❤️
#نسیم_هدایت
❣
#قسمت_چهارم
✍پدرم قلبش آروم شده بود...
یه روز داشتیم با
#جماعت نماز مغرب میخوندیم که با کمال تعجب دیدم که
#پدرم اومد و پاهاش رو به پای
#برادرم چسبوند و با ما
#نماز خوند😭😍
#یاالله
#یاالله
#یاالله
😍این یعنی
#پدرم هم به جمع ایمانی ما پیوست..... خدایا شکرت...
بعد از نماز اصلا نمیدونستم چکار کنم ، برادرم اشاره کرد که خوشحالیم رو نشون ندم و عادی رفتار کنم منم در
#اوج_آرامش ولی در حالی که در دلم
#غلغله بود رفتم و یک سی دی از موعظه ماموستایی گرفتم پدرم آروم نشست و گوش داد خیلی آروم سرش رو پایین انداخته بود هیچ وقت
#اشکهای_پدرم رو یادم نمیره ... گریه کرد و گریه کرد وگریه کرد
تا
#آروم شد
☝️️پیروزی از آن
#الله بود و هست
بلاخره دین الله تعالی در دلش
#رخنه کرد و ریشه دواند ،جوری شد که نه من و نه برادرم به پای
#عبادت پدرم نمیرسیدیم ...!
☺️در عرض چند ماه کل احادیث شریف
#بخاری و
#مسلم رو مطالعه کرد و پدرم شد
#داعی_دین ...
✨
#سبحان_الله ✨
هیچ کس باورش نمیشد... بیشتر از ما مردم رو
#دعوت میکرد ، یک تنه جلوی تمام مخالفان دین الله تعالی
#ایستاد
پدرم شد
#مدافع تمام
#جوانان #مسجد ... سبحان الله چقدر زیبا بود
اوضاع زندگیم رو به راه شد...
خیلی خوشحال بودم همه در
#شادی و
#آرامش بودیم... خیلی وقتها پدرم برای ما
#امامت میکرد
#زندگی بهتر از این نمیشد...!
کم کم سرو کله
#خواستگارها پیدا شد
اما من هنوز 13 سالم بود، خیلی بچه بودم... پدرم و کل خانواده مخالفت میکردن... منم انگار نه انگار که اصلا خواستگار دارم یا نه...تو فکر
#دعوت و چیزای دیگه بودم ...
#خواستگاری داشتم که خیلی خیلی سمج بود ودست بر دار نبود یک سال تمام میرفت ومیومد...!
تا اینکه پدرم
#راضی شد بیان خواستگاری اما همچنان برادرم
#ناراضی بود خودمم
#کنجکاو بودم ببینم جلسه خواستگاری چه جوریه!؟
🙈خلاصه قرار گذاشتن که شب چهارشنبه بیان
#خواستگاری یک ذره هم
#استرس یا
#دلهره نداشتم؛ نمیدونم به خاطر چی بود شاید چون خیلی بچه بودم و یا شاید خیلی مطمئن ، منم تا روز چهارشنبه مثل قبل
#عادی بودم اصلا حتی یه بار هم یادم نمی افتاد که چهارشنبه جلسه خواستگاریه....
✍
#ادامه_دارد....
📚❦┅
@dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵