🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت678
مامان نزدیک اومد، امشب خوشحال بود و همیم برام کافی بود.
زیر گوشم خم شد و پچپچگونه گفت:
_حتما یادت باشه دستمال رو به حاجخانم و خواهر شوهرات نشون بدی.
سرم زیر افتاد و چشمای گفتم.
دست زیر چونم زد و سرمو بالا آورد، اخمکرده به صورت غمگینم نگاه کرد و گفت:
_چی شد یدفعه حلما؟ ناراحتی؟
بخدا اگه پشیمونی بیبرو برگرد دستتو میگیرم و با بابات بر میگردیم خونه.
هرجا پشیمون شدی پشتتیم!
لبخندی تصنعی زدم و گفتم:
_خوبم. پشیمون نیستم، نمیشم!
سری تکون داد و عقب رفت. بابا پیشم اومد، شنلم رو عقب کشیدم و نگاهش کردم.
نگاه پر مهری به صورتم کرد و گفت:
_خوشبخت بشی باباجان!
هر روز بیا خونمون، نیای دق میکنم.
هرشب میام از سرکار، میخوام دخترم خونم باشه.
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بلند زدم زیر گریه.
دستمو دور کمرِش حلقه کردم و زار زدم:
_بابا...
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴