمام مشکلات زندگیم پیش چشمم کوچک و بی ارزش بود وقتی فکر میکردم ممکنه از دکتر جواب خوبی نگیرم و امیدی به این بچه نداشته باشم.
با باز شدن در اتاق، نگاه از آینه گرفتم.
ماهان وارد اتاق شد و خمیازه ای کشید.
-تو که بیداری، مگه نخوابیدی؟
سمت تخت رفتم و متکام رو جابجا کردم
-نه، من همش خوابیدم.
تا میخوام تکون بخورم زندایی میگه باید استراحت کنی.
روی تخت دراز کشید و پتو رو روش کشید
-خب بخاطر کمر دردت میگه
دکتر هم که گفت باید استراحت کنی
-آخه همش تو خونم
حوصلم سر رفته
خنده ای کرد و گفت
-اتفاقا الان داشتم به مامان میگفتم فردا بریم بیرون یه دور بزنیم یه هوایی عوض کنیم، کلی خط و نشون کشید که حق نداری ثمین رو جایی ببری باید استراحت کنه
-ولی این همه سخت گیری لازم نیست
-مامانه دیگه، از شانس من خیلی عروس دوسته.
چپ نگاهش کردم و گفتم
-حالا شانست بده یا خوبه که مامانت عروس دوسته؟
نفس عمیقی کشید و گفت
-هی، بذار حرفام تو دلم بمونه
دست رو دلم نذار
مشتی حواله ی بازوش کردم و گفتم
-خیلی بدجنسی
دست روی بازوش کشید و با خنده گفت
-خیلی خب بابا، بگیر بخواب نصف شبی جنگی نشو
چراغ رو خاموش کردم و کنارش دراز کشیدم.
دلم می خواست باهاش حرف بزنم.
نگاهش کردم
صاف خوابیده بود و ساعدش روی چشمهاش بود و یه دستش روی سینه اش
-ماهان
-هوم؟
-میگم...میگم تو نگران نیستی؟
-نگران چی؟
تو این چند روز هر وقت زندایی درمورد بچه حرف زده بود، ماهان یه جوری طفره رفت و نمی خواست در موردش چیزی بگه.
و این رفتارش خیلی من رو نگران میکرد.
ولی امشب می خواستم حرف بزنم.
باید حرف می زدم.
با تردید گفتم
-نگران اینکه قراره جواب سونو گرافی چی بشه؟
جوابی نداد و باز نگاهش کردم
-شنیدی چی گفتم؟
-آره
-پس چرا جواب نمیدی؟
کمی جابجا شد و گفت
-چون هنوز هیچی معلوم نیست.
الان تو باید بفکر خودت باشی
نه بچه ای که معلوم نیست وجود داره یا نه؟
-یعنی برای تو مهم نیست؟
باز هم سکوت کرد، مثل همه ی این چند روز.
و با این سکوتش، بغض به گلوی من نشست.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#دوهزاروصدونه
ماهان جلوی آینه دستی به موهاش کشید و گفت
-راستی چرا مامان می خواست به سمیه زنگ بزنه نذاشتی؟
حداقل چند روز میومدند اینجا دیگه تنها نبودی.
لب تخت نشستم و گفتم
-چون لازم نیست،
فعلا نمی خوام کسی چیزی بفهمه
هنوز خودم تو بلا تکلیفی هستم چرا بقیه رو نگران کنم؟
وقتی دکتر جواب قطعی داد بهشون میگم.
شونه ای بالا انداخت و گفت
-هر جور خودت راحتی.
من می خوام برم بیرون چیزی لازم نداری؟
سری بالا انداختم
-نه چیزی نمی خوام.
جلو اومد و چشم ریز کرد و دقیق نگاهم کرد
-خانم من چشه اول صبحی اینقدر کسل و بی حوصله اس؟
دلخور نگاه ازش گرفتم و گفتم
-هیچی، صبح تا شب تو خونه ام
با تو هم می خوام حرف بزنم میگی حرف نزن
معلومه که بی حوصلم.
با تعجب گفت
-من گفتم حرف نزن؟
من که این چند روز باید به زور از زیر زبونت حرف بکشم
-آره، دیشب گفتی
یادت نیست؟
کمی خیره نگاهم کرد و سمت در رفت
-تنهایی بهت فشار آورده.
تو که ماشاالله دوست و رفیق زیاد داری
زنگ بزن باهاشون حرف بزن.
این دختره چی بود اسمش؟
دختر حاج عباس
زنگ بزن باهاش حرف بزن
با حرص پوزخندی زدم
-اونو که خودت گفتی حق ندارم دیگه حتی جواب تلفنش رو بدم
یادت رفته؟
نفسش رو سنگین بیرون داد و چیزی نگفت و رفت و من موندم و بی حوصلگی هام.
این روزها دوباره با پیشنهاد زندایی، ماهان هم موافقت کرده بود که زینت برگرده و پرستاری مادر آقای علوی رو به دوستش سپرده بود فقط خودش گاهی سر می زد و دوباره میومد.
من هم علیرغم مخالفت و حساسیت زندایی، زمانی که زینت نبود خودم روبا کارهای خونه مشغول می کردم.
امروز زینت زودتر رفته بود.
ناهار رو آماده کردم و دو نفری خوردیم.
دو سه ساعتی گذشته بود و من توی اتاق دراز کشیده بود که با صدای در، متوجه اومدن ماهان شدم.
سلامی به مادرش داد.
از جا بلند شدم و جلوی آینه ایستادم و دستی به موهام کشیدم که صدای ماهان رو شنیدم
-مامان مهمون داریم...بفرمایید.
کنجکاو نگاهم سمت در رفت و اینبار صدای زندایی به گوشم رسید
-سلام عزیزم، خیلی خوش اومدی.
بفرمایید.
-سلام، ببخشید مزاحمتون شدم.
اومدم یه سر به ثمین بزنم
-خیلی کار خوبی کردی، حتما خوشحال میشه
با چشمهای گرد شده به در خیره بودم.
این صدای نرگس بود
امکان نداره...
از ذوق دیگه نتونستم بمونم و سمت سالن قدم تند کردم
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#دوهزاروصدوده
نرگس چند قدم عقب تر از ماهان ایستاده بود.
با ذوق سلامی کردم و برای استقبال از این مهمان عزیزم جلو رفتم
-وای نرگس تویی؟ سلام عزیزم.
محکم در آغوش کشیدمش
-باور نمیشه اومدی اینجا
ببخشید عزیزم، وظیفم بود زودتر بیام
بوسه ای از صورتش برداشتم و از آغوش هم جدا شدیم
-خیلی خوشحالم کردی
-ثمین جان، اگه دوست دارید با نرگس خانم برید تو اتاق که راحت باشید
با لبخندم از پیشنهاد زندایی استقبال کردم و دست نرگس رو گرفتم.
-بیا بریم تو اتاق راحت تری
نرگس خجالت زده نگاهی به ماهان و زندایی کرد
-ببخشید، با اجازتون
-برو دخترم. راحت باشید
تشکری از زندایی کردم و وارد اتاق شدیم.
در رو بستم و رو به نرگس با خوشحالی گفتم
-چه بی خبر اومدی
خیلی غافلگیرم کردی
لبخندی با شرمندگی زد و گفت
-ببخشید دست خالی اومدم.
روم نشد به آقا ماهان بگم یه جا بمونیم حداقل یه دسته گل بخرم.
کمی گنگ نگاهش کردم
-ماهان؟ مگه با هم اومدید؟
خنده ای کرد و گفت
-پس فکر کردی چجوری اومدم؟
لبخندش جمع شد و سرتا پام رو برانداز کرد و نگران پرسید
-ببینم ثمین، تو حالت خوبه؟
-آره، چطور؟
-آخه آقا ماهان اومد خونمون از بابام خواست اجازه بده من بیام پیش تو.
خیلی برام عجیب بود،
راستش نگرانت شدم
گفتم نکنه مشکلی پیش اومده
یاد حرفی که صبح بهش زده بودم افتادم.
وقتی گفت با نرگس تماس بگیرم و گفتم خودش قبلا این کار رو ممنوع کرده!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
-پس ماهان گفته بیای؟
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#دوهزاروصدویازده
نرگس پشت چشمی نازک کرد و گفت
-بله دیگه
خدا شانس بده شوهر ما هم اینقدر هوای ما رو داشته باشه.
نگاهش کردم و لبخند تلخی زدم
اشاره ای کردم گفتم
-بیا بشین
خودم لب تخت نشستم و نرگس هم کنارم نشست.
لحنش نگران بود و گفت
-چی شده ثمین؟
سر حال نیستی
نکنه...نکنه با آقا ماهان به مشکل خوردی؟
باز تلخ خندیدم و گفتم
-مگه آدم با شوهری اینقدر هواش رو داره به مشکل میخوره؟
نگاهش دلخور شد و گفت
-عه، بی انصاف نشو دیگه
آقا ماهان واقعا دوستت داره
خودت تا حالا اینو نفهمیدی؟
سری تکون دادم و گفتم
-نمی دونم، گاهی میگم نکنه اشتباه می کنم و دیگه ماهان مثل قبل دوستم نداره
-خب چرت میگی دیگه
-من روزهای سختی رو گذروندم نرگس
ولی هیچ کدومش به اندازه ی بی توجهی ماهان اذیتم نمی کنه.
-آخه رو چه حسابی مبگی بهت بی توجهی نی کنه؟
مثلا همین امروز
یه کاره اومده دنبال من که بیام پیش تو
که تو رو خوشحال کنه
برای حرفی که می خواستم بهش بزنم کمی من من کردم و گفتم
-نرگس من... من حامله ام.
اما میفهمم که ماهان اصلا از،این موضوع راضی نیست
نگاه نرگس متعجب شد و گفت
-چی؟ تو الان چی گفتی؟
کمی نگاهش بین چشم هام جابجا شد و صورتش پر از لبخند شد
-وای خدایا، باورم نمیشه
تو واقعا حامله ای؟
و قبل از اینکه من جوابی بدم محکم من رو تو آغوشش کشید
-الهی خاله قربونش بره
چرا زودتر نگفتی
من رو از خودش جدا کرد و پرسید
-چند وقته؟
لبخند نصفه و نیمه ای زدم و گفتم
-خودمم چند روزه فهمیدم
-پس خانم واسه همین بهونه گیر شده بیخودی از،شوهرش گلایه می کنه
-نه نرگس، اصلا هدفم گلایه کردن نیست
اصلا دوست ندارم درمورد ماهان پیش کسی بد بگم
یا از،مشکلات زندگیم پیش کسی بگم
ولی الان خیلی دنبال راه چاره ام، یه مسایلی خیلی داره اذیتم میکنه
-خب اگه فکر میکنی من میتونم کمکت کنم بهم بگو
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫