🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 در ماشینو باز کرد. سوار ماشین گل‌کاری شده‌ی عامر شدم و گفتم: _دامن عروسم الان کثیف میشه، میشه بالا بگیریش؟ کمکم کرد تا سوار بشم و دامنمو بلند گرفت. یه لحظه برگشتم تا ببینم دامنم خاکی نشده باشه که با نگاه خیره‌ی حنیف مواجه شدم. این مرد دیگه از من چی میخواست؟ اخمی کردم و روترش کرده نشستم. عامر هم دامن رو جمع کرده جلوم انداخت و در رو بست. میترسیدم به عامر بگم برادرزاده‌ات نگاه خوبی بهم نداره و بگه کرم‌از خودته! میدونستم که حنیف رو خیلی دوست داره، بهش انقدر اعتماد داشت که روز عروسیم با سهراب کسی که بهش اعتماد کرد و منو آرایشگاه فرستاد حنیف بود. این حنیف بود که کل کارهای عموش رو انجام میداد‌. بابا و عمو پشت سرمون درحال خش و بش بودن. عامر سوار ماشین شد و نفس خسته‌ای کشید. سرمو روی بازوش گذاشتم و پلکامو بستم. بوسه‌ی گرمش رو روی پیشونیم حس کردم و گفت: _بریم که خانومم خیلی خسته شده 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴