کلاس سوم راهنمایی بودم. یک شب که برای نمازجماعت به مسجد رفتم یک خانمی که آن زمان دانشجو بود به من گفت: پنجشنبه بعد ازظهر یک جلسهای هست در مسجد که تو هم میتوانی بیایی.
ذوق کردم. احتمالا به دلیل اینکه اولین دعوت رسمی عمرم را آنجا دریافت کرده بودم.
پنحشنبه شد. رفتم. دختران دیگری هم بودند. و در کنارشان کتابها و نوارهای سخنرانی.
کتابها برای شهید مطهری بود و سخنرانیها برای حاجآقای معمارمنتظرین و استاد طاهرزاده.
پنجشنبهها هر هفته برنامه همین بود. از ساعت ۲ تا اذان مغرب و من تمام سالهای دبیرستان به عشق روزهای پنجشنبه روزگار سپری کردم.
آدم باید هر روز حجم کتاب اعتقاداتش را ضخیمتر کند و آن سالها حجم کتاب اعتقادات من به واسطهی همان کتابهای شهید مطهری هر روز ضخامت بیشتری برمیداشت.
پنجشنبهها تمام وجودم میشد چشم و به در دوخته میشد تا همان دانشجو که الان یکی از اساتید حوزه است را ببینم.
پنجشنبهها تمام وجودم میشد گوش تا توضیح جملات سخت کتاب عدل الهی را از دهان همان دانشجو بشنوم.
حالا چند روزیست آن استاد در بستر بیماریست و غم شده است قوت غالب این چند روز ما.
برایش دعا کردم و از آنها که این چند خط را میخوانند میخواهم که برایش دعا کنید.
#روز_نوشت
#خاطره
#استاد_ما
https://eitaa.com/roznevesht