🪴🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴 🪴 رمان 📿 به نویسندگی 💄 لب گزیدم و غدای تو دهنمو قورت دادم. نگاهمو بالا آوردم و به حاج‌خانم که با لبخندی خیره بهمون بود، گفتم: _نه والا! حاج‌خانم امروز بحث معشوقه قمیِ تو رو پیش کشید. پوزخندی زد: _که معشوقه قمی؟ آره؟ آره مادرِ من؟ نمیخوای دست از سر کچل من و زندگی و زن‌های زندگیم بیرون بکشی؟ اون از نگین که خرابش کردی اینم از حلما که باعث شدی یکسال و نیم برای رسیدن بهمدیگه سر کارایی که کردی سگ‌دو بزنیم. بشقابشو عقب پرت کرد و عصبی از جاش بلند شد. همونجور که با قدمای بلند تو اتاقش میرفت،‌ داد زد: جمع کن غذا رو حلما... نمیخورم سیرم. بی‌صدا و بدون نگاه کردن به حاج‌خانم غذا رو جمع کردم. اشتهای منم کور شد. سفره رو گذاشتم چون حاج‌خانم هنوز داشت غذا میخورد. درسته غذا رو روی پاهاش میذاشتیم و روی ویلچر غذا میخورد اما بی احترامی بود که هنوز غذاشو تموم نکرده سفره رو جمع کنیم. دست و صورتمو شستم و دندونامو مسواک زدم. وضو گرفتم و جانمازمو پهن کردم. 📵 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 @HAjee79 🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🪴 🪴🪴 🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴 🪴🪴🪴🪴🪴