🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 پشتمو بهش کردم تا لباس عوض کردنش رو نبینم. خجالت زده گفتم: _ میشه لطفاً جلوی من یکم... مراعات کنی؟ _زنمی چه مراعاتی؟ ناسلامتی شب عروسیمونه! _ولی می‌دونی عامر ... من شبیه هیچ عروسی نشدم! وسایل خونم رو خودم انتخاب نکردم. خیلی هول هولکی خودت چند تا چیز خریدی و دارم با مادرت زندگی می‌کنم. خونه مجردی داره شوهرم! کدوم آدمی یعنی... کدوم دختری.. اینجوری ازدواج می‌کنه؟ صدای خش خش عوض کردن لباس‌هاش رو می شنیدم. بازوم رو کشید و منو نشوند. به نرمی پشتمو چرخوند و گفت: _ فعلاً لباستو در بیار این مسائل رو شب عروسیمون باز نکن! _حقیقته! سرشو لای گردنم فرو کرد و قلقلکم گرفت. خنده‌ای کردم و با گونه‌های سرخ شده سر چرخوندم به سمتش، لبخندی زد و درحالی که بندهای لباس عروسم رو باز میکرد، وسوسه‌انگیز گفت: _حقیقت؟ حقیقت اینه که قراره امشب سندت به نامم بخوره دختر اوس‌رضا! *** 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴