تقریبا یک سال قبل یکی از ها نون پخته بود و چندتایی هم برای ما آورده بود. گذاشتم لای سفره که عصری برگرده بخوره حامد که اومد رفت سر سفره با اشتیاق نون رو برداشت، نشون میداد خیلی هستش. پرسید: مامان این ها رو خریده گفتم: نه پسرم فلان همسایه آورده. همون لحظه نون رو زمین. اخلاقش رو میدونستم. دلم یجوری شد که چشمش افتاده به نونا شاید دلش بخواد.. فرداش کمی و وسایل لازم رو خریدم دادم همسایه که برای نون بپزه. عصری که اومد، نونا رو دادم به حامد که بخوره. گفت: دیروز که گفتم . گفتم: حامد وسایلشو خریدم دادم درست کرده. نگام کرد گفت: مامان، پول برق و آب رو کی داد فرداش وسایل خریدم و از همسایه خواستم ماکروفر رو بیاره خونه ی ما با هم نون بپزیم. رو آماده کردیم. از همسایه خواستم فعلا ماکروفر رو نبره که حامد بیاد ببینه که خونه خودمون درست کردیم. عصر که اومد، گفتم: حامد دیگه هیچ ای نداری، همسایه اومد خونه ی خودمون، ماکروفرم نذاشتم ببره که ببینی همه چی . گفت: مامان تو از کجا مطمئنی که شوهر همسایه بوده و یا از رو رودربایستی ماکروفر رو نیاورده؟! آخر سرهم نخورد. لابد چیزی میدونست که انقدر مقاومت میکرد. خیلی به و حساس بود. خیلی مراقب بود که چیزی که میخوره از کجا اومده تا زمانی که مطمئن نمیشد دست به غذا یا خوراکی نمی برد به نقل از: مادر شهید 🌷 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•