🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 مامان نزدیک اومد، امشب خوشحال بود و همیم برام کافی بود. زیر گوشم خم شد و پچ‌‌پچ‌گونه گفت: _حتما یادت باشه دستمال رو به حاج‌خانم و خواهر شوهرات نشون بدی. سرم زیر افتاد و چشم‌ای گفتم. دست زیر چونم زد و سرمو بالا آورد، اخم‌کرده به صورت غمگینم نگاه کرد و گفت: _چی شد یدفعه حلما؟ ناراحتی؟ بخدا اگه پشیمونی بی‌برو برگرد دستتو میگیرم و با بابات بر میگردیم خونه. هرجا پشیمون شدی پشتتیم! لبخندی تصنعی زدم و گفتم: _خوبم. پشیمون نیستم، نمیشم! سری تکون داد و عقب رفت. بابا پیشم اومد، شنلم رو عقب کشیدم و نگاهش کردم. نگاه پر مهری به صورتم کرد و گفت: _خوشبخت بشی باباجان! هر روز بیا خونمون، نیای دق میکنم. هرشب میام از سرکار، میخوام دخترم خونم باشه. نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بلند زدم زیر گریه‌. دستمو دور کمرِش حلقه کردم و زار زدم: _بابا... 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴