🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 _آره میخوام کتاب جدیدمو نشونت بدم! _اسمش چیه؟ سمت کتابخونه رفتیم و گفت: _حلما... شوکه نگاهش کردم که در کتابخونه رو باز کرد. اشاره کرد واردش بشم، پا تو کتابخونه گذاشتم و سمتش چرخیدم. متعجب گفتم: _جدی میگی؟ حلما؟ _آره! تو کتاب منی! _چی؟ یه طوری خشکم زد که نمی‌دونستم چی بگم. من منتظر کتابش بودم‌. به زور خودمو جمع و جور کردم و تو سر خودم زدم که انقدر بی‌جنبه بازی در نیارم. دست‌هامو گرفت و جلوی پام زانو زد. مات و بی‌تاب نگاهش میکردم. با چشمای پر از نورش خیره‌ام شد و عاشقانه گفت: _حلما... تو کتابی هستی که باید خط به خطت رو بخونم! باید از برت کنم چون قراره سالها لاب هر صفحه‌ی تو زندگی کنم و نمیذارم بوی کهنگی کتالای دیگه‌رو بگیری. بوی خاک و فرسودگی کتاب های قدیمی رو بگیری! هر روز زندگیت میکنم، هر سطر ازت رو میخونم و نمیذارم فراموش بشی 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴