💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#دوهزاروصدودوازده
نرگس رو محرم می دونستم و از اتفاقات اخیر و رفتارهای این مدت ماهان براش گفتم
البته نه ریز و با جزییات
فقط کلیاتی گفتم که نرگس نگرانهام رو درک کنه.
اهی کشیدم و سر به زیر انداختم
-الان فکر میکنم اگه بعد از این دو هفته مشخص بشه که قلب بچه تشکیل شده، ماهان نه تنها خوشحال نمیشه بلکه ممکنه اصلا این بچه رو نخواد.
-بنظرم تو داری زود قضاوت میکنی
مگه میشه آدم بچه ی خودش رو نخواد؟
-آخه من میدونم که ماهان الان بیشتر بفکر کار و سر و سامون دادن به زندگیمونه، اصلا منتطر بچه نبودیم تو این موقعیت.
بعدم تو این مدت هر چی سعی کردم باهاش حرف بزنم همش طفره میده
خیلی راحت میگه نمی خوام در موردش حرف بزنیم.
نرگس نفس عمیقی کشید و گفت
-ببین من تو این موقعیت تجربه ای ندارم.
اما اونجایی که بعد از مامان با بابا و امیر حسین بودم و تو سخت ترین شرایط هم حواسم بهشون بوده، یه چیزایی رو کلا در مورد مردا فهمیدم.
اینکه یه وقتایی نگرانی هاشون رو جور دیگه ای بروز می دند که برای ما خانمها اصلا قابل درک نیست.
مثلا همین رفتار آقا ماهان.
اون الان بیشتر از هرچیز نگران توئه
نه که بچه براش اهمیت نداشته باشه
ولی خب فکر میکنه الان تو این شرایطی که داره و بعدم که قراره بچه بیاد، تو بیشتر اذیت میشی.
بخاطر همین شاید خودش رو مقصر این سختی ها می دونه و وانمود میکنه بچه براش مهم نیست و سلامتی تو فقط مهمه.
بنظرم جلوجلو نشین به رفتار های آینده ی شوهرت فکر کن.
الان این فکرهای منفی رو از خودت دور کن تا بالاخره این چند روز هم میگذره و ان شاالله جواب سونو گرافی خیلی خوب باشه.
بعدش خودت متوجه میشی که چقدر نگرانی هات بی مورد بوده.
-نمی دونم، گاهی اینقدر فکر میکنم که حس نا امیدی بهم دست میده
-اشتباه میکنی دیگه
اینجوری خودت خیلی اذیت میشی
بعدش هم بیخود و بی دلیل با شوهرت بد خلقی میکنی.
فعلا فکر اینده رو نکن
ببین الان چی لازمه و چه کاری می تونه رابطه تون رو بهتر کنه.
بعد از مدتها یه دل سیر با نرگس حرف زدم و جقدر احساس سبکی می کردم.
نرگس دختر عاقلی بود و می تونستم رو حرفهاش حساب کنم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#دوهزاروصدوسیزده
تو این چند روز ارتباطم با نرگس بیشتر شده بود و هربار باهاش حرف میزدم آرامش می گرفتم.
هر چه به روزهای اخر نزدیک می شدم، دلشوره ام بیشتر میشد. ماهان علیرغم اینکه حواسش به من بود، اما هنوز هم مثل قبل تمایلی به صحبت کردن درمورد بچه نشون نمی داد و این ناراحتم می کرد.
من هم بخاطر آرامش هر دو مون سعی میکردم در موردش حرفی نزنم و به توصیه های نرگس گوش می دادم که گفته بود فعلا چیزی نگم.
از دیروز دلشوره و نگرانیم بیشتر شده بود.
امروز باید برای تکرار سونو گرافی می رفتم و صبح از شدت دلشوره اشتهایی به خوردن صبحانه نداشتم.
اما حریف زندایی هم نشدم و مجبور شدم چند لقمه بخورم.
کلافگی ماهان هم از همون اول صبح کاملا مشهود بود.
از اون روزهایی بود که به زمین و زمان گیر میداد و مدام به زینت غر می زد.
انتظار داشتم تو این موقعیت کمی با من همراهی می کرد، اما اونقدر کلافه و بد خلق شده بود که نمی تونستم حتی باهاش حرف بزنم.
-ثمین زود باش دیگه
چکار میکنی دو ساعته تو اون اتاق؟
جلوی در منتظرم بود با غیظ صدام زد.
دلشوره ی خودم کم بود و این رفتار ماهان حالم رو بد تر میکرد.
اونقدر این چند روز حساس شده بودم که با کوچکترین موضوعی اشکم جاری می شد.
الان هم با این رفتار ماهان بغض به گلوم نشسته بود و در حالی که سعی می کردم مهارش کنم، زیر لب از زندایی خداحافظی،کردم و همراه ماهان از خونه بیرون زدیم.
به ماشینی که جلو در بود نگاهی کردم و گفتم
-آژانس گرفتی؟
کلافه گفت
-آره دیگه، دو ساعته منتظره، تو هم نمیای.
سمت ماشین رفام و زیر لب غرغرکنان گفتم
-خب داشتم آماده می شدم دیگه.
در عقب رو باز کردم و نشستم و در رو بستم.
منتظر بودم ماهان جلو بشینه ولی در کنار من رو باز کرد و نگاهم کرد.
کمی جابجا شدم و عقب تر رفتم.
ماهان کنارم نشست و رو به راننده گفت
-آقا راه بیوفت
راننده هم بی معطلی راه افتاد.
دلشوره امانم رو بریده بود.
نگاهم رو به بیرون دادم و به جواب سونوگرافی فکر می کردم.
تو این موقعیت فقط فکرهای منفی به مغزم خطور می کرد و حالم رو بدتر می کرد.
نگاهم رو از پشت شیشه به آسمون دادم و آه عمیقی کشیدم.
همون لحظه گرمی دست ماهان رو روی دستم حس کردم، جا خورده سرچرخوندم و نگاهش کردم.
نگاهش به بیرون بود و کمی فشار دستش رو روی دستم بیشتر کرد.
خیلی محتاج این حس همراهی بودم و من هم دستش رو گرفتم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#دوهزاروصدوچهارده
هر جا توی مسیر به ترافیک و شلوغی می خوردیم دوباره غرغرهای ماهان شروع میشد و انگار از تمام راننده های توی خیابون طلبکار بود.
بالاخره به مقصد رسیدیم و پیاده شدیم.
کرایه ی آژانس رو داد، رانتده نگاهی به اسکناسی که ماهان داده بود کرد و گفت
-آقا این زیاده، منم خورد ندارم
اگه پول خورد دارید بدید.
می دونستم پولی داده بیشتر از دو برابر کرایه بود
اما ماهان کلافه سری تکون داد و در ماشین رو باز کرد
پیاده شد و نگاهش رو به من داد
- پیاده شو دیگه
بی،معطلی پیاده شدم
راننده منتظر پاسخ ماهان بود و گفت
-آقا من چکار کنم؟
ماهان با غیط در ماشین رو کوبید و برو بابایی گفت
سمت ساختمونی که مرکز سونوگرافی بود راه افتاد و اهمیتی به بوقهای ماشین پشت سرش نداد.
-ماهان این بنده خدا داره برای تو بوق میزنه،
عصبی چرخید و رو به راننده دستی توی هوا تکون داد و صداش رو بالا رد
-برو دیگه، نخاستم بقیه شو مال خودت
نگاهی به اطراف کردم و لب گزیدم
-ارومتر ماهان، زشته همه دارند نگاه می کنند.
چرخید و چشم غره ای نثارم کرد و تحکمی گفت
-بیا بریم.
اصلا معلوم نبود چش بود که با همه دعوا داشت.
ناراحت از رفتارش سر به زیر انداختم و دنبالش راه افتادم.
وارد راهرو ساختمان شدیم و جلوی درب بسته آسانسور ایستاد
چند بار دکمه ی آسانسور رو فشار داد و ضربه ی محکمی به صفحه ی آسانسور زد
-لعنتی، بیا دیگه.
چرخید و نگاهش با نگاه دلخورم روبرو شد.
یه دست به کمرش زد و به دست دیگه اش چنگی لای موهاش زد.
نفسش رو پر صدا بیرون داد و کمی این پا و اون پا کرد.
با تاسف سری تکون دادم و گفتم
-میشه بگی چی شده؟
چرا از صبح اینقدر کلافه و عصبی هستی؟
اگه بخاطر منه که...
نگاه درمونده اش رو به چشمهام داد و حرفم رو قطع کرد
-ثمین... تو... تو هم...
کمی من من کرد و بالاخره حرفش رو زد
-تو هم مثل من مطمئنی که بچه مون سالمه مگه نه؟
با این سوالش، متعجب فقط نگاهش نگاهش کردم.
قدمی جلو گذاشت و دستش رو به بازوم گرفت.
چقدر با ماهان چند دقیقه قبل فرق کرده بود.
نگاهش درمونده و پر از نگرانی بود
-اون...اون دکتره اون روز چرت گفت
حرف بیخود زد
من مطمئنم بچه مون سالمه و هیچ مشکلی نیست.
نگاهم بین چشمهاش جابجا شد و ناباور گفتم
-بچه مون؟
وسط نگرانیش لبخند نصفه نیمه ای رو لبش نشست و در حالی که هنوز در تلاطم بود گفت
-آره، پسرمون یا دخترمون.
ببین من...من یه نذری کردم
می خوام به تو هم بگم.
باز شده بود همون پسر بچه ی مظلوم و معصومی که دلم نمیومد ناراحتش کنم.
چشمم پر اب شد و همزمان لبخندی زدم
-چه نذری؟
-من نذر کردم اگه مشکلی نباشه....اگه...بچه مون سالم به دنیا بیاد...پول جور کنم...مثل حاج عباس یه نفر رو بفرستم سفر کربلا... خوبه نه؟
اونقدر تشویش و ذوق رو همزمان داشت که نگذاشت من جوابش رو بدم.
قیافه ی جدی به خودش گرفت و با اطمینان گفت
-هر جور شده پولش رو جور میکنم
از زیر سنگم شده باشه جورش میکنم.
حتما یه نفر رو میفرستم کربلا
فقط دعا کن بچه مون سالم باشه، همین!
پس دلیل اون همه بدخلقی و کلافگی این بود
من نگرانیم رو بروز میدادم و ماهان تو این مدت فقط ریخته بود تو خودش.
و من فکر می کردم این بچه براش اهمیتی نداره.
خب مرد من هم خلقیات خاص خودش رو داشت و من باید اینها رو میفهمیدم.
خیلی سریع اشکم رو پاک کردم و لبخند عمیقی زدم و گفتم
-حتما سالمه، مگه میشه امام حسین روی تو رو زمین بزنه؟
آقا خیلی تو رو دوست داره، مطمئنم نذرت روقبول کرده.
نگاه پر از نگرانیش حالا پر از آرامش شد و لبخند روی لبش نشست
-من تو رو هم از امام حسین گرفتم
بچه م رو هم از خودش میگیرم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#دوهزاروصدوپانزده
بالاخره آسانسور پایین اومد، ماهان دست پشت کمرم گذاشت و سوار آسانسور شدیم و طبقه ها را بالا رفتیم.
وارد سالن مطب که شدم با دیدن اون همه آدم درمونده گفتم
-وای چقدر شلوغه، اینجور که معلومه حداقل دوساعت باید تو نوبت بمونیم.
ماهان نگاهم کرد و ابرویی بالا انداخت
-همین دیگه، فقط بد اخلاقیا شوهرت رو میبینی.
اینکه همش بفکرت هست رو نمی بینی که.
من چند روز پیش اومدم اینجا نوبت گذاشتم، فکر نکنم لازم بشه زیاد منتظر بمونیم.
گفت و سمت میز منشی رفت و منم به دنبالش.
-سلام خانم، چند روز پیش برای خانمم وقت گذاشتم می خواستم ببینم کی نوبتشون میشه؟
منشی که دختر جوانی بود، عینکش رو روی بینیش جابجا کرد و گفت
-اسمشون رو بفرمایید
-ثمین مهدوی
منشی نگاهی روی لیست مراجعینش انداخت و گفت
-به موقع اومدید، چند دقیقه بشینید یه نفر داخل اتاقه، بعدش شما می تونید برید.
ماهان سری تکون داد و تشکری کرد و رو به من کرد.
-دیدی خانم؟ فقط چند دقیقه بمونی نوبتت میشه.
روی صندلی کنارم نشست.
چند دقیقه گذشت و کلافه رو به ماهان گفتم
-چقدر طول کشید، تو که گفتی زود نوبتم میشه.
متعجب نگاهی به ساعت مچیش،کرد و گفت
-فقط پنج دقیقه اس که نشستیم، یکم صبر کن.
درمونده گفتم
-نمی تونم، خیلی دلشوره دارم.
چیزی نگفت و نگاهش رو به در اتاق دوخت.
معلوم بود خودش هم دلشوره داره.
بالاخره بعد از چند دقیقه در اتاق باز شد و منشی صدامون کرد
-خانم مهدوی بفرمایید.
هر دو ایستادیم و ماهان دستم رو گرفت.
با هم وارد اتاق شدیم و من روی تخت خوابیدم.
خانم دکتری که بسیار خوشرو خوش برخورد بود، چند تا سوال پرسید و مشغول کارش شد.
ماهان کنار تخت ایستاده بود و من با دنیایی نگرانی نگاهم به صورت دکتر دوخته شده بود.
چقدر اون چند ثانیه برام سخت می گذشت.
-خانم دکتر اوضاع خوبه؟
با این سوال ماهان بالاخره دکتر نگاه از صفحه ی مانیتور برداشت و لبخندی زد
-بله فعلا همه چیز خوبه.
قلب جنین تشکیل شده و مشکلی نیست.
با این حرف دکتر، انگار بار سنگینی رو از روی دلم برداشته بودند.
نگاهم رو به نگاه پر ذوق و ماهان دادم.
کمکم لبهاش به لبخندی باز شد و چشمکی حواله ام کرد.
-اگه دوست دارید می تونید خودتون هم ببینید.
ماهان متعجب نگاهش رو به دکتر گفت
-مگه مشخصه؟
-بله، بیاید این طرف
ماهان نیم نگاهی به من کرد و تخت رو دور زد و جایی که دکتر گفته بود ایستاد.
دکتر با دستش ماوس رو حرکت می داد و چند تا دکمه رو زد
نگاهش به مانیتور بود و با لبخند گفت
--اینجا رو ببینید، این همون کوچولوی پر درد سر شماست.
من که چیزی نمی دیدم و نگاهم به صورت ماهان بود.
کمی گنگ به صفحه نگاه کرد و گفت
-این بچه منه؟
لبخند دکتر عمیق تر شد و گفت
-بله
ماهان با لحنی حق به جانب گفت
-اینکه نقطه اس، این نقطه بچه منه؟
دکتر بی صدا خندید و گفت
-اولا نقطه نیست، یه جنین چند روزه اس.
بعدم کم کم بزرگ میشه دیگه.
الانم صدای قلبش رو میزارم براتون.
همون لحظه صدایی تو اتاق پیچید که پر از شوق زندگی بود.
صدای تپش قلب موجودی در درون من.
نگاه متعجب ماهان چند بار بین من و صفحه ی نمایش و صورت دکتر جابجا شد و گفت
-این...این صدای قلب همون نقطه اس؟
دکتر با خنده سری تکون داد
-این صدای قلب ثمره ی زندگی تونه.
ماهان چشم از صفحه نمایش برداشت و نگاهش رو به نگاه پر آب من داد.
نفس راحتی کشید و چند لحظه چشمهاش رو بست و لبخند کمرنگی روی لبش نشست.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#دوهزاروصدوشانزده
دکتر برگه ی سونو رو توی پاکتی قرار داد و تحویل ماهان داد
-اینو حتما به دکترش نشون بدید،
ماهان نیم نگاهم کرد و گفت
-چرا خانم دکتر؟ شما که گفتید مشکلی نیست
-بله خب مشکلی نیست، ولی خانمهای باردار باید از ابتدا تا موقع زایمان زیر نظر پزشک متخصص باشند.
ماهان سری تکون داد و گفت
-بله متوجه شدم، می برمش پیش یه دکتر خوب
هر دو تشکر کردیم و خداحافظی کردیم.
جلوی در آسانسورگوشیش رو بیرون آورد
-صبر کن اول زنگ بزنم ماشین بگیرم.
درمونده نالیدم
-وای ماهان باز می خوای از اینجا ماشین بگیری دم خونه پیاده بشیم؟
-خب آره، بریم خونه دیگه
-باشه بریم، ولی بیا حداقل با تاکسی بریم من یکم راه برم.
من پوسیدم تو خونه.
الان دلم میخاد قدم بزنیم
کمی مردد نگاهم کرد و گفت
-قدم بزنی؟ بد نباشه برات؟
از لحن و نگاهش خنده ام گرفت و گفتم
-نه بابا چرا بد باشه؟
من که مشکلی ندارم، یکم راه میرم حالمم عوض میشه.
-باشه، ولی فقط نیم ساعت
زیاد نباید راه بری
-چشم آقای دکتر.
خنده ای کرد و دکمه ی آسانسور و زد و سوار شدیم.
حال الان هر دومون با اون وقتی که میومدیم خیلی فرق داشت.
نگاهی به برگه ی سونو گرافی،کردم و گفتم
-اصلا الان که تا اینجا اومدیم بیا بریم مطب دکتر...
هنوز حرفم تموم نشده بود که با لحن طلبکار گفت
-کدوم دکتر؟ نکنه همون دکتر قبلی رو میگی؟
-آره دیگه، اون متخصص زنان و زایمان بود دیگه
-اون متخصص حرف مفت بود، عمرا دیگه بذارم بری پیشش.
صبر کن یه دکتر بهتر پیدا میکنم نوبت میذارم بعد خودم می برمت.
-وا، مگه فرق میکنه
-بله فرق می کنه، آدم زن و بچش رو زیر دست هر دکتری نمیندازه.
ابرویی بالا انداختم و نگاهش کردم.
نه به اون روزهایی که میگفت درمورد بچه حرف نزن، نه به الان که براش سینه سپر می کنه.
اتاقک آسانسور متوقف شد و خارج شدیم.
همزمان گوشیم توی کیفم زنگ خورد.
گوشیم رو بیرون آوردم و با دیدن شماره لبخندی زدم
-سعیده
و بلافاصله تماس رو وصل کردم
-سلام داداش
-سلام، خوبی؟
یه وقت حالی از ما نپرسی
-خوبم ممنون، شما خوبید؟
ببخشید این چند روز نشد بهت زنگ بزنم.
-زنگ زدم بگم دیروز رفتیم خونه ی عزیز رو محضری رد کردیم.
خریدار هم ما بقی پول رو داد، شماره کارت ماهان از گوشیم پاک شده، یبار دیگه یه شماره برام بفرست.
شماره کارت ماهان هنوز تو گوشیم بود، ولی بهتر دیدم که اول به خودش بگم بعد شماره رو بفرستم.
-داداش یه لحظه گوشی رو داشته باش من ببینم ماهان کارتش اورده؟
-الان پیشته؟
-آره اینجاست
-گوشی رو بده بهش باهاش کار دارم.
-باشه، فعلا از من خداحافظ
گوشی رو سمت ماهان گرفتم
-سعید با تو کار داره
گوشی رو بهش دادم و سمت در خروجی ساختمان راه افتاد و همزمان با سعید حرف می زد.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#دوهزاروصدوهفده
سلام و احو الپرسی کرد و گفت
-با من کار داشتی؟
-خب حالا باشه پیشت، چه عجله ایه؟
-اونو که نه، من کاری نکردم
خونه مشتری داشت زود فروش رفت.
همینطور با سعید صحبت می کرد و منم کنارش می رفتم.
نیم نگاهی به من کرد و لبخند مرموزی زد
-اونو نگه دار واسه شیرینی دایی شدنت!
با این حرفش لحظه ای سر جام خشک شدم و متعجب نگاهش کردم.
اینکه اینقدر دهن لق نبود!
نگاهش رو به نگاه متعجبم داد، با ایما اشاره گفتم
-چی میگی تو؟ واسه چی...
اما اهمیتی به حرص خوردن من نداد و خنده ی صدا داری کرد و جواب سعید رو داد
-بله پس چی؟ مگه من با تو شوخی دارم؟
دوباره نیم نگاهی به من کرد و گفت
-اصلا بیا از خودش بپرس
با چشمهای گرد نگاهش کردم و لب گزیدم و دوباره با حرص گفتم
-ماهان آخه تو...
تا من حرفی بزنم گوشی رو توی دستم گذاشت
-جواب برادرت رو بده
ناچار گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و معذب گفتم
-الو... داداش؟
سعید با لحنی که معلوم بود حرف ماهان رو باور نکرده گفت
- ثمین...چی میگه ماهان؟
داشتم وسط خیابون از خجالت آب می شدم.
هنوز هیچ کس خبر نداره، اولین نفر باید به سعید میگفت؟
صدایی صاف کردم و با خجالت گفتم
-هی...هیچی داداش...
مکثی کرد و گفت
-گوشی بده به ماهان بببینم چی میگه واسه خودش.
چشم غره ای نثارش کردم و گوشی رو بهش دادم.
اما اون بیخیال تر این حرفها بود و اصلا به خودش نگرفت و دوباره شروع به صحبت کرد.
دوباره دنبالش راه افتادم.
بالاخره بعد از چند دقیقه تماس رو قطع کرد و گوشی رو سمتم گرفت.
دوباره چشم غره ای نثارش کردم و نفسم رو سنگین بیرون دادم.
-این چه کاری بود کردی؟
حق به جانب گفت
-مگه چکار کردم؟
-ما الان چند دقیقه است از دکتر جواب قطعی گرفتیم؟ باید صاف اول به سعید بگی؟
-خب مگه چه اشکالی داره؟
از خداشم باشه، اصن همین که اجازه دادم دایی بچم باشه باید بره خدا رو شکر کنه
-آهان، تو اجازه دادی؟
با گوشه ی چشم نگاهی کرد و گفت
-پس نه، عمه مهینش اجازه داده.
کلافه سری تکون دادم و دیگه چیزی،نگفتم.
یعنی گفتنش هم فایده نداشت
اون که کار خودش رو کرده بود.
با لبخند نگاهم کرد و گفت
-اگه اخمهات رو باز کنی میریم یه بستنی خوشمزه بهت میدم.
اصلا از وقتی از مطب زدیم بیرون کلا حالش عوض شده بود.
منم که بدم نمیومد، از،پیشنهادش استقبال کردم.
لبخندی زدم و پشت چشمی براش نازک کردم.
بعد از مدتها، امروز روز خوب رو گذروندم و کنار ماهان خیلی خوش گذشت.
گردشی که قرار بود در حد نیم ساعت باشه، حدود دو ساعت طول کشید.بالاخره به خونه برگشتیم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#دوهزاروصدوهجده
ماهان کلید توی قفل انداخت و به محض باز شدن در، زینت رو با چهره ای نگران جلوی در دیدیم.
-سلام اقا، بالاخره اومدید؟
ماهان که امروز کلا سرخوش بود، کفشهاش رو دراورد و گفت
-مگه رفته بودیم که نیایم؟ اومدیم دیگه
-خوش اومدید،
نگاهش رو به من داد و سلامی به هم کردیم.
همون لحظه با صدای زندایی سرچرخوند
-زینت بچه ها اومدند؟
-بله خانم جان
زندایی تسبیح به دست با ویلچرش از اتاق بیرون اومد، نگران و درمونده نگاهش بین ما جابجا شد.
سلامی کردیم و جوابمون رو داد
-شما کجایید؟ چقدر دیر کردید
چه خبر؟ رفتید پیش دکتر؟ چی شد؟
-چه خبره مامان؟ یکی یکی بپرس بتونم جواب بدم
زندایی کلافه سری تکون داد
-دارم از نگرانی میمیرم، درست بگید ببینم جواب سونو گرافی چی شد؟
ماهان مشمایی که ظرف بستنی داخلش بود رو سمت زینت گرفت و گفت
-فعلا اینا رو بیار مامان دهنش رو شیرین کنه تا بعد بشینم براش توضیح بدم چی شد.
ابروهای زینت بالا پرید و با ذوق و لبخند گفت
-تو رو خدا آقا راست میگید؟ این شیرینی بچه اس؟
ماهان نگاه چپی کرد و گفت
-نه من دروغ میگم!
-نه آقا منطورم این نبود....الان بستنی رو اماده می کنم میارم.
زینت که دیگه نمی تونست لبخندش رو جمع کنه سریع به آشپزخونه رفت.
-درست حرف بزن ببینم، چی میگی ماهان؟
این زندایی بود که میخواست مطمین بشه و ماهان جوابش رو داد
-درست گفتم دیگه،شیرینت رو بخور، بعدش دیگه کم کم باید اماده بشی برای بچه داری
-وای خدا شکرت، از صبح مردم از دلشوره.
ثمینم بیا عزیز دلم.
زندایی که کم مونده بود از ذوق گریه اش بگیره، آغوشش رو باز کرده بود و من رو به آغوشش دعوت کرد.
منم بی معطلی دعوتش رو اجابت کردم و خودم رو تو آغوشش جا دادم.
سر و صورتم رو بوسه بارون کرد و قربون صدقه ی ما می رفت.
زینت با سینی که ظرفهای بستنی رو گداشته بود بیرون اومد و گفت
-مبارک باشه خانم، دیدید گفتم اینقدر نگران نباشید.
سینی رو روی میز گذاشت و رو به من و ماهان گفت
-از صبح این تسبیح دستشونه همش ذکر میگند که شما با خبر خوش برگردید.
هر دو روبروی زندایی نشستیم و ماهان اولین ظرف بستنی رو به مادرش داد و رو به زینت گفت
-پس این چرا سه تاس؟ خودت چی پس؟
زینت لبخندی زد و گفت
دستتون درد نکنه آقا، یکم مونده من تو آشپزخونه میخورم.
ماهان ظرفی به من داد و ظرف بعدی رو خوش برداشت و به مبل تکیه داد و گفت
-برو بیار بیار همین جا بشین دیگه، دور هم هستیم.
زینت از خدا خواسته چشمی گفت و سمت آشپزخونه رفت.
زندایی که هنوز چهره اش پر از ذوق بود، گفت
-حالا دکتر بهتون چی گفت؟
ماهان کمی از بستنیش رو خورد و اخمی کرد و گفت
-هیچی، یه نقطه به من نشون داده میگه این بچه ته.
قیافه ای به خودش گرفت و گفت
-آخه بچه ماهان درخشان باید اندازه نقطه باشه؟
زندایی خنده ی صدا داری کرد و گفت
-نکنه انتظار داشتی یکی هم قد و قواره خودت تو شکم ثمین باشه؟
ماهان ابرویی بالا داد و گفت
-حالا قد و قواره ی من که نه، ولی دیگه اونجوریم نباشه.
-ان شاالله که سالم باشه، کم کم بزرگ میشه
زینت کنار زندایی نشست و با ذوق گفت
- ان شاالله، حالا اسمش رو چی میذارید؟
ماهان گفت
-اسمشو؟ نقطه دیگه
خیلیم بهش میاد نقطه درخشان
نگاهی به من کرد و با خنده گفت
-یه نقطه درخشان تو زندگی من و ثمین، خوبه دیگه.
کمی دور هم نشستیم و زندایی خیلی زود خبر رو به سمیه رسوند و کمکم همه متوجه شدند.
اون روز یکی از روزهای خوب زندگیم بود.
این موجود کوچولو هنوز نیومده برامون خوش یمن و خوش قدم بود.
چند وقتی می شد که ماهان رو اینقدر سرحال ندیده بودم.
همونجور که زندایی گفته بود، انگیزه اش برای پیدا کردن کار بیشتر شده بود.
هنوز یک هفته از اون روز نگذشته بود که ماهان با خبرهای خوب به خونه برگشت.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#دوهزاروصدونوزده
هنوز یک هفته از اون روز نگذشته بود که ماهان با خبرهای خوب به خونه برگشت.
جعبه ی شیرینی دستش بود و مشمای میوه هم تو دست دیگه اش در رو با پاش بست.
با همون نگاه اول توی چهره اش می شد فهمید که خیلی سر حاله.
جلو رفتم ، سلامی دادم و خریدها رو از دستش گرفتم.
-خیر باشه آقا،
شیرینی به چه مناسبته؟
لبخندی روی لبش نشست
-سلام خانم خودم
مگه مناسبت می خواد؟
-شرینی با مناسبت خوشمزه تره
نگاهی به آشپز خونه کرد و گفت
-مامان و زینت کجاند؟
-زینت که امروز نیومده، رفته خونه ی آقای علوی به اون دوستش کمک کنه.
زندایی تو اتاقه، چند دقیقه پیش بهش سر زدم خواب بود دیگه بیدارش نکردم.
سری تکون داد و تن صداش رو کمی پایین اورد و گفت
-برو دو تا چایی بیار با این شیرینی ها بخوریم تا مناسبتش رو بگم.
چَشم کشداری گفتم و به آشپزخونه رفتم. شیرینی ها رو توی ظرف مناسبی چیدم و همراه با سینی چایی به اتاق خودمون رفتم.
نمی دونم اثرات بارداری بود، یا شوق شنیدن خبری که ماهان داشت، که اشتهام رو برای خوردن این شیرینی ها خیلی زیاد کرده بود.
ماهان لب تخت نشسته بود و با ورود من لبخند به لب نگاهم کرد، دستش رو کنارش روی تخت گذاشت و گفت
-بیا اینجا بشین
کنارش نشستم و سینی چایی رو با فاصله از ماهان روی زمین گذاشتم.
کنی متعجب نگاه کرد و گفت
-چرا میذاری اونجا؟ چایی و شیرینی رو بده بخورم
ابرویی بالا انداختم و گفتم
-نه دیگه نشد،
تو میدونی مناسبتش چیه و من نمی دونم
اینجوری مزه هاش فرق می کنه
اول بگو، بعد بهت میدم.
خنده ی صدا داری کرد و گفت
-خیلی خب بابا میگم، اصلا خودت حدس بزن
چیزی که تو ذهنم میگذشت رو سریع به زبون اوردم
-کار پیدا کردی؟
لبخندش عمیق تر شد و با باز و بسته کردن پلکهاش جوابم رو داد.
با ذوق نگاهش می کردم و هیجان زده گفتم
-وای ماهان راست میگی؟
-بله، حالا میزاری دهنمون رو شیرین کنیم
من اینقدر ذوق داشتم که الان فقط دلم می خواست ماهان حرف بزته
-نه، اول باید بگی چه کاری هست حالا
ابرویی بالا انداخت و گفت
-ای بابا، تو این چایی رو امروز به ما نمیدی
توی بازار، یه مغازه ی طلا فروشی
ماهان تو این مدت بیشتر دنبال کار توی شرکتها می گشت و چند باری که صحبت شده بود، تمایلی به کار توی بازار نشون نمی داد.
الان هم منتظر هر کار دیگه ای غیر از بازار بودم و با تعجب گفتم
-طلا فروشی؟
با لبخند سری تکون داد و گفت
-آره، خیلی خوبه نه؟
حالا چایی میدی؟
گرچه بازم سوال داشتم
ولی دیگه بیشتر از این معطل نذاشتمش و سینی چایی و شیرینی رو جلوش گرفتم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#دوهزاروصدوبیست
-خب حالا درست تعریف کن ببینم چجوری سر از طلا فروشی در اوردی؟
تکه ی آخر شیرینیش رو خورد چاییش رو هم تموم کرد.
لیوان رو توی سینی گذاشت و با خنده گفت
-بابا بذار بره پایین، هنوز تو گلومه نمتونم حرف بزنم.
ولی من بی صبرانه و پر از هیجان منتظر بودم
-بگو دیگه
دستی دور لبش کشید و گفت
-مامان یبار میگفت اون بار اولی که می خواستی ببریش کربلا، قبلش با هم رفتید بازار و چند تا تیکه طلا فروخته، یادت هست؟
-آره یادمه خب؟
-صاحب همون طلافروشی مامان رو خوب می شناسه.
چون یه مقدار پول مامان دستش بود و باهاش کار می کرد، هر ماه یه مقدار براش واریز می کرد.
چند ماه پیش یه مقدار از پول رو که دادیم بابت این خونه، یه مقدار دیگش دست اون بابا موند.
همین چند روز قبل زنگ زد گفت برم پیشش یکم حساب کتاب کنیم.
وقتی رفتم حرف رو پیش کشید و گفت یکی پیشش کار می کرده ولی حالا رفته
دنبال یه آدم مطمئن می گرده که کنارش کار کنه.
اولش چیزی نگفتم، ولی خودم حدس زدم کار مامان بوده.
خودش باهاش حرف زده و گفته من دنبال کار می گردم.
وقتی اومدم خونه جریان رو به مامان گفتم، حدسم درست بود.
-یعنی کسی رو نمی خواسته؟
بخاطر حرف زندایی به تو گفته بری پیشش؟
-نه، اینجور نبوده
فروشنده قبلیش برگشته شهر خودشون اونجا طلا فروشی زده
الانم دنبال یه آدم مطمئن می گشت.
-یعنی الان تو باید اونجا چکار کنی؟
-هیچی دیگه، یه مدت میرم کار رو یادم میده، بعدش میشم فروشنده اش.
بنطرم کار خوبیه.
فقط میگفت باید دو نفر معرف و ضامن معتبر داشته باشم.
-خب؟ تونستی اون دو نفر رو پیدا کنی
نگاه ازم گرفت و سری تکون داد
-آره، دمشون گرم حاج عباس و حاج اقا علوی قبول کردند.
یه دوست دیگم داشتند که قبلا دیده بودمش، همون که مامور نیرو انتظامیه.
اسمش محسنه، اونم همرامون اومد.
دیگه امروز کار تموم شد، قراره از فردا کارم رو شروع کنم.
-خدا رو شکر،
می دونی ماهان، خدا هیچ وقت بنده هاش رو تنها نمیذاره.
تو یه روزی حمایت پدرت رو از دست دادی، ولی خدا آدمهایی مثل حاج عباس رو سر راهت قرار داد که تنها نباشی.
نفس عمیقی کشید و با لبخند نگاهم کرد
-خدا که تا الان خیلی به من حال داده
خیلی ها رو سر راه من قرار داد که تنها نباشم.
اولیش خودت بودی.
خندیدم و گفتم
-من که جزو اون نعمتهای خاص خداوندم که تا عمر داری باید بابتش شکر گزاری کنی.
نگاه چپی کرد و گفت
-هی میگم جنبه نداری نباید ازت تعریف کنما، دوباره یادم میره.
صدای خنده ام کمی بالا رفت و گفتم
-حالا من باید چایی و شیرینی بخورم که خیلی مزه میده.
لیوان چاییم رو برداشتم و ماهان پشت سر من روی تخت دراز کشید.
هر دو دستش زیر سرش بود و به سقف خیره بود.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#دوهزاروصدوبیستویک
چند دقیقه ای در سکوت گذشت و چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود رو به زبون اوردم
-ماهان؟
-جانم؟
-گفتی اون شاگرد قبلی طلا فروشی الان خودش مغازه زده.
یعنی میشه تو هم بعد از یه مدت خودت مغازه بزنی؟
خندید و به پهلو خوابید، یه دستش رو تکیه گاه سرش کرد و نگاهم کرد
-طمع نکن خانم، مگه به این راحتیه؟
-طمع نیست، خب بالاخره اون بنده خدا هم از یه جایی شروع کرده که الان تونسته مستقل بشه دیگه
-بله، از یه جایی شروع کرده
ظاهرا یه پول خوب داشته با صاحب مغازه شریک شده.
هم حقوق شاگردیش رو می گرفته، هم توی خرید و فروش طلا سودش رو میگرفته.
-آهان، چقدر خوب.
سینی و لیوانها رو برداشتم و بلند شدم.
-من برم یه سر به غذا بزنم
ماهان کمی روی تخت جابجا شد و گفت
-باشه برو، منم یه چرت بزنم
یک ساعت دیگه بیدارم کن
از اتاق بیرون رفتم ولی ذهنم درگیر حرفهای آخر ماهان بود.
سر میز غذا، ماهان ماجرا رو برای مادرش تعریف کرد.
زندایی هم خیلی خوشحال بود.
غذا رو خوردیم و در غیاب زینت، ماهان کمک کرد تا کمی آشپزخونه رو مرتب کنم .
طرفها رو شستم و وضو گرفتم و به اتاق رفتم.
بعد از نماز، سر سجاده نشسته بودم و به اتفاقات این روزها فکر می کردم و خدا رو بخاطر آرامشی،که به زندگیمون داده شکر کردم.
از خدا طلب بخشش کردم برای روزهای سختی که زود بی طاقت می شدم و صبوری به خرج ندادم.
شاید اون سختی ها مقدمه ی همین آرامش بود و من درک نکرده بودم.
همه ی حرفهای دلم رو با خدا می زدم.
برای اینده و زندگیمون دعا می کردم.
چشم بستم و دست روی شکمم گذاشتم و برای موجود کوچکی که ذره ذره درون من رشد میکرد هم دعا می کردم.
از خدا سلامتیش رو می خواستم و عاقبت بخیریش رو.
از خدا می خواستم به من و همسرم کمک کنه تا بتونیم فرزندی خوب را تربیت کنیم.
تو حال و هوای خودم بودم که صدای ماهان باعث شد چشم باز کنم
-یکمم ما رو تحویل بگیر بابا، فقط نشستی سفارش بچت رو به خدا می کنی؟
روبروم کنار سجاده نشست و لبخندی زد.
-قبول باشه خانم
لبخندش رو پاسخ دادم و گفتم
-قبول حق، حسودی نکن قبلش برای تو هم دعا کردم.
تسبیحم رو برداشت و با دونه هاش بازی می کرد.
-همیشه دعا کن، تو دعا کنی کار من زودتر انجام میشه.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#دوهزاروصدوبیستودو
با ابرو اشاره ای به شکمم کرد و گفت
-از اون پدرسوخته چه خبر؟ اذیتت که نمی کنه؟
خنده ای کردم و گفتم
-نه بابا، هنوز کارش به اذیت نرسیده.
مکثی کردم و با ذوق گفتم
-راستی هنوز واسش اسم انتخاب نکردیما، نظر تو چیه؟
-خب هنوز که نمی دونیم دختره یا پسر
-حالا هم اسم دختر بگو، هم پسر
کنارم دراز کشید و سرش رو روی پای من گذاشت.
با بالای چشم نگاهم کرد و گفت
-خب تو بگو، خودت بهش فکر کردی؟
لبخندی زدم و دستی لای موهای پر پشتش کشیدم
-من چند تا اسم مد نظرم هست، ولی اول تو بگو
-باشه، بذار فکر کنم
کمی فکر کرد و گفت
-اگه پسر باشه، شاهان خوبه، ماکان هم به نظرم خوبه هر دوش به ماهان میاد ولی شاهان بهتره.
اگه هم دختر باشه ماهور قشنگه، اینم به ماهان میاد.
با چشمهای گرد نگاهش کردم و گفتم
-اینا رو الان داری جدی میگی؟
حق به جانب گفت
-آره خب، مگه چشه
اسمای به این قشنگی
چشمهام رو ریز کردم و گفتم
-همه شونم به ماهان میاد!
-بله دیگه
شاهان و ماهان
یا ماهور و ماهان
خیلی به هم میاند.
-بعد ببخشید چرا باید به ماهان بیاند؟
چرا به ثمین نیاند؟
بادی به غپعپ انداخت و گفت
-چون من باباشم، اولویت با پدره.
-عجب، اونوقت کی اینو گفته؟
-من!
بابای بچه اینو گفته.
دستم رو مشت کردم و تهدید امیز نگاهش کردم و گفتم
-اونوقت مامان بچه کجای کاره؟
نگاهش به مشتم افتاد و مثل برق از جا پرید و سر از روی پام برداشت.
سمت تخت رفت و با خنده گفت
-مامان بچه همیشه ی خدا اعصاب نداره.
ولی جاش تو قلب بابای بچه س.
در حالی که جلوی خنده ام رو می گرفتم، چشم غره ای بهش رفتم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#دوهزاروصدوبیستوسه
الان که اینقدر سر حاله شاید فرصت خوبی برای حرف زدن باشه.
دوباره رو به قبله شدم و از خدا کمک گرفتم.
خواستم بلند شم که ماهان گفت
-جانماز رو جمع نکن، می خوام نماز بخونم.
با سر تایید کردم و بلند شدم.
همونجور که چادر نماز سرم بود کنارش نشستم.
روی تخت دراز کشیده بود و نگاهش به من بود.
یه دستم رو روی سینه اش گذاشتم و برای ایتکه راحت تر بتونم حرفم رو بزنم نگاه ازش گرفتم.
-چیزی شده؟
لبخند نصفه نیمه ای زدم و گفتم
-نه، فقط یه چیزی ذهنم رو درگیر کرده می خوام بهت بگم.
-خب بگو، چیه؟
ملتمس نگاهش کردم و گفتم
-می گم، ولی قول بده ناراحت و عصبانی نشی.
از حرفم هیچ برداشت بدی هم نداشته باشی.
قول میدی؟
خنده ای کرد و گفت
-عووو، چقدر شرایطت سخته
دو کلمه حرف میخای بزنی این همه شرط و شروط داری
دلخور نگاهش ازش گرفتم و گفتم
-اصلا ولش کن، نمی گم.
تا خواستم از جام بلند بشم دستم رو محکم گرفت
-چه زودم قهر میکنه، بگو بابا
شوخی کردم.
کمی نگاهش کردم و حرفهام رو توی ذهنم اماده کردم.
-ببین ماهان،
از اون وقتی که گفتی شاگرد قبلی طلافروشی، یه سرمایه داشته و از اول شریک بوده و حالا تونسته مستقل بشه خیلی فکرم درگیره.
میگم کاش تو هم بتونی از اول شریکش بشی، اینجوری خیلی خوبه.
خودت هم میگی مامانت میشناسه و ادم قابل اعتمادیه.
ابرویی بالا داد و گفت
-اره قابل اعتماد که هست.
ولی...من چجوری باید شریکش بشم؟
از لحن سوال پرسیدنش می شد فهمید که فکرم رو خونده.
صدایی صاف کردم و کمی من من کردم و گفتم
-خب...خب اون پولی که از خونه ی عزیز به من رسیده الان بلا استفاده مونده.
تو هم که نمیذاری بهش دست بزنم.
تازه این چند روز سعید هم میگفت دارند اون ساختمون سه طبقه رو قولنامه میکنند دیگه بابا رو می برند پیش خودشون.
می خواست ببینه اگه منم موافقم خونه ی بابا رو هم بفروشند برای بابا یه مغازه همون اطراف بگیرند که راهش دور نباشه.
خود بابا هم راضیه.
گفته اگه خونه فروش بره، سهم مهریه مامان رو بین ما تقسیم میکنه.
خوب اونجوری یه پول دیگه هم به من می رسه، که پول خوبیه برای شراکت.
مکثی کردم و دوباره ملتمس نگاهش کردم
-جون من لج نکن ماهان،
اگه این پول رو بذاری برای شراکت، هم پول من حفظ میشه هم تو میتونی یه درامد خوب داشته باشی.
به نفع هر دومونه.
کمی نگاهم کرد و حرفی نزد.
نفس عمیقی کشید و گفت
-باید بهش فکر کنم
-فکر کردن نمی خواد دیگه، من خودم دارم میگم راضیم.
از جا بلند شد و گفت
-بی گدار که نمیشه به آب زد
صبر کن فکرامو بکنم بعد
سر سجاده ایستاد و صدای الله اکبر گفتنش تو اتاق پیچید.
چشم بستم و با خدا نجوا کردم.
خدایا اگه تو این کار خیری هست، خودت راضیش کن!
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖