صبح که از خواب بیدار شدم و رفتم سراغ کارهام، یهو چشمم خورد به این شیشهی نازک نارنجیِ عزیزم که مدتها بود توی کمد گذاشته بودمش تا مبادا براش اتفاقی بیوفته.
اولش با دیدن شیشهی شکسته و خاکی که پخش شده بود روی زمین خیلی ناراحت شدم. خیلی زیاد. شاید بشه گفت حتی بغض هم کردم و چند ثانیه مثل بچه های کوچیک همهی عالم رو فراموش کردم. همهی تمرکزم رفته بود سمتِ اون قوطی شیشهای که محتوای درونش برام عزیز و مهم بود.
اما بعد حس کردم این اتفاق، از پیش تعیین شده بود. انگار خدا میخواست به واسطهی این شیشه خورده ها، بهم درس بده تا به راحتی بگذرم. از وابستگیها، از چیزهایی که حسابی مراقبشونم و نمیزارم بهشون آسیبی برسه و بگذرم از هرچیزی که جنسش از دنیاست..
با طمانینه خاک هارو از رو زمین جمع کردم. بدون ذرهای ناراحتی. 💚
#روز_نوشتهای_دلی
✍🏻
طلبهیجوانِحزباللهی