🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت680
خلوت شدن اطرافمون، حس ِ خوبی بهم میداد.
وارد خونه شدیم و سریع کفشای پاشنهدارم رو در آوردم.
آهی کشیدم و خودمو روی زمین پهن کردم. با اون لباس عروس سنگین، داشت پدرم در میومد.
عامر کراواتش رو کشید و اونطرف انداخت. کنارم نشست و خسته گفت:
_پاشو لباساتو عوض کن حلما.
نگاهی به دور تا دور خونهی حاجخانم کردم.
نمی خواستم شب عروسیمون رو کوفتش کنم، ولی ناراضی گفتم:
_الان که اینجا با حاجخانم زندگی میکنیم، با خونه مجردیت چیکار میکنی؟
کتش رو در آورد و کنارم دراز کشید. سرشو لای موهای شینیون شدهام کرد و گفت:
_نمیفروشم! نگهش میدارم واسه وقتی که بتونیم همونجا زندگی کنیم.
خنده ی تلخی کردم و گفتم:
_من خیلی آدم بدبختیام!
از کنارم بلند شد. درحالی که لباساش رو با لباس راحتی عوض میکرد؛ گفت:
_چرا این حرفو میزنی؟ زن من شدن بدبخت شدنه؟
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴