🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 شنلم عقب کشیده شد و صدای جیغ بالا گرفت. عامر، با دسته گل سرخش جلوم بود. لبخندی رو لبم نشوندم و با حیرت نگاهم کرد. حتی فرصتی نشده بود که همدیگه رو ببینیم و آخر مجلس عروسی تازه چشممون بهم میخورد. پلک پر نازی زدم و خنده‌ای کردم؛ گفتم: _خوبین آقای داماد؟ زیرلب چیزی گفت و تو صورتم فوت کرد. اخمی رو صورتم نشست و یدفعه سرش جلو اومد. با حرص پیشونیم رو بوسید و زمزمه‌اش رو شنیدم. از بین دندونای قفل شده‌اش آروم غرید: _چرا انقدر خوشگل کردی لعنتی؟ دلم طاقت نمیاره خوبم؟ دارم از جنون میمیرم روانیم کردی تو دستامو پشت بازوهاش گذاشتم، قد کوتاهم در برابر لنگای درازش حتی توی کفش پاشنه بلند، کوتاهی میکرد. چند قدمی راه رفتیم تا وسط پیست تالار رقص بریم. صدای جیغ ها بالا رفت و آهنگ ملایمی پخش شد. صورتم وا رفت و التماس گونه گفتم: _عامر... سرشو جلو آورد و بیخ دهنم گرفت، سرش زیر گوشم بود و گفت: _چیزی گفتی عزیزم؟ _خیلی خستم... برقصیم آخه؟ 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴