🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
🪴
رمان #ملکهحاجی📿
به نویسندگی #ماندانا💄
#پارت681
پشتمو بهش کردم تا لباس عوض کردنش رو نبینم.
خجالت زده گفتم:
_ میشه لطفاً جلوی من یکم... مراعات کنی؟
_زنمی چه مراعاتی؟ ناسلامتی شب عروسیمونه!
_ولی میدونی عامر ...
من شبیه هیچ عروسی نشدم!
وسایل خونم رو خودم انتخاب نکردم.
خیلی هول هولکی خودت چند تا چیز خریدی و دارم با مادرت زندگی میکنم.
خونه مجردی داره شوهرم!
کدوم آدمی یعنی... کدوم دختری.. اینجوری ازدواج میکنه؟
صدای خش خش عوض کردن لباسهاش رو می شنیدم.
بازوم رو کشید و منو نشوند. به نرمی پشتمو چرخوند و گفت:
_ فعلاً لباستو در بیار این مسائل رو شب عروسیمون باز نکن!
_حقیقته!
سرشو لای گردنم فرو کرد و قلقلکم گرفت. خندهای کردم و با گونههای سرخ شده سر چرخوندم به سمتش، لبخندی زد و درحالی که بندهای لباس عروسم رو باز میکرد، وسوسهانگیز گفت:
_حقیقت؟ حقیقت اینه که قراره امشب سندت به نامم بخوره دختر اوسرضا!
***
#کپیممنوعحرام📵
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @HAjee79 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴