🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 همینجور بحث و جدل می‌کردیم و حواسمون به ریحانه‌ای که داشت حرفامون رو می‌شنید نبود! ناگهان با صدای ناراحت و دلخورش به خودمون اومدیم که گفت: _ ببخشید.. من دیگه باید پیش شوهرم برگردم. خوشبخت بشید! خوشحال میشم باهام در ارتباط باشی عزیزم. و با قدم‌های بلند از ماشین دور شد. شیشه رو بالا دادم و نگاه‌های اعصاب خردکن عامر رو جدی نگرفتم. وقتی دید دارم بی‌توجهی می‌کنم پوفی کشید و ماشین رو روشن کرد. آروم می‌روند ولی ماشین‌های پشت سرمون مثلاً عروسیشون بود و جیغ و داد می‌کردن. زیرلب گفتم: _ انگار عروسی خودشونه! من که عروسم انقدر خوشحال نیستم عامر با روک گفت : _به خاطر اینکه عادت کردی همه چیزو به خودت زهرمار کنی. یکم شاد باش! حتی نذاشتی با هم برقصیم. بنظرم زن افسرده از زن فلج هم بدتره! 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴