🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 خلوت شدن اطرافمون، حس ِ خوبی بهم میداد. وارد خونه شدیم و سریع کفشای پاشنه‌دارم رو در آوردم. آهی کشیدم و خودمو روی زمین پهن کردم. با اون لباس عروس سنگین، داشت پدرم در میومد. عامر کراواتش رو کشید و اونطرف انداخت. کنارم نشست و خسته گفت: _پاشو لباساتو عوض کن حلما. نگاهی به دور تا دور خونه‌ی حاج‌خانم کردم. نمی خواستم شب عروسیمون رو کوفتش کنم، ولی ناراضی گفتم: _الان که اینجا با حاج‌خانم زندگی میکنیم، با خونه مجردیت چیکار میکنی؟ کتش رو در آورد و کنارم دراز کشید. سرشو لای موهای شینیون شده‌ام کرد و گفت: _نمیفروشم! نگهش میدارم واسه وقتی که بتونیم همونجا زندگی کنیم. خنده ی تلخی کردم و گفتم: _من خیلی آدم بدبختی‌ام! از کنارم بلند شد. درحالی که لباساش رو با لباس راحتی عوض میکرد؛ گفت: _چرا این حرفو میزنی؟ زن من شدن بدبخت شدنه؟ 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴