🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت672
در ماشینو باز کرد.
سوار ماشین گلکاری شدهی عامر شدم و گفتم:
_دامن عروسم الان کثیف میشه، میشه بالا بگیریش؟
کمکم کرد تا سوار بشم و دامنمو بلند گرفت. یه لحظه برگشتم تا ببینم دامنم خاکی نشده باشه که با نگاه خیرهی حنیف مواجه شدم.
این مرد دیگه از من چی میخواست؟
اخمی کردم و روترش کرده نشستم.
عامر هم دامن رو جمع کرده جلوم انداخت و در رو بست.
میترسیدم به عامر بگم برادرزادهات نگاه خوبی بهم نداره و بگه کرماز خودته!
میدونستم که حنیف رو خیلی دوست داره، بهش انقدر اعتماد داشت که روز عروسیم با سهراب کسی که بهش اعتماد کرد و منو آرایشگاه فرستاد حنیف بود.
این حنیف بود که کل کارهای عموش رو انجام میداد.
بابا و عمو پشت سرمون درحال خش و بش بودن.
عامر سوار ماشین شد و نفس خستهای کشید.
سرمو روی بازوش گذاشتم و پلکامو بستم.
بوسهی گرمش رو روی پیشونیم حس کردم و گفت:
_بریم که خانومم خیلی خسته شده
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴